یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

دور از خانه

چند روزی مهمون مادرم بودم.بخاطر همین نشد روزانه هام رو ثبت کنم. چند وقتی بود که خیلی دلتنگ خانواده ام بودم و همسر وقت نداشت که بریم .یه دفه گفت آخر هفته تعطیلم منم گفتم بریم خونه مامان همسر هم قبول کرد پنجشنبه که رسید بازم سیل کار برای همسر رسید و دیدم نمیشه.راضی شدمنو ببره تا چند روزی پیش خونوادم باشم.خب من دوست ندارم بدون همسر جایی برم چون شبا خابم نمیبره.

عصر جمعه حرکت کردیم و همسر منو رسوند خونه مادر و خودش برگشت.

راستش یکی از دلایلی که من مجبور میشم تنها برم خانواده خودم هست چون وقتی بهشون میگم میخام بیام دیگه خیلی چشم انتظار میشن و همش میپرسن پس کی میای و من توی عمل انجام شده میمونم و دلم نمیاد بهشون بگم نمیشه بیام.

وقتی اونجا هستم حس تنهایی ندارم .فکر ناهار و شام کارای خونه نیستم با خواهرم میریم پاساژ گردی ، عصرا کنار مادر چایی و شیرینی واقعا میچسبه، خلاصه که همه چیز خوبه اونجا ولی من بازم یه تیکه لز قلبم پیش همسرم هست که اونجا تنهاست و شبا خسته میاد و ....

قرار بود سه روز بمونم به اصرار مادر شد چهار روز و روز آخر هم مهمون خواهر تپلی عزیزتراز جان بودیم که همسر دیر رسید یه کار غیر منتظره براش پیش اومد.بعد از خونه خواهر  رفتیم یه سر مامان بزرگم زدیم که این روزا دیگه تنها نیست آخه عمه ام بخاطر مشکلاتی که با همسرش داره و لاینحل هم هست داره جدا میشه .عمه ام 37 سالشه و یه دختر 14 ساله داره و کارمند هست و این روزا درگیر مساله طلاق شده و اومده با مامان بزرگ زندگی  میکنه و از همه فراری هست بس که مردم حرف مفت میزنن و قضاوت میکنن و با تنها کسی که راحته ما هستیم که دائم زنگ میزنه بیاین اینجا دلیلش هم اینه که ما حتی به خودمون اجازه ندادیم حتی یه بار ازش سوال کنیم که چی شده.تقریبا یک ماه هم خونه مامان من بود چون مامان بزرگ مسافرت بود. هیچکدوم از ما ازش هیچ سوالی نپرسیدیم .اگه دوست داشت خودش میگفت و چرا ما باید سوهان روحش باشیم.مطمعنا اگه شرایطش خوب بود بعد از 15 سال زندگیش رو رها نمیکرد.15 سال از بهترین سالهای عمرش ...چقد از ماجرا پرت شدم 

خلاصه یکی دوساعت اونجا بودیم بعدش حرکت کردیم به سمت خونه و همسر دائم ابراز علاقه میکرد معلوم بود دلتنگم شده. یه جا گفت وای چقد زن خوبه کاشکی من 8 تا زن داشتم اینم شیوه ابراز علاقه همسرما

منم یه ساعتی مهربون بودم بعد با خودم گفتم یه وقت فکر نکنه زن همش خوب مهربونه دیگه شروع کردم غر زدن تا فکر نکن زن خیلی خوبه

شام هم باهمدیگه سوسیس خودم پز خوردیم.سوسیس خودم درست کردم طعمش خیلی خوبه.وسالمه.بعدش هم از خستگی بیهوش شدیم.فرداش هم همسر جایی کار داشت و چون من ددری شده بودم و نمیتونستم توی خونه بمونم باهاش رفتم بیرون و یه دور زدیم و برگشتیم. ناهار املت درست کردم خیلی چرب و سنگین بود هنوزم فکرش میکنم حالم بد میشه. همسر که نخورد عادت داره ناهار حتما پلو بخوره.ماکارونی توی یخچال بود گرم کردم و یه کم خورد طفلونکی  شام براش آبگوشت گذاشتم که بازم زیاد خوب نشد. همسر هیچوقت از غذا ایراد نمیگیره فقط کم میخوره همون کم هم به زور میخوره که بگه من خوردم .اینم چند روز گذشته من

نظرات 1 + ارسال نظر
هدیه جمعه 5 خرداد 1396 ساعت 18:05 http://madamkameliya.blogsky.con

چه کار خوبی می کنید که در مورد عمه ت چیزی توو رووش نمیارید
همین کارتون کلی بهشون آرامش میده
کاش همه مثل شما بودن
آشپزی اینجوریه دیگه، گاهی جور در نمیاد
خدا رو شکر که همسرت ایراد گیر نیست، همین کلی ارزش داره

متاسفانه بقیه آزارش میدن.هروقت مهمون میاد خونه مامان من
راستش هدیه جون بعضی وقتا آشپزیم افتضاحه
فدای تو دوست خوبم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.