یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

خودت رو پیدا کن

این روزا تا ظهر میخابم که کمتر روزه بهم فشار بیاره چون سحر و افطار هیچی نمیتونم بخورم. چند شب پیش همسر بهم زنگ زد که میای بریم بستنی بخوریم. با اینکه بستنی هم توی یخچال داشتیم ولی گفتم بریم چون از توی خونه بودن بدم میاد رفتیم فالوده گرفتیم و توی ماشین نشستیم که دوست همسری زنگ زد .وقتی همسری گفت که بیرونیم و داریم فالوده میخوریم نمیدونم چی گفت که همسر گفت الان برات میگیرم میام در خونتون. براش فالوده گرفتیم رفتیم در خونه مجردیش که من حس میکنم خانومش بسیار با این خونه مخالفه ، رفتن همانا دو سه ساعت این آقا بالا منبر رفتن همانا. 

دوست ما همون که چند شب پیش مهمونمون بود از ما بزرگتره و تازه نامزد کرده و گویا یه مقدار مشکل دارن . البته بسیار در لفافه صحبت میکرد و هر از گاهی یکی از مشکلاتشون رو میگفت. ما هم گوش میکردیم و هر از گاهی یه نظری میدادیم.میون حرفاش یه دفه از دهنش پرید که چرا شما دوتا همه جا باهم هستین و فورا بحث رو پیچوند شاید فکر کرد ما حس کنیم حسودی میکنه البته منظورش این بود که چطور میتونید همه وقت آزادتون برا هم بزارین یا اینکه چرا همسری با دوستاش جایی نمیره.

راستش ما هم مشکلات زیادی پشت سر گذاشتیم و هنوز داریم ولی سعی میکنیم زیاد بزرگش نکنیم. یاد گرفتیم کمتر قهر کنیم. یاد گرفتیم چه جوری با هم برخورد کنیم که همدیگه رو آزار ندیم. یاد گرفتیم دل هم رو شاد کنیم و همه ی این یاد گرفتنا شاید تاوان های زیادی هم داشته که با صبر و تحمل ما درست شده و یه شب اتفاق نیافتاده.

شبای زیادی بوده که من تا صبح گریه کردم خیلی وقتا از این زندگی نا امید شدم و این چرخ اینقدر گشته تا بعد از 6 سال به یه آرامش نسبی رسیدیم.

البته اختلافات ما بیشتر در زمان عقد بود. وقتی که همه به خودشون اجازه میدادن هرجور دلشون میخاد با ما رفتار کنند و واسه ما تصمیم بگیرن که نتیجه اش میشد دعواهای ما نتیجه اش میشد سفید شدن موهای من توی اوایل 20  سالگی بعضی آدما خیلی راحت دل میشکنن و نمیدونن چه تیشه ای به ریشه خودشون میزنن. من دلم بسیار زیاد شکسته توی این مدت از دست خیلیا که هیچ وقت فراموشم نمیشه ولی با چشم خودم دیدم. که خدا چه جوری نشونش داده هر چند من سعی کرده بودم ببخشمش.

یه حرف آدم رو به کجا ها میبره خدا روشکر که روزهای سخت موندگار نیست و عقیده من اینه که خدا حتما جواب سختی ها رو با یه شیرینی خوشمزه میده .

دیشب سحر بیدار نشدم و بدون سحری روزه ام هر چند سحر فقط آب و میوه میخورم ولی خودش کلی انرژی میده.

همسر گفت روزه نرو ولی من به هیچ عنوان نمیتونم امسال یه حس خیلی خوب دارم با روزه رفتنم میدونم خدا طاقتش رو بهم میده. 

برم ناهار برای همسر درست کنم و راحت بخابم .



پ.ن:  یه چیزی یادم رفت بگم در مورد عنوان من به دوست همسر پیشنهاد دادم که افکارش رو بنویسه و اینقد پیچیده فکر نکنه و خودش رو پیدا کنه تا بتونه یه زندگی خوب داشته باشه و بهش گفتم چه اشکال داره به دل همسرت راه بیای تا اونم حس خوبی داشته باشه.

نظرات 1 + ارسال نظر
379 جمعه 12 خرداد 1396 ساعت 09:15 http://nazdikeghiam.mihanblog.com

اللهم عجل لولیک الفرج

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.