یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

سکوت روز تعطیل

دیروز صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و دوش گرفتم و منتظر همسر بودم بیاد خونه، از بس هوا گرمه دائم حس میکنی کسل هستی همسر اومد و یکی دوساعتی بود صبحونه خورد و وقتی خاست بره گفتم حوصله حاج خانوم ندارم دلم میخاد استراحت کنم خداکنه بالا نیاد تا همسر در رو باز کرد بره دید که داشته از پله ها میومده بالا تا میفهمه همسر هست برمیگرده همسر هم برگشت داخل چند دقیقه نشست بهش گفتم تو برو من در رو باز نمیکنم. تا همسر رفت ده دقه نشده اومد بالا منم در رو باز نکردم. وای مگه میرفت دیگه داشتم از خنده میمردم .وقتی رفت با خیال راحت دراز کشیدم ده دقیقه نگذشته دوباره برگشت مجبور شدم برم در رو باز کنم ترسیدم دیگه زنگ بزنه آتش نشانی،اینقد سرم گیج میرفت با وجود ایشون تصمیم گرفتم دیگه ناهار هم آماده کنم باهام اومد توی آشپزخونه منم ناهار درست کردم یک ساعتی بود دیگه رفتش. 

منم دراز کشیدم پای تی وی تا همسر و داداش اومدن ، دیگه داداش بزرگه زنگ زد و من رفتم توی اتاق درمورد یه موضوعی باهم حرف زدیم و من یه کم آرومش کردم و بعد برگشتم ناهار کشیدم خاستم دوباره برم تلفن صحبت کنم که همسر گفت فقط دو دقیقه زود برگرد ناهار بخوریم منم منصرف شدم و ناهار خوردم و رفتم یه کم با خواهرم حرف زدم .وقتی برگشتم همسر و داداش جلوی تی وی خواب بودن منم گوشیم رو زدم شارژ و رفتم توی اتاق دراز کشیدم تا ذهنم آروم بشه.

نمیدونم خوبه یا بد ولی توی خانواده هرکس مشکلی داره به من زنگ میزنه وقتی کاری از دستم برنمیاد خیلی بهم فشار میاد و افسرده میشم، همشون هر ساعت شبانه روز باشه براشون فرقی نمیکنه میدونن من با جون ودل باهاشون حرف میزنم و تا جایی که از دستم بربیاد حتی بیشتر کمکشون میکنم. 

همونجوری که دراز کشیده بودم خابم برده بود که با صدای لباس پوشیدن همسر بیدار شدم و راهیش کردم که بره.خودم هم رفتم توی آشپزخونه و مرتبش کردم شیشه های ترشی سیر و بادمجون که روز قبل درستش کرده بودم بردم گذاشتم گوشه پارکینگ ، آشپزخونه خلوت و خشکل شد. 

داداش هم از خواب بیدار شد من روزی که خواهر شوهر خونه بود ماست درست کرده بودم حاج خانوم بهم یاد داده تا دورروز نباید بهش دست بزنی اینقدر خوشمزه شده بود جاتون خالی، توی یه کلیپ دیدم که ماست رو با عسل میخوردن داداش اومد کلی مسخره ام کرد گفت مریض میشی ولی من خوردم البته یه کوچولو، ترسیدم واقعا مریض بشم.

بچه ها غذای مورد علاقه من نون سنگک یا بربری داغ با ماست محلی هست اصلا ماستای دیگه نمیتونم بخورم. همیشه توی خونه سوژه هستم.

شام هم ماکارونی داشتیم که من بسکه ماست خورده بودم اشتهایی نداشتم.

امروز صبح هم که بیدار شدم داداش بیدار بود و دیشب سردش شده بود و گلوش درد میکرد براش چایی دم کردم و خودم هم ناهار درست کردم با کرم کارامل همسرو داداش خیلی دوست دارن الان هم منتظر همسر هستیم بیاد ناهار بخوریم. 

جمعه خوبی داشته باشید کنار خانواده هاتون 

روز شلوغ

دیروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و کل خونه رو جارو کشیدم و همه جا رو گردگیری کردم و بعدش هم یه دوش حسابی گرفتم اومدم بیرون با خودم گفتم حالا با خیال راحت استراحت میکنم. که صدای آیفون اومد و دیدم خواهر شوهربزرگه پشت در هست.

اومد بالا با دوتا دختراش خیلی وقت بود که نیومده بودن راستش از مهمون بدم نمیاد اما بدم میاد کسی بی خبر بیاد آخه اون ساعت روز بیشتر وقتا من حتی از خواب هم بیدار نشدم بعدهم اینقدر خسته بودم که توان دوباره ناهار درست کردن رو نداشتم.

سعی کردم خودم رو کنترل کنم و با روی باز ازشون پذیرایی کنم خواهرشوهر خیلی زرنگه بیشتر کارا رو کمک میده حتی خواست آشپزخونه و تراس رو بشوره که من اجازه ندادم . باهمدیگه ناهار درست کردیم و همسر و داداش اومدن ناهار خوردیم همسر و داداش خوابیدن من و خواهرشوهر هم رفتیم توی اتاق باهم حرف زدیم من میتونستم برم راحت بخابم ولی گفتم گناه داره حالا یه روز اومده اینجا هر چند از بچه هاش زیاد خوشم نمیاد هم خیلی اذیت میکنن و تمام وسایلای منو خراب میکنن هم اینکه به زور باید برگردن خونشون. 

عصر خواهرشوهر خواست بره که بچه هاش شروع کردن به جیغ زدن که باید بمونیم ماهم تعارف کردیم و موندن دیگه داشتم از دست بچه هاش دیوونه میشدم. داشتیم شام میخوردیم که دوست همسر و خانومش اومدن البته اینا از قبل گفته بودن میخان بیان که من به همسر گفتم بگو یه شب دیگه بیان من واقعا خسته ام مثل اینکه همسر نتونسته بود بهشون بگه اومدن یه ساعتی نشستن مثل اینکه رابطه اشون بهتر شده و دیدن شلوغ هست خونه دیگه زود رفتن.

آخر شب شوهر خواهرشوهر اومد دنبالشون و رفتن باورتون نمیشه وقتی رفتن دلم میخاست از خوشحالی گریه کنم . داشتم دیوونه میشدم دیگه، همه زندگیه منو لاک و رژلب مالیدن و منم هیچی نمیگفتم .

صبح که بیدار شدم یه نفس راحت کشیدم از سکوت خونه بلند شدم بازم همه جا رو جارو کشیدم جارو برقی خرت خرت آشغال میکشید بالا،بعدش یه کم با مامان و خواهر بزرگه تلفنی صحبت کردم وسطاش ناهار هم درست کردم. الان هم روی مبل دراز کشیدم.

 خدایا شکرت بابت همه چیز

تو وجدان داری؟؟؟

امروز صبح زودتر از روزای دیگه بیدار شدم و ناهار رو آماده کردم که بتونم برم آرایشگاه و برگردم.نزدیکای ده بود که از خونه رفتم بیرون که برم پیش فریبا.

مشتری هم نداشت فورا کار من رو شروع کرد وسطاش هم کلی  با هم حرف زدیم، من خیلی دوست داشتم خط چشم تاتو کنم که فریبا جون منصرفم کرد و گفت اگه دوست داری بیا خط لب برات تاتو کنم. دیگه خودش هم برام یه خط لب کشید همونجوری که من دوست دارم خیلی قشنگ شد. یه کم وسوسه شدم که برم.

من وقتی تنها میرم بیرون زیاد آرایش نمیکنم یه ضد آفتاب و یه رژ کمرنگ هست لباس هم معمولا سعی میکنم یه چیز سنگین بپوشم. البته این روش من هست اینجوری راحتترم ترجیح میدم نامرئی باشم.

از آرایشگاه تا خونه نیم ساعتی پیاده روری هست اول راه یه موتوری از کنارم رد شد و توجهی نکردم دوباره حس کردم همون موتوریه هست با خودم گفتم مگه میشه؟؟؟ 

دوباره بازم دیدم از پشت سرم اومد البته نه حرفی میزد و نه اذیت میکرد دولی من ترسیده بودم . نزدیکای خونه بودم اومدم از یه کوچه فرعی برم تا زودتر برسم دیدم از همون کوچه جلوم دراومد منم راهمو کج کرد توی خیابون اصلی که سوپری هست تا گورش رو گم کنه سر کوچه که رسیدم کلیدمو در آوردم دوباره صدای موتوری اومد قدمهام رو سریعتر برداشتم تا برسم در خونه فورا در رو باز کردم پریدم تو و یه لحظه نگاه کردم دیدم بازم همون موتوری هست. زیاد نترسیدم چون خیابون شلوغ بود ولی از وقتی اومدم خونه یه ترس عجیب وجودمو گرفته. با خودم فکر میکنم میگم مگه یه آدم اینقدر بیکار هست که بیفته دنبال زن و دختر مردم، اونم وقتی داری میبینی که از ترس راه خودش رو دور میکنه یعنی اینقدر بی وجدان هستی ؟؟؟خدایا خودت همه زنا و دخترا رو درپناه خودت نگه دار.دلم برای خودمون میسوزه که هیچ وقت احساس امنیت نمیکنیم.

وقتی اینجا شروع کردم به نوشتن تصمیم گرفتم بی پروا بنویسم از همه چیز حرفایی که هیچ وقت نمیشه گفتش ولی بازم میترسم نه از قضاوت شدن چون کسایی که قضاوت میکنن یه گوشه کوچیک زندگی منو میبینن و فکر میکنن زندگی من همینه واسه همین ناراحت نمیشم.

ترسم بیشتر به خاطر خونده شدن توسط یه آشنا هست واسه همین با اینکه اصلا دوست ندارم رمزی بنویسم اما  ترجیح میدم بعضی روزها رمزی بشه . رمز هم فقط به کسایی که یه آدرس بهم بدن درصورت اینکه مشکوک نباشه برام میدم.

فعلا قصد رمزی کردن ندارم .

ما باید بتونیم

یک سال پیش همسر با برادرش باهم قرار گذاشتن یه کاری رو شروع کنن. کاری که چندین سال طول میکشه تا به سود دهی برسه.

تمام پس اندازمون رو گذاشتیم توی این کارو همینطور نصف حقوقمون قرار بود تا یک سال این روند ادامه پیدا کنه و بعدش برادرشوهر خرج بده و اونجا کار کنه. چون همسر نمیتونست به اونجا برسه.

یه روز که خونه مادرشوهر بودم شنیدم که مادرشوهر داره برادشوهر رو تحریک میکنه که با پولاش بره خونه بخره.

وقتی به همسر گفتم تعجب کرد، قرار بود این پول توی کار مشترک خرج بشه، بردارشوهر تن پرور هیچ وقت درست کار نمیکرد همیشه همسر برای هرکاری کارگر میبرد و بعدش هم پولش رو خودش میداد.

یه مدت گذشت و برادرشوهر گفت که من پولی ندارم خرج کنم و شروع کرد مظلوم نمایی، فکر میکرد همسر کوتاه میاد و میگه بفرما شما برو پولات رو برای خودت خونه و ماشین بخر و بعدش هم توی کار شریک باش.

همسر عصبانی شد و چون منم بهش گفته بودم که فکرشون خرید خونه هست بهشون گفت دیگه شراکت نمیخام با اینکه شرایط برامون سخت تر میشد و مجبور بودیم یه کارگر تمام وقت بگیریم و هزینه کنیم ولی بهتر از این بود که با برادرشوهر شریک باشیم . 

حالا برادرشوهر مدعی شده که از ما طلبکار هست. تمام خانوادشون میدونن که هیچ طلبی نداره و فقط مادرشوهر هیزم برای آتیش میاره و طرف برادرشوهر هست.

چند روزه همسر بینهایت ناراحت هست چون ما واقعا توی شرایط بدی قرار گرفتیم و برادرشوهر داره بهمون ضرر میزنه یواشکی و فکر میکنه ما نمیفهمیم.

دیروز همسر که اومد خونه صدام کرد که برم پیشش بشینم و باهام حرف بزنه. من اول هر کاری به همسر اخطار میدم و میگم کارت اشتباه هست و مواظب باش و مشکلات کار رو بهش میگم. ولی اگه مشکلی پیش بیاد به هیچ عنوان دیگه همسر رو سرزنش نمیکنم و فقط بهش دلداری میدم.

همسر شروع کرد به گفتن و من با اینکه بغضم گرفته بود ولی جلوی اشکام رو میگرفتم تا خودمو قوی نشون بدم دلم به حال خودمون میسوزه که اینقدر پاروی خواسته هامون میزاریم بعد یکی اینقد راحت میاد و بهمون ضرر میرسونه.

پولی که برادشوهر ادعا میکنه طلب داره پول زیادی نیست و من و همسر تصمیم گرفتیم بهش بدیم تا بهمون ضرر نزنه و دست از سرمون برداره.

منم توی دلم به خودم قول دادم که اگه لازم شد طلاهام هم بفروشم برای همسر البته بهش نگفتم ولی اگه لازم بشه حتما این کارو میکنم .

برادرشوهر خیلی پسر خوبی بود وقتی همسر خاست شراکت کنه بهش گفتم کاری به برادرشوهر ندارم ولی مطمعنم مادرت کار رو خراب میکنه.وسط کار یه خیانت بزرگ هم کردن من فهمیدم ولی وقتی به همسر گفتم باور نکرد و گفت مطمعنه همچین چیزی نیست و الان فهمیده دقیقا حرف من درست بوده .

با همسر قول دادیم محکم باشیم و این مشکل هم پشت سر بزاریم ، به همسر گفتم خداکنه سختیامون زود تموم بشه. همسر گفت هیچ وقت سختی تموم نمیشه ما باید قوی باشیم و با سختی ها بجنگیم.

بازم خونه مامان

دیروز از صبح که بیدار شدم یه کم سرم سنگین بود و احساس خستگی میکردم. ولی وقتی خانوم خونه باشی مجبوری بلند شی و به کارات برسی. بلند شدم و خونه رو مرتب کردم و ناهار درست کردم. روز قبلش هم حاج خانوم گفته بود سرکه نخر از یه جای مطمعن برات میخرم. دیگه حاج خانوم باسرکه اومد و بقیه ترشی سیرها رو درست کردم البته کاری نداشت جز قاطی کردن سرکه و شیره انگور و ریختن توی ظرف، بعدش کلی بادمجون و خیار و گوجه و هویج و میوه و سبزی شستم گذاشتم خشک بشه ، هندزفری هم توی گوشم بود ولی بازم حس خستگی بود.

برای ناهار داداش زودتر اومد و خیلی گرسنه بود منم به زور براش ناهار آوردم گفتم  تو بخور من منتظر همسر میمونم.

همسر که اومد ناهار آوردم خودم به زور خوردم حس میکردم خیلی بدمزه شده همسر میگفت خوبه. 

بعد از ناهار رفتم تند تند ظرفا رو شستم تا بریم خونه مامان من برم همون دکتر طب سنتیه، وقتی کارم تموم شد دیدم همسر روی زمین خابش برده داداش هم همونجوری روی مبل دلم نیومد بیدارشون کنم براشون بالشت آوردم گفتم تا نیم ساعت دیگه بخابین.

بعد بلند شدن و حرکت کردیم تا رسیدیم رفتیم اونجا خانومه نبودش دیگه منم مجبور شدم بمونم خونه مامان، داداش و همسر هم برگشتن.

سردرد صبح شبش تبدیل شد به یه سردرد وحشتناک و هرچقد مامان اصرار کرد قرص بخورم من گفتم نه. خیلی در برابر دارو مقاومت میکنم مگه اینکه دیگه تحملش سخت باشه. همسر وقتی حالم رو دید بالای سرم نشست مجبورم کرد بخورم نیم ساعت بعدش آروم شدم کاش زودتر خورده بودم.

امروز صبح که بیدار شدم هرچی فکر میکردم کجام یادم نمیومدوقتی فهمیدم با خیال راحت بیدار شدم و مامان برام چایی آورد بعد صبحونه هم با مامان رفتیم پیش همون دکتره و گفت عصر بازم بیا فعلا موندگار شدم تا فردا .

دلم میخاد برم پاساژ گردی ولی یه کوچولو نا خوشم ترجیح میدم استراحت کنم.