یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

مرد بی حواس

همسر ته چین دوست نداره. دیروز تصمیم گرفتم برای خودم ته چین درست کنم برای همسر هم طبق برنامه روزانه، ظهر که همسر اومد وسطای ناهار یه دفه به خودم گفتم من نمک زدم به غذای همسر؟ بعد از خوروش چشیدم دیدم اصلا نمک نداره ولی همسر هیچی نمیگه البته همسر خیلی خیلی کم پیش میاد انتقاد کنه ولی دیروز به شدت هم توی فکر بود و متوجه نشده بود. کلی بهش خندیدم که اصلا نفهمیده بود غذا نمک نداره.

بعد از ناهار خابید عصر هم دوباره رفت دنبال کاراش ولی خیلی توی فکر بود و طبق معمول همه چیز رو توی خودش میریزه.

عصر زودتر برگشت براش چایی بردم و با انبر دست از زیر زبونش کشیدم که چرا ناراحته، که یه دفه شروع کرد به گفتن از دست رئیسش ناراحت بود بهش گفتم همین الان بلند شو برو حرفات بهش بزن کاری که با صحبت حل میشه نگرانی نداره. قبول کرد و برای منم توضیح میداد چی میخاد بگه فکر کنم استرس داشت و رفتش. 

 منم خودمو سرگرم کردم تا ساعت 11 شب که دیگه استرس لعنتی اومد سراغم چند بار زنگ زدم به همسر جواب نداد. گفتم طبق معمول گوشیش توی ماشین جا گذاشته. تی وی روشن کردم تا فیلم ببینم زمان زودتر بگذره تا ساعت یه رب به 12 دائم شمارش میگرفتم جواب نمیداد داشت قلبم میومد توی دهنم.

 زنگ زدم به رئیسشون گفت که ده و نیم از هتل رفت. همین که گفت ده و نیم من دیگه مردم ، بیچاره دلداریم میداد ولی من اصلا نمیشنیدم قطع کردم . هر چی فکر میکردم اسم دوست همسر یادم نمیومد انگار آلزایمر گرفته بود همین جوری گریه میکردم و دنبال چاره میگشتم تا یادم افتاد و شمارش پیدا کردم و زنگ زدم تا زنگ زدم گفت گیسو تویی شروع کرد احوالپرسی گفتم فقط بگو از همسر خبر داری؟ گفت آره پیشمه گفتم من دیگه سکته کردم فورا گوشی داد همسر با گریه بهش میگفتم من زنگ زدم رئیست گفت خیلی وقته رفتی اگه طوریت میشد من توی این شهر غریب چی میکردم همسر فقط میگفت اومدم عزیزم اومدم.

رفتم توی اتاق مهمون توی تاریکی کلی گریه کردم تا همسر اومد و بغلم کرد هیچی بهش نگفتم اونم فقط معذرت خواهی میکرد منو میبوسید ولی من دیگه هیچی حس نمیکردم. عین وقتی که یه درد شدید داشته باشی و خوب بشی چقد سبک میشی همونجوری بودم.این اتفاقا توی نیم ساعت گذشت ولی برای من هزار سال شد.خیلی شب بدی بود.

دوست همسر بسیار حراف هست. سری قبل یک ساعت ما توی ماشین بودیم ایشون کنار خیابون بود ولی نمیذاشت بریم انقد حرف زد که من و همسر شام نخورده بودیم رسیدیم خونه اینقد خوابمون میومد که شام نخوردیم . همسر ساعت رو فراموش کرده بوده و فکر نمیکرد دوازده شبه و گوشیش روی سایلنت، اون چیزی که منو بیشتر ترسوند رئیسش گفت که منم به محض اینکه از هتل رفت باهاش تماس گرفتم جواب نداد. 

همسر با رئیسش صحبت کرده بود و سوتفاهم بینشون حل شده بود. خداروشکر که اتفاق بدی پیش نیومده بود. الهی هیچکس این استرس ها را تحمل نکنه.

هرچند از همسر خیلی ناراحت شدم ولی همین که فهمید کارش اشتباه بوده برام کافی بود دیگه دعوا و قهر نکردم فکر میکنم دیگه هیچ وقت این کار تکرار نشه البته که همسر بینهایت حواس پرت هست.

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار چهارشنبه 14 تیر 1396 ساعت 02:07

من تازه آشنا شدم با وبلاگت از طریق وبلاگ هدیه. خیلی دوست دارم بدونم چند سألته؟ از نوشته هات گرمی میباره. قشنگ میفهمم همسر کدبانویی هستی. انشالا همیشه خوشبخت باشی.

ممنون عزیزم که با چشمای قشنگت منو همراهی میکنی
28 سالمه
انشاالله لحظات شما هم پراز شادی باشه

خورشید سه‌شنبه 13 تیر 1396 ساعت 12:44 http://khorshidd.blogsky.com

منم عاشق ته چین هستم ولی همسر و بچه ها دوست ندارن
خدا را شکر اتفاق بدی نیفتادن بوده
دیدی دلشوره و انتظار چقدر بده

با عشق برای خودت تنها درست کن
آره عزیزم اینقدر حس بدیه که حتی قابل وصف نیست.

هدیه دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 20:44 http://madamkameliya.blogsky.con

الهیییی
چه استرس بدی واقعا
چقدر رفتارتو دوست دارم گیسو جان، اینکه دعوا نکردی...
الهی که دیگه هیچوقت چنین چیزی پیش نیاد
خدا رو شکر که سوءتفاهم هم حل شد

ممنون هدیه جون
خداروشکر که اتفاق بدی پیش نیومده بود همین برام کافی بود

سایه دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 17:50 http://the-moon.blogsky.com

قدیما یک قسمتی توی وبلاگ ها بود که پروفایل نویسنده بود میشد با نویسنده اشنا شد.نمیدونم بلاگ اسکای نداره یا بلاگرها این قسمت رو نمینویسن

آره عزیزم فکر نمیکنم داشته باش یا من متوجه اش نشدم

شقایق دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 17:37 http://miss-writer.blog.ir

ای جانم
با تموم شرایط سخت اینکه عشق خوب بینتون چقدر قشنگه

قربونت برم...انشاالله لحظه های شما هم پراز عشق باشه

فتانه دوشنبه 12 تیر 1396 ساعت 17:30 http://fattaneh69.blogsky.com

الهی بمیرم برات.....
اینطور مواقع باید خیلی قوی باشی گیسوی مهربون و دل نازک من....
خوب کردی باهاش دعوا نکردی...
بنده خدا تقصیری هم نداشته...
همین که بهش فهموندی کارش غلطه خوب بود‌....
ولی خیلی ناراحت شدم که تا دوازده شب تنها بودی....

عزیزم دست خودم نیست انگار یه گیسوی دیگه میاد توی وجودم کاش من اینقد ضعیف نباشم.
آره خودش هم خیلی ناراحت بود همین کافی بود.
فدات بشم عزیزدلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.