یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یه کم سختی هات رو بده به من

چند روز پیش بردارشوهر کوچیکه زنگ زد که میخام بیام خونتون، خب همسر که تا ۱۱ شب خونه نیست بهش گفت از ۱۱ شب به بعد بیا اونم گفت نه دیگه خسته ام انوقت شب، کلی تعجب کردم که چی شده میخاد بیاد؟  شبش همسر گفت که برادرش گفته اگه میشه بیاد خونه ما تولد بگیره با دوستاش، پرسید بهش چی بگم؟ گفتم اشکال نداره بیاد من میرم خونه مادرت، گفت نه اونجا نمیخام بری اگه میری خونه خواهرشوهر بهش بگم بیاد گفتم باشه هر چند از شوهر خواهرشوهر بدم میاد، فردا عصرش همسر منو رسوند خونه خواهرشوهر اونم برام یه جا انداخت توی اتاق پسرش، حالم زیاد بد نیستا ولی چون غذا نمیخورم نمیتونم زیاد بشینم  خودش هم یه ظرف بزرگ میوه اورد هی پوست میگند به زور میکرد دهن من، از عجایب روزگار هم این بود که وقتی خواهرشوهر برای شام برام جوجه درست کرد من راحت خوردم و اصلا بدم نیومد. تا ساعت ۱۲ اونجا بودیم برادرشوهر زنگ زد که تولد تموم شده ما هم رفتیم خونه. هیچ جا تخت خودمون نمیشه تنها جایی که من شبانه روز دراز کشیدم. 

چند وقت پیش یه اتفاقی افتاد مجبور شدیم بریم دم در خونه مادرشوهر ایشون هم اومدن چنان منو بغل کرده بودن و میبوسیدن که من گفتم له شدم والا.....هر چند نه بی مهریشون ازارم میده نه محبتشون به دلم میشینه، اگه قراره خوب باشی یه حد متوسط باش همون کافیه.

چند روزیه گوش شیطون کر کمی بهترم، صبح دوباره حالم خوب نبود همسر میگفت کاش میشد منم یه مقدار از این  سختیا رو تحمل کنم تا همش روی دوش تو نباشه

امیدوارم اخر هفته خوبی رو‌گذرونده باشید من که روی تخت نازنینمون بهترین جا هست برام


از همه چیز

از وقتی برادر شوهر دست مارو توی پوست گردو گذاشته همسر دیگه کلا خونه نیست صبح تا ۴ عصر شرکته، عصر هم ناهار و خواب بعدش تا ۱۱ شب بازم سرکار، پریشب همسر اومد خونه من توی اتاق خواب دراز کشیده بودم اومد داخل گفت سلام منو میشناسی، گفتم قیافه ات اشناست ولی یادم نمیاد، دیگه یه کم شوخی کرد منم به زور خندیدم.

این روزا خندیدن هم سخته چون دیگه جون ندارم از بس غذا نمیخورم ، امروز بیحال نشسته بودم همسر  اومد بغلم کرد گفت دیگه هیچی ازت نمونده منم یه اتفاقی رو براش با مظلومیت تعریف کردم اونم شروع کرد خندیدن برا اولین بار پا به پاش خندیدم، خیلی خوشحال شده بود از خنده من مدام کشش میداد که من بیشتر بخندم ، طفلکی همسر هم خیلی اذیت شد، تنها غذایی که درست میکنم یه چلو ساده هست که بوش زیاد نیست دیگه خورشت از بیرون میگیریم شام هم که هیچی همسر بیاد یه چیزی اماده کنه.

چقد برنامه داشتم برای نی نی که کلی غذای خوب بخورم، باهاش حرف بزنم پیاده روی برم ولی غذا که هیچ حتی توان ندارم دو قدم راه برم. دلم برای الوچه ام میسوزه خداکنه زودتر خوب بشم جبران کنم براش.

هرشب تا ۱۱ شب تنهام میام روی تخت دراز میکشم هر روز یه بازی فکری دانلود میکنم و همون روز همه مراحلش رو تموم میکنم . چندین روز هست میخام برم عیادت دختر همسایه بینی اش رو عمل کرده ولی نمیتونم، عمل زیبایی بوده اما بخاطر مشکل مادرزادی هست تا الان ۱۴ بار عمل کرده یه عمل دیگه هنوز انشاالله جواب بده اگه بخام توصیفش کنم براتون فقط میتونم بگم عین یه گل هست.

انشاالله نعمت سلامتی از هیچ خانواده ای دور نشه...





دختر یا پسر؟

تا حالا هزار بار با خودم عهد بستم که حرف اطرافیان اصلا برام مهم نباشه و خودم راه درست رو بر اساس مصلحت اول خودم  دوم همسرو زندگیم انتخاب کنم، قبل از اینکه بارداربشم اگه روزی دوبار خونه مادر شوهر میرفتم هر بار ازم میپرسید باردارنیستی!!!! واقعا نمیدونم قصدش از این حرف چی بود. من فکر میکردم اگه یه روزی باردار بشم مادرشوهر مثل پروانه دورم  بچرخه چون به ارزوش رسیده الان سه ماه باردارم مادرشوهر حتی یه تلفن نکرده که حالم روبپرسه عجیب تر اینکه ما اصلا قهرنیستیم و همه میدونن من چقدر حالم بد هست.

این موضوع به من ثابت کرده که زندگیه من اندازه یه ارزن واسه بقیه مهم نیست و اگه حرفی میزنن یا از روی بدجنسی هست یا اینکه میخان یه چیزی گفته باشن. 

از رفتار مادر شوهر ناراحت نیستم چون برای هزارمین بار به همسر خیلی چیزا ثابت شد.

دیروز یکی از خانومای مسن فامیل به همسر گفته بود ناراحت نشیا !!!!خانومت دختری داره!!!!! همسر هم گفته این چه حرفیه خدا قهرش میگیره مگه دختر و پسر فرقی داره خداکنه سالم و صالح باشه.

دلم برای تمام دخترا سوخت، که هنوز ما در عصر جاهلیت زندگی میکنیم ، با اینکه میدونیم دختر وفادار هست با اینکه میدونیم اصل تربیت بچه هست بازم این استرس رو به یه مادر وارد میکنیم دلم میخاد با همه ادمایی که تفکرشون اینقد عقب مونده هست بجنگم.

کاشکی یه روز بیاد که درمان هم باشیم نه درد.

چند روزی مامان اومده بود پیشم ، چون در نبود من دوتا موش امده بودن توی خونه و زندگیم رو داغون کردن، وقتی با گریه زنگ زدم به همسرکه موش توی خونه هست به گریه من میخندید دیگه شب که اومد چسب موش خریدهبود هر دوتاش رو گرفت. مامان هم اومد همه جا رو برام تمیز کرد دستش درد نکنه،دیگه خونه تکونی هم تموم شد ،

دیروز داداش کوچیکه از مامان پرسیده که چرا حال گیسو اینقد بد هست؟ یعنی طبیعیه ؟؟؟؟ همه اینجورین ؟وقتی مامان بهم گفت کلی خندیدم 

خدایا سپاسگزام بابت همه چیز

ان تی

چهارشنبه رفتم سونوی ان تی، ۶ بار رفتم داخل تا اخر سونو انجام شد، دکتر میگفت نی نی اون حالتی که میخاد قرار نمیگیره، خیلی ناراحت بودم دکتر با اینکه کلافه شده بود گفت مشکل از تو نیست کسایی بودن که دوروز پشت سر هم اومدن تا ان تی براشون انجام بشه. خداروشکر این مرحله هم گذشت و نی نی مشکلی نداشت.

حال بد من هنوز هست گاهی خوبم گاهی خیلی بد، پنجشنبه دوست همسر تماس گرفت که ما فرداشب میایم خونتون شام هم میاریم هر چقدر همسر بهشون گفت نمیخاد قبول نکردن.

گفتن این حرف باعث شد حال من بد بشه فکر غذایی که دوست همسر میخاست بیاره دیوونم میکرد ۸ شب با حال زار خابیدم. فرداش ناهار همسر گفت که چی سفارش بدم. راستش خیلی وقت بود دلم سوسیس بندری میخاست ولی به خاطر ناسالم بودنش نمیخوردم دیروز دیگه دل به دریا زدم گفتم میشه من سوسیس بخورم همسر گفت چراکه نه. خیلی وقت بود درخواست هیچ غذایی نکرده بودم دیروز برای اولین بار سوسیس خوردم و بعد از سه ماه یه ساندویچ رو کامل خوردم. راستش بدنم جون گرفت.

فکر میکردم شب حالم بد میشه ولی خیلی خوب بودم دوست همسر با خانومش و پسر کوچولوش اومدن شام هم قرمه سبزی و سالاد و ژله و همه چیز درست کرده بودن، واسه این ما رو دعوت نکردن خونشون تا بوی غذا منو اذیت نکنه و بتونم بخورم هرچند بازم با بدبختی خوردم. دستشون درد نکنه، شب خوبی بود.

امروز یه کم کمرم درد داره یه چلو ساده درست کردم ، قرمه سبزی هم از دیشب هست اینم ناهار امروزمون.

همسر میگه وقتی مریضی یه گوشه افتادی خونه برام تاریکه، دلم میخاد زودتر روبراه بشم فقط خودم اذیت نمیشم، اطرافیان هم سخته براشون.

الهی همه مریضا شفا پیدا کنن....هیچ وقت معنی این دعا رو درک نکردم تا امروز

خونه خودم

دیشب همسر بهم پیام داد که من دارم توی خونه تنهایی روانی میشم،اگه میتونی بیام دنبالت برگرد خونه دیگه خسته شدم، فقط بهش گفتم باشه بیا دنبالم یعنی دیگه حرفی برای گفتن نداشتم حق داشت. پونزده روز میشد که رفته بودم و هنوز تصمیم داشتم بمونم دلتنگ همسر بودم، ولی فکر اینکه بخام برگردم خونه برام عذاب اور بود، ولی دیگه چیکار میشه کرد باید قوی باشم.

جرات گفتنش رو به مامانم نداشتم دیگه امروز صبح گفتم ، اول ناراحت شد که با این حالت چه جوری میخای بری دیگه باهاش حرف زدم اروم شد،ولی دادش کوچیکه ناراحت شد و بق کردرفت توی اتاقش. خب بالاخره باید برگردم خونه شاید حالا حالا ها خوب نشم.

عصر همسر اومد دنبالم و اومدیم خونه خودمون من الان دارم از بو هایی که توی خونه میاد دیوونه میشم خدا کمکم کنه تموم بشه این روزا.

عصر یکی از دوستام بهم پیام داد که ماشین خریدم و پول لازم دارم سر ماه که حقوق گرفتم بهت برمیگردونم به همسر گفتم، گفت که من ندارم بعد هم تجربه های بدی توی قرض دادن دارم. ولی خودم اصلا دو دل نبودم به همسر گفتم اشکال نداره از حساب خودم بدم گفت خودت میدونی پول خودته ولی بدون شاید برنگرده.

پیام دادم به دوستم گفتم شماره کارتت بفرس خیلی خوشحال شدگفت سر ماه برمیگردونم ناراحت نیستم از کاری که کردم. فقط خداکنه جلوی همسر خجالت زده نشم.

ببخشید بچه ها که کمرنگم ویار مزخرفی به نت دارم 

برای حال خوب همدیگه دعا کنیم