یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

خونه

دلم میخاد بیام اینجا و بنویسم اما چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسه، دوباره شروع کردم به اشپزی امروز صبح مرغ گذاشتم اب پز بشه، صبحونه که خوردیم حس کردم خیلی خابم میاد بخاطر اینکه شبا مجبورم چند بار از خواب بیدار بشم و برم دستشویی، واسه همین خابم به هم ریخته، دیگه بعد از صبحونه رفتم خابیدم تا یازده و نیم بعد بلند شدم، جارو کشیدم و ناهار درست کردم و لباسا رو ریختم توی لباسشویی، اینکه دیگه میتونم به کارام برسم حس خوبیه، شب هم نوبت دکتر دارم دوباره باید حرفامو یادداشت کنم تا یادم نره‌. 

همسر قول داده دیگه امسال از این خونه بریم یه سری مزایا داره ولی خب رفتن به صلاحتره.چند روز پیش دوست همسر بهش پیام داد بیا کار مهمی باهات دارم، همسر رفت بعد بهم زنگ زد که حاضر شو بریم یه خونه ببینیم. منم زود اماده شدم رفتیم اونجا، اولش فکر کردم برای اجاره هست بعد دیدم بحث خریده، جای خوبی بود خونه هم بد نبود واحد کناری دوست همسر بود، دوست همسر مدام ایده میداد که چه جوری تراس رو درست کنیم یه جورایی میخاست منو قانع کنه. من مشکلی با خونه نداشتم ولی فعلا وقت خرید خونه برای ما نبود.

وقتی برگشتیم با همسر صحبت کردیم و بهش گفتم الان وقتش نیست بزار یه کم شرایطمون بهتر بشه و با خیال راحت خونه بخریم، اینکه بخایم از سرمایه زندگیمون برداریم درست نیست بزار شغلت به سوددهی برسه بعدش انشاالله خونه میخریم همسر هم قانع شد. 

درمورد یه موضوعی میخاستم حرف بزنم که فعلا میزارمش واسه پست بعد...

برای همتون ارامش ارزو میکنم

بی ملاحظه

توی خونه ما همه عادت کردن تا از یه چیزی ناراحت میشن شماره منو میگیرن، تا وقتی هم حالشون خوبه انگار نه انگار گیسویی وجود داره، خواهر بزرگه از وقتی باردار شدم طفلی فقط زنگ میزنه احوال پرسی میکنه و دیگه حرف خاصی نمیزنه، مامانم که اصلا رعایت نمیکنه چند وقت پیش یه مشکل مالی واسه خواهربزرگه پیش اومده بود که  خواهرم اصلا به من نگفت ولی مامانم فورا زنگ زد به من که اینجوری شده خدا میدونه چقدر ناراحت شدم بعدش زنگ زدم به خواهرم کلی ارومم کرد و گفت اصلا چیز خاصی نبوده مامان نباید به تو میگفت.

داداش بزرگه که دیگه انگار قید منو زده اصلا یه زنگ نمیزنه حال منو بپرسه از عکسای تلگرامش فهمیدم رفته ترکیه، حالا چند وقت دیگه هم اون طلبکاره که ماها سراغش نمیگیریم، نمیدونم چرا تازگیا اینقد سرد شده، اون دفه هم همسر توی گروه یه شوخی با من کرد، من اصلا ناراحت نشدم چون رابطه من و همسر دوستانه هست باهم شوخی زیاد داریم، داداش بزرگه کاسه داغ تر از اش شد و از گروه لفت داد از ش پرسیدم بخاطر شوخی همسر لفت دادی اصلا جوابمو نداد!!! منم دیگه هیچی نگفتم.همین داداش تا از یکی ناراحت بشه فورا زنگ میزنه به من ، چون تنها کسیم که میتونم ارومش کنم.

خواهر کوچیکه هم از بس خودخواه و پول دوست هست و دلش میخاد همیشه مرکز توجه باشه تا از یه چیزی ناراحت میشه فورا به من پیام میده و هزار تا انرژی منفی به من میفرسته ولی تا وقتی خوشحال باشه حتی اگه من بهش پیام بدم بعد از دوساعت جواب میده.

از این ناراحت نمیشم که مشکلاتشون رو به من میگن، اما دلم میخاد این روزا رعایت حال منو بکنن من عادت ندارم فقط شنونده باشم ناراحتی اونا هزار برابر بیشتر میریزه توی وجودم نتیجه اش میشه حال بد این چند روزم نتیجه اش میشه تپش قلبای بدون علت.

دیروز اینقد حالم بد بود که همسر زیر بغلم رو میگرفت و بلندم میکرد، دلیلش هم استرس و ناراحتی هست که این چند روزه خانواده خودم توی وجودم ریختن.

قبلا توانم بیشتر بود،وقتی مشکلی بود میتونشتم هضمش کنم نهایت یه راه دوساعته بود که میرفتم ببینم چه خبره ولی الان نمیشه کاش یه کم درک داشتن.

به خواهر کوچیکه میگم تو که اینقد مینالی و ناراحتی الان بزرگترین مشکت چیه میگه من دلم میخاد خیلی پول داشته باشم!!!! دلم یکی میخاد که باهاش برم بیرون!!!!! اینا دلایلی هستن که یه ادم از زندگی سیر باشه؟؟؟ بخدا من فکر میکردم از چیز دیگه ای ناراحته که همش میگه کاش من بمیرم، هر چقدر هم بهش میگم برو پیش مشاور حاضر نیست بره.

تمام دیروز خواب بودم، به زور میومدم یه چیزی میخوردم دوباره خواب و حالت تهوع هم که نابودم کرده بود. خداروشکر امروز بهترم.

دختر همسایه نزدیک عید که میشه سفارش شیرینی میگیره و شیرینی خونگی درست میکنه امروز خواستم برم پیشش، پاهام درد داشت، مادرش اومد گفت چرا نیومدی گفتم پا درد دارم. 

امسال شور و شوق زیادی ندارم ، شاید با بوی شیرینی شوق منم برگرده.

انشاالله توی قشنگترین ماه سال براتون پر از خبرای خوش باشه.

جوجه من

خیلی وقته میخام بیام بنویسم ولی امروز و فردا میکنم،دارم تلاش میکنم کمتر بیام نت ، تلویزیون که به کل از زندگیم حذف شده به جاش بیشتر کتاب میخونم اینجوری ارامشم بیشتره.

هفته گذشته چند روزی رو رفتم خونه مامانم، اولش دوست نداشتم برم اما وقتی رفتم دیگه دوست نداشتم برگردم، نمیدونم چرا من اینجوریم هیچ جا دلم اروم نمیگیره حتی خونه خودم.پنج روزی اونجا بودم دیگه همسر اومد دنبالم و برگشتم منزل، طبق معمول هر دفعه خونه به هم ریخته بود ولی همسر فکر میکرد همه چیز مرتبه، نمیدونم  فیلم بازی میکنه یا واقعا متوجه نمیشه.

خببببب از شنبه صبح بگم که نوبت سونو داشتم ، ساعت ۱۱ بهم گفته بود بیا که گویا دکتر رفته بود بیمارستان تا نوبت من بشه ساعت یک بود، که بازم جوجه بازی در اورد و حرکت نمیکرد مجبور شدم برگردم خونه یه استراحت بکنم از بس شیرینی خورده بودم دیگه ناهار هم نخوردم، یه لیوان دوغ خوردم تا خوابم ببره خوابیدم و ساعت ۸ شب دوباره با همسر رفتیم سه بار دیگه رفتم توی اتاق تا سونو انجام شد.خداروشکر نی نی سالم بود و دکتر گفت همه چیزش خوبه.

بهار جون درست حدس زده بودی نی نی ، گل پسر هست.

منو همسر قرارمون این بود که جنسیت رو اصلا نپرسیم ولی خب داخل جواب سونو جنسیت نوشته میشه.

به همسر گفتم فعلا به کسی نگو جنسیت نی نی چی هست، من از ماشین پیاده شدم برم ابمیوه بگیرم وقتی برگشتم دیدم همسر داره با تلفن حرف میزنه و میگه اره دیگه پسره منم دیگه هیچی نگفتم ، وقتی تلفن رو قطع کرد گفت نمیدونم چرا اینقدر مامانم خوشحال شد!!!!گفتم شاید به خاطر اینکه خودش پسر نداره(مادرشوهر ۴ تا پسر داره)

بعضیا هنوز تفکرشون اینجوریه دیگه چیکار میشه کرد. 

مامان خودم هم تلفن زد فقط پرسید همه چیز خوب بود؟ بچه سالم بود.خداروشکر....

این روزا جوجه تکوناش بیشتر شده فداش بشم. دیروز عصر تا امروز ظهر زیاد تکون نمیخورد من خیلی نگران بودم، همسر میگفت اون راحت گرفته خوابیده تو واسه چی ناراحتی، دیگه خداروشکر امروز ظهر تکون خورد و خیال منو راحت کرد. انشاالله روزی همه کسایی بشه که دوست دارن مادر بشن.

شب و روزتون خوش