یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

زندگی با طعم فندق

وقتی یه تغییر بزرگ توی زندگیت به وجود میاد زمان میبره تا بخای همه چیز رو مدیریت کنی،اومدن فندق به زندگی ما کل زندگیمون رو عوض کرده.راستش تا همین چند روز پیش من ازبیخوابی توهم میزدم ،کاش میتونستم هر روز بیام و از زندگیم بنویسم بارها خاستم حداقل روی کاغذ ثبت کنم ولی خب نشد.

بعد از اینکه مامان برگشت خونه،دیگه مسئولیت همه چیز افتاد روی دوش خودم اونم توی شرایطی که من هنوز بخاطر سزارین حالم اصلا خوب نبود،یکی دو روز اول خوب بودم همه کارای خونه رو میکردم. ولی خب نمیشد بالاخره من یه عمل سنگین کرده بودم.عصرا تب و لرز میکردم همسر زودتر میومد شام درست میکرد و مواظب فندق بود تا من استراحت کنم،من تا بعدظهر انرژی داشتم بعدش دیگه حتی توان راه رفتن هم نداشتم. دیدم اینجوری نمیشه چمدون رو بستیم با فندقذرفتیم خونه مامانم و چند وقتی اونجا بودیم تا حالم بهتر شد و دوباره برگشتم. حالم تقریبا بهتر بود ولی خب بازم شب بیداری داشتم که تا وقتی گیر میاوردم بیهوش میشدم.

با وجود همه سختی ها و خستگی ها خیلی عجیب بود هر وقت فندق رو بغل میکردم یادم میرفت چقدر خسته ام هیچ وقت فکر نمیکردم بچه اینقدر شیرین باشه. فندق واقعا بهشتیه.قبل از چهل روزگی تمام حرکاتش غریزی و تکراری هست رفتارایی میکرد که من همیشه غرق خنده بودم معنی تمام گریه هاش رو میدونستم.

از چهل روزگی به بعد فندق دیگه شیر نمیخورد و مرتب گریه میکرد،بردیمش دکتر گفت رفلاکس معده داره فندق کوچولوی من باید روزی دوبار دارو بخور دکتر گفت نود درصد بچه های ایرانی اینجوری شدن ولی خداروشکر تا یک سالگی دیگه خوب میشن. ولی شیر دادن بهشون واقعا صبر و حوصله میخاد.

خداروشکر من دچار افسردگی نشدم عوضش امیدم به زندگی هزار برابر شد امیدوارم هرکس دلش نی نی میخاد خدا دامنش رو سبزکنه.

به نظرم یکی از دلایل افسردگی بعد از زایمان عدم همکاری و درک همسر هست.همسر توی تموم لحظات کمکم کرد ازم هیچ توقعی نداشت حتی خیلی وقتا میگه بیا یه وعده هایی به فندق شیرخشک بدیم تا منم کمکت کنم تو استراحت کنی . بعضی شبا که از خستگی با صدای فندق بیدار نمیشم یه دفه چشمام باز میکنم میبینم همسر داره تمام تلاشش میکنه تا فندق رو آروم کنه تا من یه کم بیشتر بخابم. وقتی بخام پوشک فندق رو عوض کنم با اینکه کاری نمیکنه ولی میاد کنارمون میشینه و با فندق حرف میزنه.خداروشکر بابت وجود فندق

فندق این روزا دیگه میخنده منو میشناسه تا منو میبینه ذوق میکنه امیدوارم خدا بهم توان بده بتونم خوب تربیتش کنم بتونم ازش مواظبت کنم.