یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

قلب من

عصرا با داداش میگذره هرروز کلی باهم حرف میزنیم، یه چیزایی بهش یاد میدم یه کارایی ازش میخام که انجام بده تا روابط اجتماعیش بالابره، اونم گوش میکنه.

ازش خواسته بودم ، نماز بخونه الهی دورش بگردم چند روز پیش دیدم داره نماز میخونه بی اراده قربون صدقه اش رفتم از فاصله دور وقتی نمازش تموم شد فکر کرده بود همسر اومده و من دارم قربون صدقه اون میرم.البته خودش هم دوست داشت نماز بخونه چون هرکاری کردم پسرخواهر نماز بخونه نخوند.

داداش دائم روزا رو میشماره که برگرده ازش پرسیدم اینجا اذیت میشی؟ میگه نه ولی دوست دارم برگردم محیط این شهر رو دوست ندارم. اما خونتون خیلی آرامبخش هست.

یه نگاهی به خونه میندازم با خونه آشناهامون مقایسه میکنم منم حس میکنم اینجا آروم هست.

باخودم فکر میکنم چه روزایی برام روزای خیلی خوب بود اینقدر که پراز حس خوب بودم. راستش روزای زیادی یادم نمیاد.

اونایی هم که یادم میاد حال دل خودم خوب بود، نه مسافرتها بوده نه دورهمی ها باید حال دلمو خوب کنم من باید خوب باشم.

بعضی وقتا حس میکنم که قلبم درش رو، به روی منم بسته هرچی میخام برم داخلش تا ببینم چه جوری حالش خوب میشه نمیشه. این حسم واقعی هست شعر نیست.

دلم یه تحول بزرگ توی زندگی میخاد ولی نمیدونم چی؟؟؟


چرا حال خوبمون رو گره زدیم توی آدمای اطرافمون (با خودم هستم متاسفانه)  اگه فلانی، فلان کار کنه من خوب میشم اگه فلانی بهم توجه کنه من خوب میشم. کاش یه راهی پیدا میکردیم خودمون شاد باشیم.




پ.ن: با همسر آشتی هستم.


منم حق دارم اعتراض کنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مرد عجیب

دیروز صبح که همسر اومد خونه مثل همیشه آروم بود و صبحونه براش آماده میکردم که تلفنش زنگ خورد و شنیدم همسر با عصبانیت میگه من دیگه پامو توی شرکت نمیزارم. اومدم ازش پرسیدم چی شده؟

گفت هیچی ولش کن گیسو بهتره که من دیگه نرم شرکت، هیچی نگفتم رفتم براش صبحونه آوردم خورد و خاست بره بیرون گفتم تو که شرکت نمیری پس منم بیام. 

زود آماده شدم  و رفتیم توی راه به حرفش آوردم گویا رئیسش به شوخی به همسر گفته مگه از فلانی رشوه گرفتی که ازش دفاع میکنی؟ همسر هم تلفن رو قطع کرده بود.دیگه هرچی رئیسش زنگ زده جوابش نداده و اونم به چند نفر توی شرکت زنگ زده که بپرسین چرا فلانی ناراحت شده.

همسر هم دیگه گوشیش خاموش کرد و یکی از استا کارای شرکت که همسر باهاش خیلی صمیمی هست. یه روحیات عجیب غریبی داره. یه داستان های عجیبی تعریف میکنه و خیلی مذهبی هست. ایشون به گوشیه من زنگ زد و دادم به همسرو بهش گفت که اونی که گفتم دیگه تا آخر ماه تمومه الان تمدید شد پس برمیگردی.

همسر با تعجب گوشیو قطع کرد و بهم گفت که ایشون چند وقت پیش به من گفت که دیگه تا آخر ماه تو هم کارت اینجا تموم میشه. همسر برگشته بوده بهش گفته که نه بابا من تا چند ماه دیگه اینجا هستم . اونم گفته آره اما تو خودت همه چیز رو به هم میریزی و دیگه میری درست مثل یه پیشگویی....بعد الان زنگ زده بود که مهلتت توی شرکت تمدید شده

وقتی همسر برام تعریف کرد موهای تنم سیخ میشد . من کاری به حرفای اون آقا ندارم ولی وقتی بهش فکر میکنم با خودم میگم یعنی برای هرکاری هر مقامی یا هر چیزی یه مهلت تعیین شده؟؟؟؟خیلی آدم رو به فکر فرو میبره

خب ادامه ماجرای همسر

با واسطه گری چند تا از دوستای همسر که رئیسش بهشون زنگ زده بود همسر جواب تلفنش رو داد و اونم گفته بود تو برای من مثل پسرمی همه زندگی من دست تو هست و چرا فکر میکنی من قدر تو رو نمیدونم و الان اصفهان عروسی هستم و اگه شیراز بودم حتما میومدم ازت دلجویی میکردم و وقتی همسر بهش میگه تو به من گفتی من رشوه گرفتم .

تعجب میکنه و میگه اگه من همچین حرفی زدم پست ترین آدم هستم همسر هم قسم میخوره که گفتی اونم بازم کلی عذرخواهی میکنه و همسر دوباره برمیگرده سرکارش.



پ.ن:بچه ها من دوست دارم همیشه جوون بمونم و پوستم خراب نشه واسه همین دیروز توی آینه یه خط کوچولو بین ابرو هام دیدم و تصمیم گرفتم یه مقدار کمتر سرم توی گوشی باشه تا مجبور نشم زیاد اخم کنم و چشمام  ضعیف بشه.

مواظب خودتون و پوست زیباتون بیشتر باشید.

من معمولی

از خیلی وقت پیش تا الان تصمیم گرفتم با اطرافیانم به جز همسر و خانواده ام ، معمولی باشم . نه گاهی بهشون بی احترامی کردم و نه زیاد بزرگشون کردم باهمه در یه سطح بودم. چه اونی که ملیاردر هست، چه اونی که زندگیه معمولی داره. 

اینجوری خیلی بهتره هیچ وقت از کسی دیگه توقع نداری و اینکه تفاوتی که گذاشتم برای خانواده ام و همسر هم  بازم توقعی ندارم چون هر محبتی کنم با جون و دل براشون انجام میدم و اگه یه روز ناراحتم کنن  نمیگم من خوبی که کردم که خوبی ببینم.

همسرم رو خیلی زیاد دوستش دارم بعضی وقتا حس میکنم حجم دوست داشتنش توی قلبم جا نمیشه ، خب اینکه یه روزایی بوده که همسر قلب منو عمیقا شکونده و شاید ماهها نتونستم دوسش داشته باشم.اما خب اکثر خوبیاش به بدیهاش خیلی سنگینتر هست.

آخرین بار که با همسر دعوا کردم بهمن ماه پارسال بود یه دعوای بزرگ البته نه اینکه فحش و کتکاری باشه ولی من میخاستم برم از زندگیش ولی همسر نزاشت . خودم هم بین بخشیدن و رفتن مونده بودم چون چیز زیاد بزرگی نبود ولی از همسر توقع نداشتم. یه روز صبح بیدار شدم وسایلم رو جمع کردم که برم  همسر گوشیم رو شکونده بود که با کسی صحبت نکنم ، من توی اتاقمون خوابیده بودم اومدم پایین دیدم همسر چسبیده به بخاری با یه پتوی کوچیک گلام رو آب دادم کلی گریه کردم، دلم نمیخاست برم ولی حس موندن هم نبود دلم میخاست گم بشم، دلم میخاست نامرئی بشم ، چمدونم رو برداشتم یواش که همسر بیدار نشه و جلوم رو نگیره دستگیره در رو فشار دادم ولی در قفل بود همسر کلید  رو قایم کرده بود.

درمونده شده بودم. تصمیم گرفتم بمونم سه روز بود هیچی نخوره بود جز قرص و آب ، رفتم صبحونه آماده کردم و خیلی عادی همسر رو صدا کردم که صبحونه بخوریم، همسر بیدار شد خوشحال بود ولی نمیخندید صبحونه خوردیم و حرفی نزدیم یه برف خوشکل داشت میبارید همسر صدام کرد رفتم زیر برف وایسادم یخ کردم اومدم کنار بخاری دستامو گرم کنم همسر اومد بغلم کردو من فقط گریه کردم.

زیاد طول کشید تا شدم گیسوی سابق شاید دوماه دیگه نمیخندیدم دیگه هیچ صبحی بخاطر همسر بیدار نشدم و براش شیر عسل درست نکردم ، همسر پشیمون بود، ولی من نمیتونستم خوب باشم.

اینا فقط بخاطر یه پنهانکاری همسر بود، که البته کوچیک نبود.


سکوت روز تعطیل

دیروز صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و دوش گرفتم و منتظر همسر بودم بیاد خونه، از بس هوا گرمه دائم حس میکنی کسل هستی همسر اومد و یکی دوساعتی بود صبحونه خورد و وقتی خاست بره گفتم حوصله حاج خانوم ندارم دلم میخاد استراحت کنم خداکنه بالا نیاد تا همسر در رو باز کرد بره دید که داشته از پله ها میومده بالا تا میفهمه همسر هست برمیگرده همسر هم برگشت داخل چند دقیقه نشست بهش گفتم تو برو من در رو باز نمیکنم. تا همسر رفت ده دقه نشده اومد بالا منم در رو باز نکردم. وای مگه میرفت دیگه داشتم از خنده میمردم .وقتی رفت با خیال راحت دراز کشیدم ده دقیقه نگذشته دوباره برگشت مجبور شدم برم در رو باز کنم ترسیدم دیگه زنگ بزنه آتش نشانی،اینقد سرم گیج میرفت با وجود ایشون تصمیم گرفتم دیگه ناهار هم آماده کنم باهام اومد توی آشپزخونه منم ناهار درست کردم یک ساعتی بود دیگه رفتش. 

منم دراز کشیدم پای تی وی تا همسر و داداش اومدن ، دیگه داداش بزرگه زنگ زد و من رفتم توی اتاق درمورد یه موضوعی باهم حرف زدیم و من یه کم آرومش کردم و بعد برگشتم ناهار کشیدم خاستم دوباره برم تلفن صحبت کنم که همسر گفت فقط دو دقیقه زود برگرد ناهار بخوریم منم منصرف شدم و ناهار خوردم و رفتم یه کم با خواهرم حرف زدم .وقتی برگشتم همسر و داداش جلوی تی وی خواب بودن منم گوشیم رو زدم شارژ و رفتم توی اتاق دراز کشیدم تا ذهنم آروم بشه.

نمیدونم خوبه یا بد ولی توی خانواده هرکس مشکلی داره به من زنگ میزنه وقتی کاری از دستم برنمیاد خیلی بهم فشار میاد و افسرده میشم، همشون هر ساعت شبانه روز باشه براشون فرقی نمیکنه میدونن من با جون ودل باهاشون حرف میزنم و تا جایی که از دستم بربیاد حتی بیشتر کمکشون میکنم. 

همونجوری که دراز کشیده بودم خابم برده بود که با صدای لباس پوشیدن همسر بیدار شدم و راهیش کردم که بره.خودم هم رفتم توی آشپزخونه و مرتبش کردم شیشه های ترشی سیر و بادمجون که روز قبل درستش کرده بودم بردم گذاشتم گوشه پارکینگ ، آشپزخونه خلوت و خشکل شد. 

داداش هم از خواب بیدار شد من روزی که خواهر شوهر خونه بود ماست درست کرده بودم حاج خانوم بهم یاد داده تا دورروز نباید بهش دست بزنی اینقدر خوشمزه شده بود جاتون خالی، توی یه کلیپ دیدم که ماست رو با عسل میخوردن داداش اومد کلی مسخره ام کرد گفت مریض میشی ولی من خوردم البته یه کوچولو، ترسیدم واقعا مریض بشم.

بچه ها غذای مورد علاقه من نون سنگک یا بربری داغ با ماست محلی هست اصلا ماستای دیگه نمیتونم بخورم. همیشه توی خونه سوژه هستم.

شام هم ماکارونی داشتیم که من بسکه ماست خورده بودم اشتهایی نداشتم.

امروز صبح هم که بیدار شدم داداش بیدار بود و دیشب سردش شده بود و گلوش درد میکرد براش چایی دم کردم و خودم هم ناهار درست کردم با کرم کارامل همسرو داداش خیلی دوست دارن الان هم منتظر همسر هستیم بیاد ناهار بخوریم. 

جمعه خوبی داشته باشید کنار خانواده هاتون