یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

کمر درد

حدود دوماه پیش بود که همسر دیسک کمر گرفت اینقد دردش شدید بود که نمیتونست راه بره. مجبور شدیم چند روزی بریم خونه مادرشوهر چون خونه اونا پله نداشت. پسر وروجک ما هم یه مکان پراز شگفتی ها پیدا کرده بود و یه لحظه نمی نشست و من مدام دنبالش بودم. بعد از چند روز اومدیم خونه و همسر هنوز درد داشت.

تمام کارها روی دوش خودم بود حتی خرید بیرون استارت درد کمر خودم هم از اونجا خورده شد.

از دیروز تا حالا کمر درد عجیبی گرفتم حاضر نیستم برم دکتر بخاطر آلوده بودن مطب دکترها . البته دردش هم طاقت فرسا نیست با استراحت بهتر میشه.

همسر هم کمکم میکنه تا کمتر به کمرم فشار بیاد نمیدونم این درد دیگه از کجا پیداش شده

بعد از سالها

باورم نمیشه بیشتر از یک سال هست که چیزی ننوشتم. واقعا حرفی برای گفتن یا نوشتن نداشتم یا شاید ام ترسیدم از نطراتی که منو میکوبن و له میکنن.

یک سال گذشته فندق چند دوز دیگه دوساله میشه . اکثر کلمات رو میگه هنوز جمله سازی بلد نیست اکثر حیوانات و میوه ها رو میشناسه هنوز منو مامان صدا نمیکنه ولی بابا رو از همون یک سالگی صدا میزده خیلی دوست دارم مامان صدام کنه شاید چون همیشه در دسترسش هستم نیازی نمیبینه منو صدا کنه. عاشق هندونه هست. ومن عاشق اون

همسر هم خوبه منم سعی میکنم خوب باشم و از پیله ام بیام بیرون ولی نمیتونم.

یه روزی با خودم عهد کردم بشم یه آدم سنگی از اون روز به بعد من سخت و سخت تر شدم الان پشیمونم حتی نمیتونم یه کتاب بخونم در قلبم رو روی همه چیز بستم ولی میخام تلاش کنم برگردم.هر چند میترسم

اولین قدم اینه که کتاب شکر گزاری رو بردارم و شروع کنم به خوندن تا دلم آروم بشه.


این قصه سر دراز داره

صبح همسر داشت با تلفن صحبت میکرد و میگفت نگرام نباش خودم کارت رو درست میکنم. میدونم با کی حرف میزنه و میدونم داره چیکار میکنه اما این بار به روی خودم نمیارم و سوال نمیپرسم چون مطمئن نیستم کارش درست یا غلطه خودم رو میزارم جای طرف مقابل و با خودم میگم بیخیال هر چند خودمون هشتمون گرو نهمون هست ولی شاید دعای خیر اونا راه گشای ما بشه. 

از طرفی هم تجربه ثابت کرده اگه همسر بخاد کاری انجام بده و فکر کنه کارش درسته دیگه هیچ حرف و سخنی نتیجه ای نداره.من ناراحت نمیشم از کار خیر اما به نظرم هر چیزی حد و اندازه ای داره حتی خدا هم توی قرآن گفته که به اندازه در راه خیر هزینه کنید. سکوت میکنم چون نمیدونم چی درست هست و چی غلط.

اینجا هوا خیلی گرم شده و پسرک هم گرمایی دیشب کولر سرویس کردیم. فندق هم تخت گرفت خوابید پریشب بس که ازخواب  بیدار میشد و گریه میکرد تمام شب بیدار بودیم دیگه دیروز صبح تا ظهر با همسر و فندق خابیدیم  بعد از ناهار هم شال و کلاه کردیم رفتیم خونه مادرشوهر،فکر کنم اینجا نگفتم دوماهی میشه همسر باهاشون آشتی کرده سعی میکنیم زیاد رفت و آمد نکنیم تا حرفای چرت و پرت نشنویم. مادرشوهر میخاد واسه دوتا پسر آخریش زن بگیره. دیروز میگفت برم خاستگاری دختر خواهرت دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم نمیدونم چرا دست از سر ما برنمیداره آخه چه گلی سر من زدی که بخای سر دختر خواهر من بزنی تازه ما به یه نقطه آرامش از دست تو رسیدیم حالا اگه دختر خواهر من بشه عروسشون و بخاد تمام ماجراهای من برای اون تکرار بشه انگار تمام بلاها داره از اول برای من اتفاق میفته. به همسر گفتم برو یه جوری بهش حالی کنه دست از سر ما برداره.

امروز صبح بیدار شدم خونه رو مرتب کردم ناهار هم غذای مورد علاقه همسر قیمه درست کردم.البته همسر عاشق قیمه ای هست که داخل زودپز قدیمیا درست میشه منم چند وقت پیش یه دونه کوچولو خریدم هر دفعه با سلام و صلوات داخلش قیمه درست میکنم خیلی میترسم ازش. 

حالا برم ببینم نسوخته باشه  

روزتون خوش

آنچه گذشت

از بس نبودم دیگه خجالت میکشم بنویسم. فندق هر چقدر بزرگتر میشه احتیاج به مراقبت بیشتری داره خواب روزش کمتر شده و اینکه به شدت به اینکه من گوشی دست بگیرم حساس هست بخاطر همین مسائل اصلا وقت نمیگنم بیام اینجا.

بعضی وقتا کلی حرف رو توی ذهنم ردیف میکنم که بیام اینجا بنویسم ولی خب نمیشه امیدوارم این بار طلسم شکسته بشه.

اول از همه امیدوارم سال خوبی رو داشته باشید و پر از برگت باشه براتون و البته آرامش.

این مدت که گذشت خیلی اتفاقای زیادی افتاد بالا و پایین های زیادی داشتیم که دلم نمیخاد جایی ثبت بشه تا از ذهنم شاید پاک بشه.

از رابطه من و همسر بخوام بگم الان توی نقطه خیلی خوبی هستیم خودم هم نمیدونم چی شد ولی خداروشکر از اون طوفان عبور کردیم الان دلم میخاد همینجوری بمونه.

فندق عزیزم دوتا دندونه کوچولو در آورده یه جشن کوچیک خونه مامانم براش گرفتم. 

الان هم وروجک بیدار شده سعی میکنم دیگه زود به زود بیام


روزمره گی

به همسر گفته بود من اگه اومدم خونه دوستت دیگه توقع نداشته باش که دعوتشون کنم اونم گفت باشه. بعد که رفتیم خونشوندیدم آدمای بدی نیستن برای سه شنبه دعوتشون کردیم. با کمک همسر کل خونه رو یه تمیزکاری اساسی کردیم.کلی هم توی ذهن خودم برنامه ریزب کرده بودم برای آشپزی،که روز قبلش زنگ زدن و عذرخواهی کردن که نمیتونن بیان یکی از فامیل های نزدیکشون شیراز بستری بود که گویا اون روز حالش خیلی بد میشه،دیگه از جزئیات بعدش خبر ندارم.آخه من دیگه چندون بستم رفتم پیش مامان که چند روز اونجا باشم دیشب ساعت دو نیم اومدیم خونه از خستگی بیهوش شدیم. صبح هم با نوازش دستای کوچولوی فندق بیدار شدم که داشت با زبون جوجه ای با خودش بازی میکرد هر از گاهی دست به صورت منم میکشید که بیدار بشم. منم خودمو زدم به خواب دیگه همسر اومد خونه(همسر بایدهر روز ساعت ۶صبح بره یه سری از کارهاش رو انجام بده و برگرده)یه کم با جوجه بازی کرد و رفتش منم پاشدم یه جارو کشیدم دست و صورت جوجه رو شستم لباسش رو عوض کردم. گذاشتمش توی تختش راحت خابید.الانم خودم هم خیلی خوابم میاد اما دارم مقاومت میکنم چون باید ناهار درست کنم.

دلم میخاد استارت خونه تکونی روبزنم اما تنهایی سخته البته کارخاصی ندارن فقط آشپزخونه کلی کار داره. همسر میگه دست به چیزی نزن یکی میارم همه کارا رو بکنه باید بگم همین هفته یکی بیاد تا فکرم راحت بشه. 

از عید خوشم نمیاد ولی اینجا اسفند ماه عشق هست خیلی سرسبزه