یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

خوبی از خودتونه

تقریبا یک هفته پیش بود که خونه مادرشوهر بودیم که مادر شوهر گفت من خیلی فلافل دوست دارم ولی بلد نیستم درست کنم.منم چون خیلی خوبم گفتم باشه من براتون یه روز درست میکنم دیگه موقعیتش پیش نیومد تا اینکه پریروز یه نگاه توی یخچال انداختم و چشمم به نخود افتاد.گفتم الوعده وفا نخود رو آب ریختم و عصرش چرخ کردم و ادویه جات زدم و با همسر راهی خونه مادرشوهر شدیم.اونجا رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن فلافل همسر زحمت زدن بکینگ پودر کشیده بود و انگار بیش از حد زده بود آخه خیلی پوک میشد. چقد حس بدیه خونه یکی دیگه آشپزی کنی همش فکر میکنی داری خرابکاری میکنی.بوی خیلی خوبی میداد و برادرشوهر نمیتونست طاقت بیار و امد گفت کمک نمیخای گفتم نه بابا!!!بیا بردار امتحان کن دیگه خوردو گفت خوب شده و بعدشم که سفره انداختیم همه خوششون اومد حتی پدرشوهر گفت عالی شده خداروشکر تا من باشم دیگه جلوی زبونم بگیرم 

دیگه تا آخرشب بودیم و خاستیم برگردیم که مادرشوهر پیله شد که همین جا بخابید چه کاریه آخه همسر گفت بمونیم؟ منم گفتم باشه شب خابیدیم مادرشوهر بدجنس یه بالشت گنده واسه من گذاشته بود تا صبح خاب میدیدم دارم دنبال بالشت میگردم دیگه ساعت 6 صبح همسر بیدارم کرد که بریم من برسونمت خونه و برم سرکار اومدم خونه و یه کم خونه رو مرتب کردم که زنعموی همسر پیام داد عصر میام پیشت واااااای حوصله نداشتم دیگه همه جا رو مرتب کردم و عصر با دوتا پسراش اومدن زن خوبیه ولی من واقعا سرم داشت منفجر میشد هم شب بد خوابیده بودم و هم خیلی کار کرده بودم این زنعموی همسر یه پسر کوچولو داره که نمیدونم چه مشکلی داره که زیاد نباید سربه سرش گذاشت  وقتی عصبی بشه دیگه نمیشه جلوش رو گرفت خیلی داد میزنه همه چیز  رو به هم میریزه و بد دهن هم هست بخاطر همین من زیاد محلش نمیدم ازش میترسم یه بنده خدایی میگفت یه بار کنارش نشسته بودم یهو چسبید دستم و شروع کرد به گاز گرفتن هرکاری میکردن مامانش و اون نمیتونستن جداش کنن بخاطر همین ازش فاصله میگیرم به تربیت ربطی نداره چون پسر بزرگشون واقعا مودبه اینم این دو روز من بعضی وقتا میگم بزار چیز جذاب پیش بیاد بعد بنویسم اما دیگه اینجا روزانه نویسی هست.امیدوارم کسایی که اینجا رو میخونن حوصله اشون سر نره

سحرخیز

دیروز ساعت 3 صبح بود که از درد کمر و پا از خواب بیدار شدم البته بخاطر خاله پری بود. ولی خب کم پیش میاد که درد داشته باشم، دلم میخاست ناله کنم ولی دلم برای همسر که کنارم خوابیده بود سوخت گفتم گناه داره همش 5*6 ساعت میخابه شبانه روز دیگه همینجور میخابیدم باز از درد بیدار میشدم و دلم برا خودم میسوخت .همش دعا میکردم زود ساعت 6 بشه و همسر پاشه من باخیال راحت ناله کنم تا یه رب به 6 بیدار بودم که با صدای ماکروفر بیدار شدم دیدم همسر داره شیر گرم میکنه برا خودش و میخاد بره دیگه منم یه کم خودمو لوس کردم همسر هم یه کم دلش سوخت و برام بابونه گذاشت وقتی خاست بره گفتم خاموشش کن من میخام بخابم.

بیدار که شدم ساعت 11 بود و خیلی سرحال بودم و حالم خوب بود. رفتم دوش گرفتم خونه هم تمیز بود ناهار هم دیشب دوست همسر نذری آورده بود دیگه من کاری نداشتم.

طبق معمول هندزفریمو برداشتم مشغول صحبت با مامانم شدم  که حاج خانوم (خانوم همسایه) تشریف آوردن دیگه منم با مامان خداحافظی کردم.

حاج خانوم یه ریز حرف میزنه بعضی وقتا من یادم میره به حرفاش گوش کنم و میرم توی رویا، همسر میخنده میگه گوش بده به حرفاش شاید وسطش ازت سوال بپرسه

راستش اصلنم به حرفای من توجهی نداره خب هردومون حق داریم چون تفاوت سنی زیاد هست و درک خیلی کمی وجود داره.هرچند من بهش توجه میکنم چون میگم گناه داره بیچاره حتما تنهاست که میاد پیش من شاید من الان دارم یه حس خوب بهش میدم چرا دریغ کنم .البته بعضی وقتا که حالم خوب نباشه در رو براش باز نمیکنم آخه خودشم رعایت نمیکنه زیاد میاد 

دیگه ایشون که رفتن منم کتابم رو باز کردم  شروع کردم به خوندن این روزا کتاب کوری رو میخونم پیشنهاد میکنم بخونید خیلی عالی هست .عصر که همسر اومد یه کتاب برام خریده بود اینقد ذوق کردم فکر کنم خودش خجالت کشیدناهار خوردیم و همسر یه چرت زد و بعد بیدار شد چایی و کیک خوردیم بهم گفت بیا با هم بریم تا تنها نباشی گفتم من حوصله ام سر میره تو همش کار داری دیگه اونم رفت ساعت 10/5 اومد منم بساط شام آماده کردم وظرفا رو شستم .که خواهرشوهر کارمند اومد و برامون یه ظرف دلمه آورده بود منم رفته بودم بالا آماده بشم همسر گفت گیسو بیا دلمه نزدیک بود با همون لباسای خاک برسری بیام پایین ولی خوب صبوری کردم .اومدم پایین خواهر شوهر کارمند مجرد هست و یه شهر دیگه زندگی میکنه دو روزه اومده مرخصی دلمه هم درست کرده بود.این خواهر شوهر بسیار ابراز علاقه میکنه مثلا دیشب اینقد منو بوس کرد که له شدم ولی خوب بسیار غیر قابل پیش بینی هست.راستش طبق اصول خودم من دیگه خیلی به آدما بها نمیدم باهمه معمولی هستم تا از کسی توقع نداشته باشم هنوز خیلی حرف هست بقیه لش یه پست دیگه

دلتنگی

همسرم چون حجم کاراش خیلی زیاد هست خیلی خسته میشه.ساعت 6 صبح تا 4 عصر شرکت هست.بعد میاد ناهار میخوره تا ساعت 6عصر میخابه بعد دوباره میره تا ساعت 10/5 شب، طفلکی اینقد خسته میشه که همش عذرخواهی میکنه که میخاد بخابه.دیشب وقتی خابید یه نگاه بهش انداختم و دلم یه حالی شد حس کردم خیلی دلتنگش هستم صبح بهش زنگ زدم که من واقعا دلتنگ هستم بازم عذرخواهی کرد بخاطر شرایط کاریش و گفت سعی میکنم  زودتر بیام. 

کاشکی زندگی اینقد سخت نبود تا جوونا میتونستن راحت تر زندگی کنن.و اینقد توی کار غرق نشن تا دور از جون سلامتشون رو از دست بدن. 

این روزا هرکسی به یک روشی تبلیغ میکنه، من طرفدار مردم هستم طرفدار هیچ جناحی نیستم بهتره چشم و گوشمون رو باز کنیم تا فریب سیاست بازی رو نخوریم.همین

دلم میخاد تمرینات شکر گزاری شروع کنم.اما هر روز تنبلی میکنم.راستش من و همسر و چندین ماه هست که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ولی نمیشه.زیاد عجله ای براش ندارم اما بیشتر ترس از نازایی آزارم میده.احتمالا این ماه دیگه میرم دکتر قبل از اینکه تصمیم بگیریم دکتر رفتم و چکاپ کامل شدم فقط کیست و تیرویید داشتم که خداروشکر با دارو درمان شد. توکل به خدا

پا درد

قرار بود چند روز پیش بنویسم اما خب یه درد پای مزخرف اومد سراغم که زندگیمو مختل کرد.

اونروز صبح از خواب که بیدار شدم زنگ زدم به همسر که برنامه چیه گفت شما فقط جوجه درست کن بقیه کاره مادرم انجام میده.منم دیگه مواد جوجه رو گذاشتم، بعد گفتم اگه مثل سری های قبل مادر شوهر خونسرد بازی دربیاره چی؟ دیگه برنج هم دم کردم.لباس پوشیدم برم سرخیابون ماست و پاستیل واسه پسر برادر شوهر بخرم از پله ها که اومدم پایین پادرد شروع شد فکر نمیکردم چیز خاصی باشه.رفتم خرید کردم و اومدم سالاد درست کردم وسایل پیک نیک هم آماده کردم منتظر همسر شدم بیاد که دختر همسایه اومد بالا یه کم باهم حرف زدیم همسر که اومد اونم رفت. ماهم وسایلمون رو جمع کردیم رفتیم خونه مادرشوهر البته پلو رو نبردیم چون همسر گفت که نمیخاد بیاری.رفتیم خونه مادر شوهر با برادرهای شوهر و پسر برادرشوهر و دوستامون رفتیم بیرون ، برادرهای شوهر بساط ناهار آماده کردن .پسر برادر شوهر هم مثل خرس کوالا چسبیده بود به من، منم سعی میکردم با آرامش بهش محبت کنم چون خیلی زیاد ترسو هست دائم آویزون آدم میشه طفلکی به خاطر از دست دادن احساس امنیتش هست.تا عصر اونجا بودیم دوستامون خداحافظی کردن و رفتن.ما هم یه کم تیراندازی کردیم البته فقط به مقوا بعد جمع کردیم و اومدیم خونه مادرشوهر وسایلا پیاده کردیم مادرشوهر گفت خودم برات میشورم فردا بیا ببر، دیگه دیدم  جوجه گشنه هست به همسر گفتم صبر کن غذا گرم کنم بهش بدم بخوره بعد بریم. خیلی برام جالب بود که برا گشنگی داد و بیداد میکرد کلی خندیدم دستشو گرفتم بردم بهش غذا دادم دیگه با همسر اومدیم خونه و پای بیچاره من نابود شده بود چنان درد میکرد وقتی بلند میشدم حس میکردم فلج شدم. اینقدر این درد ادامه پیدا کرد که رفتم دکتر و دکتر گفت که من تشخیصی نمیدم چیز خاصی نیست با استراحت و آب درمانی خوب میشه.خداروشکر الان بهترم البته درد خفیفی هنوز وجود داره.خب دیگه خیلی نوشتم روزتون بخیر

کوچولو

سه شنبه صبح با همسر قرار گذاشتیم که دیگه همسر باشگاه نره و با هم بریم یه چرخی بزنیم و منم برم برای زالو درمانی سوال کنم و مانتو بخرم و سینما بریم.تا ظهر طبق معمول همیشه به کارای خونه و آشپزی گذشت  همسر اومد و ناهار خورد و گفت من یه ساعت بیشتر نشه خوابم و 5 بریم بیرون.رادارای من به کار افتاد و فهمیدم بازم یکی از اعضای خانواده خرده فرمایش دارن ولی هیچی نگفتم رفتم ظرفا رو سروسامون دادم و گاز رو تمیز کردم که همسر بیدار شد و صدام زد گفت آماده شو، منم گفتم الان زود هست.گفت خودم هم یه کار کوچیک دارم .هیچی نگفتم آماده شدم رفتیم بیرون دیدم داریم میریم سپت خونه مادر همسر گفتم ای بابا کجا میری؟؟؟ گفت شرمندم باید پسر برادر بزرگه رو ببرم کلاس خوب اول یه کم درموردشون بگم

برادر شوهر بزرگه نزدیکه 4 ساله ازدواج کرده و یه پسر 3/5 ساله داره و داره طلاق میگیره، البته به همه گفته طلاق گرفتم.اما از اونجا که همسرش دلش میخاد برگرده به زندگی بعد از کلی کارای زشت که البته فقط ماشنیدیم که به سر همسر آورده حالا زشت که میگم تصور غلط نشه یه چند تا مثال بزنم مثلا یه شب برادرشوهر با همسرش قهر بوده شب محل کارش میخابه و نمیاد بعد همسرش پلیس خبر میکنه و یه بار دیگه باباش یه سیلی میزنه توی گوش برادر شوهر و هزار تا چیز دیگه که اگه جایی مجالش بود کامل میگم ، خب این شرایط باعث شده که برادر همسر به هیچ عنوان حاضر نشه دوباره به زندگیش برگرده حتی تمام مهریه جاری رو بده و پسرش هم بگیره.اینه که کوچولوی بیچاره آواره شده یه هفته پیش بابا یه هفته پیش مامان.


خلاصه رفتیم اونجا و طبق معمول همسر یه حرف زده بود و خانواده همسر سناریو ساخته بودن گویا همسر به مادرش گفته که دیگه باید فکر بچه دار شدن باشم و مادر همسر فکر کرده بوده واقعا نوه دار شده.


به محض اینکه وارد شدم دیدم مادرشوهر منو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت منم شکه شده بودم، مجبور شدم قسم بخورم تا باور کنن خبری نیست ولی خیلی خجالت کشیدم .دیگه جوجه کوچولو رو سوار کردیم بردیمش کلاس زبانش که تا چشمش به مربیش خورد محکم چسبید دست ما که من نمیرم ماهم دیدیم اصرار کنیم ممکنه دیگه اصلا کلاس نره برگشتیم و همسر گفت بریم برا زالو درمانی سوال کنیم که ممکنه دیر بشه رففتیم پرسیدیم که یه کم توضیح دادن تصمیم گرفتم تحقیق کنم و دوباره برم.با جوجه و همسر رفتیم بستنی خوردیم که جوجه گیر داد بریم پارک چون تازه ختنه شده بود از برادر همسر اجازه گرفتیم که گفت مشکلی نیس جوجه رو بردیم پارک و به زور راضیش کردیم بریم خونه،تا رسیدیم در خونه مادرشوهر دیدیم دوستامون اومدن اونجا رفتیم داخل نشستن همانا و ساعت 12 شب برگشتن همان به هیچ کاری هم نرسیدیم و دوستامون هم دعوت کردیم برای فردا چون اونا توی یه شهر دیگه زندگی میکنن و با برادشوهر کوچیکه هم دوستن  شب همون جا خوابیدن ....

خب تا این جا دیگه بسه بقیه اش فردا مینویسم تا اگه کسی اینجا رو خوند چشای قشنگش خسته نشه