-
ت..ب
چهارشنبه 26 دی 1403 17:35
جوجه قشنگ من چهار روز تمام تب شدید داشت .دکتر بعد از هزار بار رفت و آمد ما به مطب آزمایش نوشت که نتیجه مقدار کمی عفونت بود .من سه روز تمام ن خابیدم خسته و کلافه و نگران همسر که انگشت اتهام سمت او بود که دو کار اشتباه کرده بود یک دوغ تاریخ گذشته با علم به دانستن به طفلک من داده بود دو با اینکه میدانست طفلک من به خرگوش...
-
بعد از مدت ها
سهشنبه 5 تیر 1403 15:32
رسم ادب این است که بنویسم که چه گذشته در این مدت ولی اصلا یادم نمی آید آخرین بار کی نوشتم همینجوری صفحه باز کردم که بنویسم. برای بار دوم رژیم قند و شکر گرفتم خیلی حس خوبی هست هر چند از همه خوشمزه ها منع میشوی ولی برای من که از میوه خوردن متنفرم عالی هست چون تمایل زیادی به خوردن میوه پیدا میکنم،البته بک دوره چهل روزه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 مهر 1402 15:42
گول تبلیغات مدارس رو نخورین مدرسه ای که خوب باشه نیاز به تبلیغ نداره فندق امسال میره پیش دبستانی تمام مدرسه ها رو گشتم تا یه جایی پیدا کردم پراز ادعا دیروز اولین بار فندق رو تنهایی فرستادم وقتی رفتم دنبالش دیدم مدیر اونجا میگه سرکلاس نمیشینه و.... بدون هیچ علمی به بچه من میگه بیش فعال که اگه بیش فعال هم باشه تو اگه...
-
این روزها
جمعه 17 شهریور 1402 11:22
قبلا همیشه تو سرم پراز حرف بود که دلم میخواست برای یکی تعریف کنم اما الان دیگه تو سرم حرف نیست دلیلش هم اینه هست که ناخودآگاه با خودم کار کردم که دیگه حرفی برای گفتن با کسی نداشته باشم، حالا خودم از کجا فهمیدم از اونجایی که مثلا یه اتفاقی افتاده بود من به همسر نگفته بودم بعد به خودم اومدم عهههه من که همش دنبال این...
-
رها رها
جمعه 2 تیر 1402 20:24
بعضی وقتا یه چیزایی قرار نیست درست بشه هر چقدر تلاش میکنی به هر راهی میزنی نمیشه درست وقتی که میگی دیگه باید رهاش کنم دیگه نمیشه همون وقت اتفاقایی میفته که تو دیگه جرات رها کردنت رو از دست میدی بعد فکر میکنی درست شده همه چیز خوب شده اما نشده همش فیلم بوده همه چیز بدتر از اوون چیزی که هست که تو فکرش میکردی و میکنی خسته...
-
دلتنگی
دوشنبه 1 خرداد 1402 19:45
دلم برای کارم تنگ شده با اینکه بیشتر وقتا اینقد بهم فشار روحی وارد میشد که حتی حوصله خودم هم نداشتم اما اونجا میتونستم به خیلیا کمک کنم ما حتی تعطیلات عید هم سرکار بودیم من اون روزا رو بیشتر دوست داشتم حس خوبی داشت و هرجور شده نمیذاشتم کسی گیر کنه. با اینکه فقط یک سال سابقه داشتم ولی همه روم حساب میکردن از یکی از...
-
من صبح شدم
یکشنبه 31 اردیبهشت 1402 10:47
شارژرم رو گم کردم همه جا دنبالش میگردم ،نمیدونم چرا باید بزارمش داخل سبد سیب زمینی و پیاز یه پارچه هم بکشم روش باید اعتراف کنم که فکر کردم اجنه اومدن بردن که باهاش گوشی هاشون رو شارژ کنم وسطای گشتنم چند بار هم گفنم بسم الله فندق هنوز خوابه معمولا روزایی که خودمون دوتا تنهاییم بچه ام ترجیح میده بخاب تا لنگ ظهر ولی...
-
....
یکشنبه 24 اردیبهشت 1402 14:01
وقتی یکی نمیخنده وقتی حرف نمیزنه وقتی همش توی فکر هست ....توروخدا بدونید حالش خرابه و به شما پناه آورده حاش رو با اراجیف بدتر نکنید اینقد که دلش بخاد فرار بکنه بره پشت کوه زندگی کنه......
-
چندسالمه
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1402 17:38
یه زمانی خیلی تحت فشار عصبی بود اینقد که وقتی به آینه هم نگاه میکردم خودمو نمیدیدم .نمیدونم یه روز چه اتفاقی افتاد که بلند شدم توی آینه خودمو نگاه کردم شاید کسی باور نکنه ولی کسی که توی آینه بود رو نشناختم چطور ممکنه کسی که هزار سالش هست ظاهرش این باشه اون روز واقعا دلم به حال خودم سوخت. چند وقت پیش همسر گفت من توی...
-
من و فندق
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1402 17:47
مثل اینکه حال مادربزرگ رو با بهبود هست خداراشکر میدونم که خیلی از مرگ میترسه چند سال پیش بردمش برای ام آر ای یادمه طفلک خیلی ترسیده بود. همسر این روزا عجیب غریب شده مثل قبلنا که زورش میومد با من حرف بزنه منم با اینکه خیلی دلم میشکنه بازم به خودم قول دادم دیگه قوی باشم هر بار توی دلم میگم بغضتو قورت بده و بخند انگار...
-
مادربزرگ
دوشنبه 4 اردیبهشت 1402 17:47
حال مادربزرگم خوب نیست چند روزی هست که توی بیمارستان بستری هست هر سه تا عمو یکی از عمه هایم اونجا هستن و نوبتی میرن بیمارستان ، مادر بزرگم بیش از همه عمه کوچیکم رو دوست داره دلیلش رو من واقعا نمیفهمم چون همیشه توی عزا و بیماری آدما غیب میشه و به شدت دورو هست اینو من به چشم خودم بارها و بارها دیدم الان هم که مادرش توی...
-
بدون عنوان
جمعه 16 دی 1401 10:40
با خودم فکر میکنم من توی زندگی دنبال چه چیزی بودم بچه گی ،نوجوانی،الان....همه ی اون همه رنجی که کشیدم بخاطر این بود که دنبال یکی بودم که دوستم داشته باشه....الان.... دیگه دنبال دوست داشته شدن نیستم اینقدر به یه چیزی بال و پر دادم که خودمو هم گم کردم توی زندگی دنبال یه چیز مطلق نباشیم. وقتی با همسر آشنا شدم حس کردم...
-
سلام
شنبه 12 آذر 1401 08:55
چند روزی هست که میخام بنویسم اما یه حس ترس عجیب نمیزاره.از روزگارم اینکه بعد از تقریبا دو سال کارم رو ترک کردم بخاطر مسائل زیادی با اینکه شغلم رو دوست داشتم ولی خب احساس میکنم دارم بیگاری میکنم و فندق عزیزم رو رها کردم...خب اگه برگردم عقب دوست دارم بازم برم سرکار ولی خب نه با این شرایط اوایل که رفتم به چشم یه راهی...
-
قضیه چیه؟
دوشنبه 22 شهریور 1400 21:37
صبح همسر زنگ زد به من دست چکت کجاست بعدش دیدم اس ام اس بان اومد که حسابم خالی شد، زنگ زدم به همسر طبق معمول گفت حالا بعد بهت میگم رفت خونه دست چک برداشت اومد دم دفتر که امضا کنم ، گفت داداشم تصادف کرده، بعد من گفتم صبر کن مرخصی بگیرم بیام پیش فندق ساعت دوازده بود اومدم خونه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه باور ندارم داداشش...
-
موهای سفید
یکشنبه 21 شهریور 1400 21:23
توی آینه نگاه میکنم موهام دسته دسته سفید شدن کنار چشم سمت راستم خط های ریزی افتاده که بیشترین دلیلش فشار روحی و گریه ای گاه و بیگاه یک سال پیشم هست هرچند همه اینها نشون میده که خیلی زود دارم پیر میشم. با اینکه دوست داشتم وقتی به این سن میرسم یه حداقل هایی داشته باشم ولی الان هیچ و هیچ تنها دست آوردم تجربه های کوچک و...
-
چون من شاغلم
پنجشنبه 16 اردیبهشت 1400 08:44
یادم نمیاد آخرین بار کی اینجا نوشتم . وقتی یه مدت ننویسی دیگه سخته میشه نوشتن. چند ماهی هست میرم سرکار،روحیه ام خیلی بهتر شده ، قبلا احساس میکردم عمرم داره به بطالت میگذره اما الان حالم بهتره، من دوست دارم همیشه یه چیز جدید یاد بگیرم یه چیزی که منو یه پله بالاتر ببره ....هرچند حقوقی که میگیرم خیلی کم هست اما بهش به...
-
آش رشته و سرگیجه
جمعه 14 آذر 1399 22:44
همه آش رشته میخورن بعدش سرگیجه میگیرن یا من اینجوریم؟؟؟ چند وقتی هست همسر بی اشتها شده امروز بهش گفتم شام چی میخوری گفت هیچی از گلوم پایین نمیره گفت آش و سوپ خوبه استقبال کرد. خودم هم خیلی وقت بود هوس آش کرده بودم تنبلیم میشد درست کنم. امروز دیگه دست به کار شدم و یک آش رشته خوشمزه پختم . ولی بعدش دیگه گیج میزدم. دیگه...
-
ذهن پریشان
چهارشنبه 7 آبان 1399 11:37
اینکه نمی نوشتم دلیلش این بود که درگیر مسائلی شده بودم که حل نمی شد به ظاهر همه چیز خوب بود ولی نبود همه چیز سرجای خوش بود ولی نبود من نبودم من سر جای خودم نبودم. به هر دری میزدم که حل شود ولی نمیشد.انگارمنتطر طوفان بود که همه چیز را بشکند و از اول بسازد. همه چیز شکسته شد همه چیز در هم شد ولی یک چیز انگار سر جایش قرار...
-
آرزوهای من
شنبه 11 مرداد 1399 13:23
چند وقتی هست درگیر ارزوهای خودم شدم آرزوهایی که هیچ وقت فکر نمیکنم بهش برسم...اما چند وقت پیش تا یک قدمی یکی از آرزوهای بزرگم رفتم اما چون همسر موافق نبود همه چیز دود شد رفت . دلم میخاست بیام اینجا بنویسم سلام ارزوی قشنگم ولی نشد و من چندین روز توی خودم بودم و از اینکه اینقد راحت همسر منو ندید داشتم دیوونه میشدم هنوز...
-
بدون پسماند
پنجشنبه 2 مرداد 1399 09:57
دور جدیدی از زندگی شروع کردم،برای من لذت بخش هست زندگی بدون پسماند البته سعی میکنم در اون حد هنوز نیستم. فعلا پلاستیک مصرف نمیکنم ،زباله های تر رو توی حیاط خشک میکنم. خوبی این کار این هست که بینهایت صرفه جو میشی چون تمام تلاشت این هست که زباله تولید نکنی و مسئولیت زباله ات با خودت هست. قدر نعمت های خدا بیشتر میدونی.و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 تیر 1399 02:21
امشب تولد جوجه زیبای من بود. بدون هیچ حرفی که بوی شعرهای تکراری بده میخام بگم که واقعا عشق عشق عشق همین وبس شوق زندگی با نگاه کردن بهت توی وجود من زنده میشه قسمت بالا رو روز تولد پسرقشنگم نوشتم و نشد تکمیلش کنم تا الان تولد فندق قرار بود خیلی کوچولو برگزار بشه. من رفتم بیرون چند تا خرید انجام بدم همسر زنگ زد الان که...
-
سفر یک روزه
جمعه 13 تیر 1399 11:43
چقدر هوا گرم شده نفس آدم بند میاد از شدت گرما، امروز ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم هرکاری کردم خواب دیگه به چشمم نیومد. دیروز با همسر باید میرفتیم شیراز فندق رو پیش مامانم گذاشتم و رفتیم و کارامون رو انجام دادیم برگشتیم فندق رو از مامان گرفتیم، فسقلی اینقد شیطونی کرده بود که تا گداشتیمش داخل صندلیش خوابش برد یه خواب بی...
-
کمر درد
چهارشنبه 11 تیر 1399 13:49
حدود دوماه پیش بود که همسر دیسک کمر گرفت اینقد دردش شدید بود که نمیتونست راه بره. مجبور شدیم چند روزی بریم خونه مادرشوهر چون خونه اونا پله نداشت. پسر وروجک ما هم یه مکان پراز شگفتی ها پیدا کرده بود و یه لحظه نمی نشست و من مدام دنبالش بودم. بعد از چند روز اومدیم خونه و همسر هنوز درد داشت. تمام کارها روی دوش خودم بود...
-
بعد از سالها
دوشنبه 9 تیر 1399 11:49
باورم نمیشه بیشتر از یک سال هست که چیزی ننوشتم. واقعا حرفی برای گفتن یا نوشتن نداشتم یا شاید ام ترسیدم از نطراتی که منو میکوبن و له میکنن. یک سال گذشته فندق چند دوز دیگه دوساله میشه . اکثر کلمات رو میگه هنوز جمله سازی بلد نیست اکثر حیوانات و میوه ها رو میشناسه هنوز منو مامان صدا نمیکنه ولی بابا رو از همون یک سالگی صدا...
-
این قصه سر دراز داره
شنبه 14 اردیبهشت 1398 12:56
صبح همسر داشت با تلفن صحبت میکرد و میگفت نگرام نباش خودم کارت رو درست میکنم. میدونم با کی حرف میزنه و میدونم داره چیکار میکنه اما این بار به روی خودم نمیارم و سوال نمیپرسم چون مطمئن نیستم کارش درست یا غلطه خودم رو میزارم جای طرف مقابل و با خودم میگم بیخیال هر چند خودمون هشتمون گرو نهمون هست ولی شاید دعای خیر اونا راه...
-
آنچه گذشت
شنبه 7 اردیبهشت 1398 13:06
از بس نبودم دیگه خجالت میکشم بنویسم. فندق هر چقدر بزرگتر میشه احتیاج به مراقبت بیشتری داره خواب روزش کمتر شده و اینکه به شدت به اینکه من گوشی دست بگیرم حساس هست بخاطر همین مسائل اصلا وقت نمیگنم بیام اینجا. بعضی وقتا کلی حرف رو توی ذهنم ردیف میکنم که بیام اینجا بنویسم ولی خب نمیشه امیدوارم این بار طلسم شکسته بشه. اول...
-
روزمره گی
شنبه 6 بهمن 1397 10:44
به همسر گفته بود من اگه اومدم خونه دوستت دیگه توقع نداشته باش که دعوتشون کنم اونم گفت باشه. بعد که رفتیم خونشوندیدم آدمای بدی نیستن برای سه شنبه دعوتشون کردیم. با کمک همسر کل خونه رو یه تمیزکاری اساسی کردیم.کلی هم توی ذهن خودم برنامه ریزب کرده بودم برای آشپزی،که روز قبلش زنگ زدن و عذرخواهی کردن که نمیتونن بیان یکی از...
-
هوای من خوب هست
پنجشنبه 27 دی 1397 10:55
سلام سلام سلام من عاشق زمستونم و بهترین ماهش اسفند ماه که پر از حس خوبه اینجا هوا عالی میشه توی این فصل،باید خونه تکونی رو زودتر شروع کنم تا فکرم آزاد باشه با خیال راحت طبیعت گردی کنم. حالم خداروشکر خیلی بهتره در حال ترمیم رابطه ای هستم که نمیدونم از کجا افسارش از دستم رها شد و هر چی فکر میکنم یادم نمیاد از کی من و...
-
باید بمونم اینجا
سهشنبه 11 دی 1397 19:44
نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره انگار دلم میخاد توی خودم غرق باشم تا به کسی بگم حالم چیه ماجرای همسر هم نه سوتفاهم بود نه واقعی ،همسر میگه داشته یه کاری واسه یکی از اعضای خانواده اش میکرده. منو متهم کرد که بهش اعتماد ندارم. دلم میخاست آدم حرف زدن بود ولی نیست ،سعی کردم حرفش رو باور کنم. اگه یه روز بخام از همسر جدا بشم...
-
سردرگمم
سهشنبه 20 آذر 1397 14:18
اون شب تا صبح بیدار بودم حالم داغون بود غیر قابل وصف آخه همیشه همسر از من تعریف میکنه و هر بار میگه خیلی خوشحالم که با تو زندگی میکنم ممنون که به بچه امون میرسی ممنون که خونه تمیز غذا درست میکنی. هنوز نمیدونم ماجرا چیه فقط با همسر بحثمون شد بهش گفتم برو گمشو اونم زد توی گوشم میگه ماجرا اونی نیست که تو فکر میکنی فعلا...