یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

طراحی

از طراحی خیلی خوشم میاد ، کلاسی هم نرفتم، اما همیشه یه جعبه مداد رنگی دارم و یه کاغذ مشغول کشیدنم خیلی حس خوبی بهم میده هر چند طرح ها زیاد خوب از آب در نمیاد. کاش به جای معرق و خاتم کلاس طراحی رفته بودم اونا هم خیلی خوب بودن چندتا تابلو معرق و ظرفای خاتم دارم ولی الان چون مچ دستم درد میکنه نمیتونم کار کنم، شاید یه روز رفتم کلاس طراحی باید ببینم اینجا کلاسی هست، دیروز از صبح تا ظهر مشغول طراحی بودم ، صبح من ساعت ۱۱ شروع میشه چون شبا خواب ندارم همش باید بیدار بشم. دمادم صبح خوابم میبره. عصر هم که همسر اومد طرحام که دید کلی مسخره کرد طرح دست و پا بود، خب زیاد خوب نمیشه همسر هم میگفت اینا دست و پای بیمار هست. ناهار ماکارونی داشتیم که به زور چند تا قاشق خوردم از بس هوا گرمه اشتهای آدم کور میشه.

همسر یه چرتی زد وقتی بیدار شد خواست بره مزرعه شترمرغ دوستش که برای من روغن شترمرغ بگیره، شنیدم برای ترکای بارداری خوبه گفتم امتحان کنم این ماه آخری دیگه ترکا داره خودش رو نشون میده، به همسر گفتم فردا برو،دیگه نشستیم به حرف زدن و‌کلیپ دیدن که یکی از دوستای همسر زنگ زد میخایم بیام خونتون ، خداروشکر خونه تمیز بود،دیگه اومدن من اولین بار بود میدیدمشون بچه های خوبی بودن تا ساعت ۱۲ بودن و دیگه رفتن. 

من اینجا زیاد کتابخونه میرم و کتاب امانت میگیرم چون خرید این حجم کتاب در توانمون نیست، اونجا هر فصل کسایی که اهل کتاب خوندن هستن دور هم جمع میشیم و هرکسی بهترین کتابی که خونده معرفی میکنه تا اگه کسی دوست داشت بخونه.

یه خانومی هست مسئول اونجا انگار تمام کتابای دنیا رو خونده هر کس هر کتابی معرفی میکنه اونم یه توضیح کاملتر میده هر وقت میرم کتابخونه کلی کتاب بهم معرفی میکنه.

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم کاشکی همسایه ما بود من هر روز میرفتم پیشش باهم حرف میزدیم از این تیپ آدما خیلی خوشم میاد.

آها یه چیزی یادم رفت بگم دیشب برادرشوهر یه قابلمه کلم پلو آورد گفت که مادرش داده و نذری هست، حس میکنم الکی گفت از ته دیگ غذا فهمیدم، حالا ماجراش چی بوده نمیدونم. چون مادرشوهر هیچوقت تا حالا برای ما غذا نداده، همسر که نخورد منم گذاشتم یخچال، یه زنگ به همسر بزنم ببینم اگر نمیخوره برم ناهار درست کنم.

روزتون پر از حس خوب

روزهای استرسی

هر روز دلم میخاد بیام اینجا شروع کنم به نوشتن تا دلم سبک بشه ولی بازم یه حسی منو نمیزاره و دلم میخاد سکوت باشم.

پنجشنبه صبح نوبت دکتر داشتم، وقتی دکتر افزایش وزن و فشار بالا و ورم پاهام رو دید فورا برام آزمایش نوشت، گفت اگر مثبت بود برگرد منم رفتم آزمایش دادم متاسفانه دفع پروتئینم دو پلاس بود، اولش نمیدونستم چی هست، برگشتم مطب دیدم دکتر رفته و تا شنبه هم نیستش اومدم خونه درمورد آزمایش تحقیق کردم ، وقتی فهمیدم یعنی مسمومیت حاملگی دنیا روی سرم خراب شد، مات شدم ، همسر اومد خونه بعد از ناهار بهش گفتم، گفت نگران نباش انشاالله طوری نیست،ولی من حالم داغون بود همش بغضمو قورت میدادم،داشتم خفه میشدم پتو کشیدم روی صورتم بی صدا گریه میکردم که همسر نفهمه، یه دفعه پتو کشید کنار شوکه شد باحال بدی گریه میکردم داشتم خفه میشدم، ناراحت شد کلی دلداری داد، ولی من آروم بشو‌نبودم،همسر هم حالش خراب بود، تموم اون روز هر لگدی که جوجه میزد من زار زار گریه میکردم دست خودم نبود. به خودم گفتم بسه دیگه اینقد ضعیف نباش فکر یه چاره باش این استرس بدتر باعث میشد فشارم بیشتر بره بالا، جوجه ام رو سپردم به خدا گفتم تو صلاح منو بهتر میدونی ، خیلی دلم آرمتر شد.

رژیم بدون نمک رو شروع کردم هر وقت گرسنه شدم میوه خوردم ، حسابی آب میخوردم تا کلیه ها پاکسازی بشه. 

شنبه دوباره رفتم دکتر بهم گفت یه آز دیگه بده اگه بازم جواب همین بود باید بستری بشی، گفتم دکتر من نگران بچه ام هستم گفت نگران نباش برو زود برگرد بالای آزم هم نوشت اورژانسی تا زودتر جواب بدن رفتم آز دادم یه ساعت همونجا نشستم تا جواب بهم داد خداروشکر تریس بود یعنی دفع پروتئین خیلی کم شده بود برگشتم مطب، منشی دیگه نذاشت برم داخل خودش رفت نشون داد بعد برگشت گفت دکتر گفته دیگه خداروشکر مشکلی نیست فقط ۴۸ ساعت دیگه باز آز رو تکرار کن و نمک رو به کل از غذات حذف کن و یه چندتا توصیه دیگه.

رفتم نشستم توی راهرو منتظر همسر دکتر دیگه داشت میرفت تا منو دید اومد پیشم گفت دیگه نگران نباش مشکلی نیست، آروم شدم خداروشکر مجبور نشدم توی شهر غریب بستری بشم ، خداروشکر جوجه ام توی دلم سالم بود.

از پنجشنبه تا حالا ذره ای نمک نخورم جز نون که اون دیگه دست من نیست، نخوردن نمک خیلی سخته غذا هیچ طعمی نداره من با سبزیجات میخورم تا از گلوم پایین بره.ولی خب ارزش سلامتی رو داره.

آزمایش ۴۸ ساعت بعد هم دادم که کلا منفی بود و فکرم راحت شد.

از اون روز به بعد حال دل من فقط بغض هست نمیدونم چرا اینقدر حساس شدم همش دارم گریه میکنم حتی با خوندن یه مطلب درمورد زایمان گریه میکنم. اگه جایی یاد من بودید برام دعا کنید بد جوری این روزا محتاج به دعا هستم، وضع افتصادی داغون هم ترو خشک رو باهم داره میسوزونه و هیچکس به فکر نیست. واقعا شرایط زندگی سخت شده.

برای همدیگه دعا کنیم برای آروم گرفتن دلامون دعا کنیم

تقصیر هیچکس نیست

اون شب که همسر رفت خونه مادرش، من دلم طاقت نیاورد زنگ زدم بهش گفتم کجایی الکی گفت اصلا نرفتم کاری به کسی ندارم منم خیالم راحت شد، آخر شب که اومد خیلی ناراحت بود اول اومدم بپرسم چی شده گفت درموردش حرف نزنیم، منم دیگه چیزی نگفتم، نیم ساعت بعدش خودش تعریف کرد که رفته خونشون و با مادرش بحثش شده، برادرشوهر کوچیکتره که مادرشوهر حامیش هست و هرچی دارن فقط به اون میدن، اومده طرف مادرش و باهم دعواشون شده که برادرشوهر بزرگه جداشون کرده، خلاصه که همسر کلا با همشون قطع رابطه کرده. 

این روزا با خودم که فکر میکنم میبینم که همیشه هر ضربه ای میخوریم از این هست که خودمون میخایم اطرافیان اینجوری باهامون برخورد کنن، خب ما از روزی که عقد کردیم همسر طوری رفتار کرد انگار خانواده اش هیچ مسئولیتی در قبالش ندارن، هیچ کمکی ازشون نخاست، حتی خرج عروسی هم همش خودمون دادیم، ولی بقیه توقع داشتن اونا هم کمکشون میکردن، یه چیزی هم که من خودم از زبون مادرشوهر شنیدم این بود که برای جاری ۵ میلیون فقط دادن گردنبند خریدن ولی برای من هیچی، البته که برادرشوهر ازشون خاسته که بخرن ولی همسر هیچ وقت همچین توقعی نداشت همیشه میگفت نه نمیخام ولی الان فهمیده بدجوری سرش کلاه رفته، اینبار میخام تمام حرفای این چندساله رو به برادرشوهر یا خواهرشوهر بگم تا برن بهشون بگن فکر نکن اگه ما با سکوتمون احترامشون رو حفظ میکنیم دلیل نفهمی هست.

من هیچ وقت باهاشون دهن به دهن نشدم چون همسر خواسته بود، ولی جاری هزار بار بهشون بی احترامی کرده با این وجود اصلا یادشون نیست انگار احترامی هزار برابر بیشتر از من بهش میزارن.

برام سخته حتی اگه کسی دشمنم هم باشه رومو ازش برگردونم ولی اینبار تصمیم گرفتم، دیگه کوتاه نیام.

دوستامون این روزا هوامون دارن میدونن من و همسر چقدر ناراحتیم باهم بیرون میریم تا حال و هوامون عوض بشه.

یه عادت خیلی بد که مادر من داره هیچوقت نمیشه باهاش درددل کرد، همیشه دنبال مقصر میگرده یا میخاد بگه من از اول میدونستم، من نمیتونستم وقتی همسر ازم میخاد بریم خونه مادرش دعوا کنم و بگم نمیام از طرفی خودم هم تنها بودم و از توی خونه نشستن خسته میشدم حداقلش این بود که از خونه میزدیم بیرون، شغل همسر جوری هست که تا ۱۱ شب سرکار هست، آدم توی خونه دیوونه میشه اونم توی شهری که هیچ آشنایی نداری که حداقل یه شب بری اونجا، حالا اون شب زنگ زدم یه کم سربسته گفتم همسر بحثش شده البته جزئیات رو‌بهش نگفتم فورا دنبال مقصر میگرده، منم کلافه شدم و زود قطع کردم.

خب یه کم هم از جوجه بگم که این روزا تنها دل خوشیه من و همسر انتظار اومدنش هست، جوجه ماشاالله زورش زیادتر شده، اینو از تکون خوردناش حس میکنم.راستش من از ضربه های جوجه دردی حس نمیگنم، نمیدونم چرا بعضیا میگن درد داره، هر وقت هندونه یا چیز شیرین میخوردم برای خودش مثل ماهی وول میخوره،هنوز ارتباط برقرار کردن باهاش برام سخته، حرف میزنما ولی خب انگار تا به دنیا نیاد نمیتونی باور کنی یه موجود توی وجودت داره رشد میکنه، آخر هفته نوبت دکتر دارم برم که دیگه برام سونوی آخر رو بنویسه، هنوز دو دلم بین سزارین و طبیعی، دلم بیشتر طبیعی میخاد تا زودتر خوب بشم از طرفی از دردش خیلی میترسم.برام دعا کنید...

الهی همیشه دلتون شاد و آروم باشه

بغض

بعضی وقتا یه اتفاقاتی میفته که آدم کم میاره ، دیگه نمیتونی خودت رو جلوی بقیه قوی نشون بدی و وقتی تنها هستی بزنی زیر گریه، همسر با خانواده اش بخاطر یه مساله مالی مشکل پیدا کرده و اونا اینقد ظالمانه باهاش برخورد کردن که من واقعا شک دارم همسر پسرشون باشه.

امروز همسر کلا سردرد بود، حتی ژلوفن هم هیچ اثری نداشت وقتی خواست بره بیرون دوباره بهش زنگ زدن، من دیگه نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم تا همسر داغون نشه هر کاری میکردم اشکام میریخت پایین، قشنگ معلوم بود همسر هم پر از بغض هست، چون هیچ حرفی نزد فقط منو بوسید و رفت، حتی نگفت گریه نکن منم بغض داشت خفه ام میکرد یه کلمه هم حرف نزدم.

مگه میشه اینقد بی رحم بود واسه بچه خودت، دلم به حال همسر میسوزه خیلی داغون شده این چند روزه، کاش میشد برای همیشه از این شهر و آدماش فرار کنیم.