یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

من با یک فندق کوچولو برگشتم۲

اول از همه معذرت میخام که دیر میشه واقعا فندق تمام وقتم رو‌میگیره....خب بریم ادامه ماجرا

شب وقتی رفتیم بخابیم،همسر پر از نگرانی و البته خودم معلوم نبود قراره چند روز خونه نباشم،معلوم نبود بتونم طبیعی زایمان کنم یا نه چون ماما بهم گفته بود احتمال زیاد نمیتونی،همسر گفت بیا فردا بریم با دکتر صحبت کنیم برای سزارین من اصلا نمیتونم این همه استرس رو تحمل کنم.

با اینکه تصمیم قاطع گرفته بودم برای زایمان طبیعی ولی بدجوری توی دلم جا زده بودم به روی خودم نمیاوردم.

وقتی همسر اینجوری گفت منم قبول کردم،فرداش رفتیم مطب دکتر،به منشی گفتم بیا یه صحبت خصوصی دارم،وقتی اومد با یه دنیا استرس از اینکه بگه نه و نمیشه و هزارتا فکر دیگه،بهش گفتم من میخام سزارین بشم ،میترسم از طبیعی فورا گفت برو یه سکه بخر برای دکتر تا برات نوبت عمل بزنه گفتم میدونی الان سکه چقدر هست،گفت خب زودتر میخریدی گفتم نه سختمه همسر گفت دومیلیون بریزم به حساب،فورا گفت باشه فقط برو پول نقد بگیر شماره حساب نداریم.

دیگه همسر رفت پول گرفت و صدتومن هم شیرینی داد به منشی و ماما،منم رفتم پیش دکتر برای ۱۶ تیر بهم وقت داد یعنی میشد سه روز دیگه اش،بعد هم بهم گفت شنبه میای در اتاق عمل میشینی هیچی هم نمیگی تا خودم بیام.

تا شنبه همش استراحت کردم از ترس اینکه نکنه درد بیاد سراغم،شنبه با همسر و مامان رفتیم بیمارستان،خواهرشوهر کوچیکه چون از رفتار و اخلاق مزخرف خانواده اش خبر داره سه روز مرخصی گرفته بود و اومده بود تا بیاد بیمارستان واقعا ازش ممنونم،دو تا خواهرام هم اومده بودن تا نوبتی بیان بیمارستان.

وقتی دکتر اومد صدام زد گفت بیا داخل اینقد توی ناباوری بودم که از هیچکی خداحافظی نکرد فقط رفتم داخل،لباس پوشیدم و رفتیم سمت اتاق عمل سعی میکردم همه چیز رو خوب ببینم و آروم باشم،اتاق عمل سرد سرد بود منم یه کوچولو درد داشتم،تیم اتاق عمل همشون مشغول شوخی و خنده بودن وقتی اون آمپول رو زدن به کمرم برای بیحسی تمام سعیم این بود که خودم رو منقبض نکنم دکترسعی میکرد حواس منو پرت کنه همینجور که باهام صحبت میکردتا حواسم پرت بشه خنده ام گرفت و گفتم من حواسم پرت نمیشه خودمو شل کردم یه خانومی اونجا بود اومد دستامو گرفت بهم گفت آروم باش گفتم آرومم نگاه به دستام کرد گفت چقدر النگوهات قشنگه مثلا میخاست من حواسم پرت بشه،اصلا دردی حس نکردم،یه دفعه پاهام گرم گرم شد تمام دردام از بین رفت،دیگه دکتر خودم اومد و عمل شروع شد اولش خوب بودهمه چیز یه دفعه فشارم رفت بالا از سرما میلرزیدم دندونام به هم میخورد نفسم بالا نمیومد به زور گفتم دارم خفه میشم دیگه فورا ماسک اکسیژن گذاشتن و سرم وصل کردن ولی خب من فقط می لرزیدم ،چون فشارم میمومد بالا و میرفت پایین،خیلی لحظات عجیبی بود،یه دفعه صدای گریه فندق اومد الهی دورش بگردم یه حوله پیچیدن دورش آوردن من ببینمش صورتش روگذاشتن روی صورتم گلوم پر از بغض بود ولی نفسم بالا نمیومد گریه کنم،دکتر بیهوشی اومدزد به بازوم گفت چه روز خوبی

واقعا روز خوبی بود با اینکه اون لحظه حالم خوب نبود ولی شیرینیش هنوز حس میکنم.

راستش زمان بارداری تمام سعیم رو میکردم با فندق ارتباط برقرار کنم ولی نمیشد،خیلی عجیب و شیرینه مادر شدن انشاالاه روزی همه کسایی بشه که منتظرن مادر بشن.

دو روز توی بیمارستان بستری بودم تمام سعیم رو میکردم که زود خوب بشم،هر نیم ساعت بلند میشدم راه میرفتم با اینکه واقعا بلند شدن از تخت سخت بود، خلاصه دیگه اومدم خونه با یه فندق دلبر که همش یا گرسنه بود یا خواب بود.

نمیدونم خدا چه عشقی توی وجود مادر میزاره که ذره ذره وجودش داره از درد متلاشی میشه ولی وقتی نی نی رو بغل میکنی انگار هیچ دردی نداری .

چهار روز از عملم گذشته بود دیگه خودم کارام رو انجام میدادم متاسفانه فندق زردی داشت نگم دیگه چی کشیدم.

فردا فندق من یک ماهه میشه،امروز برای چک زردیش رفتیم خداروشکر دیگه خوب شده ،دوست دارم زود به زود بنویسم ولی واقعا وقت ندارم تا فندق بخابه یا باید کارای خونه روانجام بدم یا بخابم چون بینهایت بیخوابی دارم،همسرعصرا که میاد مواظب فندق هست منم میرم راحت دوساعت میخابم.

یه چیزی یادم رفت بگم اون روز که عمل داشتم خواهرشوهر بهم گفت همسر کلی گریه کرده ،واقعا مثل یه یار خوب کنارم بوده کلی کمکم کرده،وقتی اومدم خونه بغلم کرد باز گریه کرد گفت خیلی روز سختی بوده براش دومین بار بود گریه همسر رو میدیدم ،خداروشکر بابت همه چیز ....

من با یک فندق کوچولو برگشتم۱

سلام به همه دوستان غیبت طولانیه منو ببخشید،چند روزی بیشتر نیست که روبراه شدم و همینطور وقت کم باعث شد نتونم بیام بنویسم الان تا جایی که بتونم مینویسم.

خب از یه هفته قبل از زایمان شروع میکنم ....

صبح زود با همسر حاضر شدیم و اول رفتیم پیش پزشک خانواده بهیار اونجا فشارم رو گرفت دوباره فشارم بالا بود منو فرستاد پیش دکتر، دکتر هم فشارم رو گرفت و برام آزمایش نوشت و گفت فورا برو آزمایش بده،با همسر رفتیم آزمایشگاه بعدش رفتیم پیش یه ماما که ازش بخام وقت زایمان بیاد بیمارستان ،که گفت وقت ندارم و یه مامای دیگه معرفی کرد داشتیم دنبال مطبش میگشتیم که بهیار زنگ زد و گفت ازآزمایشگاه باهاش تماس گرفتن که خانم گیسو دفع پروتئین داره فورا برو جواب آزمایشت بگیر و برو بیمارستان، جواب آزمایشم رو‌گرفتم رفتم بیمارستان دکتر اونجا گفت باید بستری بشی منم از بستری شدن فراری یواشکی زدم بیرون رفتم پیش دکتر خودم  اونم فورا نامه داد که بروبستری شو چاره ای نبود،برگشتم بیمارستان یه سری آزمایش دادم گفتن تا ساعت ۴ عصر آماده میشه همسر با خواهر شوهر اومدن دنبالم برگشتیم خونه یه کم استراحت کردیم دوباره برگشتیم بیمارستان تمام امیدم این بود که آزمایش صبح اشتباه شده باشه و نخام بستری بشم که متاسفانه باید بستری میشدم با یه بغض بزرگ لباسای بیمارستان رو پوشیدم،قبلش هم زنگ زده بودم به مامانم که بیاد پیشم، دیگه خواهر شوهر رفت مامان پیشم بود،من بیچاره شب اول توی بخش زایشگاه بستری کردن چون بخش زنان تخت خالی نداشت از مزایای بیمارستان دولتی توی شهر کوچیک،من تا حالا ندیده بودم کسی زایمان طبیعی کنه اونشب چندین بار صدای زن هایی رو شنیدم که میخاستن زایمان کنن،مامانم رو به زور راهی کردم خونه تا استراحت کنه چون دست تنها باید پیشم میموند خسته میشد،وقتی صدا ها میمومد من نمی ترسیدم  فقط آروم براشون قرآن میخوندم و صلوات میفرستادم، ولی عجیب روحیه ام رو داغون کرده بود به حدی که شبا از دائم وحشت زده از خواب میپریدم، فرداش منو بردن بخش زنان دائم فشارم چک میشد و صدای قلب فندق رو گوش میکردن ،از حرفای پرستارا فهمیدم که دکتر گفته اگه حتی یه بارفشارش شد ۱۴ ختم بارداری.

دو روز بستری بودم فشارم نرمال شد دکتر گفت میتونی بری خونه فقط اول هفته ۳۹ بیا آمپول فشار بزنیم فندق دنیا بیاد.

برگشتیم خونه چمدونم رو بستم همه وسایل رو جمع کردیم که بریم شهر خودم اونجا زایمان کنم  امکانات اونجا بیشتر بود فامیلم هم بودن اینجابه جز خواهرشوهر هیچکس توی اون سه روز بستری بودن بهم سر نزد.

ادامه دارد...