-
کی حال منو میفهمه؟؟؟
دوشنبه 19 آذر 1397 01:25
فندق یادگرفته چراغ رو روشن و خاموش کنه.... زنگ میزنم به همسر که بهش بگم گوشیش اشغال هست نیم ساعت بعد دوباره زنگ میزنم دوباره اشغال هست عجیبه!!!!! دوباره و دوباره و دوباره....بازم اشغال هست زنگ میخوره جواب نمیده میاد خونه میگم اشغال بودی این همه وقت؟؟؟ میگه نه دایورت بودم من میفهمم دروغ میگه شماره پیدا کردم توی گوشیش...
-
دلتنگی
چهارشنبه 7 آذر 1397 21:19
جاری دوباره رفته مثل اینکه بازم همه چیز به هم ریخته،نمیدونم چرا این همه دلتنگ جاری هستم چند باررفتم بهش پیام بدم یا زنگ بزنم نمیتونم،دلم براش میسوزه آخه چرا بازم اینطوری شد؟ من چند ماه ازش خبر نداشتم اواخر زایمان بردارشوهر یه ضربه مالی به همسرزد،همسر هم رابطه اش رو قطع کرد منم از این بابت ناراحت بودم دست و دلم نمیرفت...
-
عقد دختر عمه
یکشنبه 4 آذر 1397 20:31
جمعه همسر اومد خونه گفت عقد دختر عمه هست دیروز دعوت کرده من یادم رفته بهت بگم کلی هم اصرار کرده که حتما بیاین،گفتم نه نمیام باید زودتر میگفتی من آمادگی ندارم. بعد دیدم همسر دوست داره بره البته بخاطر عمه اش که خیلی اصرار کرده بود،بعدنظرم عوض شد گفتم بریم.دیگه خودم یه کم به ابروهام سرو سامون دادم یه ماسک گذاشتم،بعد از...
-
من چرا نیستم
چهارشنبه 30 آبان 1397 16:22
اینکه نمینویسم دلیلش دیگه این نیست که کلی کار دارم یا فندق خیلی رسیدگی میخاد،دلیلش فقط تنبلی هست. اگرنه کلی وقت آزاد دارم. چند روز پیش یه لباس و یه کلاه از یه پیج اینستا سفارش دادم الان رسیده دستم،اول که کلاه بینهایت بزرگه واسه فندق عین کلاه بوقی میشه روی سرش دوم هم لباس برای ۶تا ۹ ماه سفارش دادم الان که فندق چهار ماه...
-
فندق آقا میشود
چهارشنبه 2 آبان 1397 21:21
زل میزنم به فندق برای هزارمین از روزی که اون دردهای شدید شروع شد تا الان رو توی ذهنم مرور میکنم و بازم باورم نمیشه این جوجه کوچولو بود که لگد میزد توی شکمم و من هنوز باورم نمیشد که دارم بچه دار میشم،واقعا یه معجزه هست بودنش. سه روز هست که فندق رو ختنه کردیم، طفلک من اون روز خیلی درد کشید خواهر کوچیکه کلی گریه کرد ولی...
-
من بلد نیستم سیاست داشته باشم
جمعه 13 مهر 1397 08:00
من زن با سیاستی نیستم،یعنی اصلا دلم نمیخاد سیاست داشته باشم وقتی میخام یه چیزی از همسر بخام بدم میاد بخام مثلا سیاست بازی کنم،یا همسر برام میخره یا نمیخره اگه بخام گولش بزنم هیچوقت اون چیز به دلم نمیشینه. اگه از یه مساله ای ناراحت باشم بازم آدمی نیستم که بخام با سیاست بازی جو رو به نفع خودم تغییر بدم اصلا بلد نیستم....
-
سکوت
چهارشنبه 11 مهر 1397 19:23
چیزی که خیلی آزارم میده اینه که قدرتی ندارم توی خونه،تاحالا نشده یه چیزی من بخام ولی همسر نخاد اونوقت من به خواسته ام برسم.یا اینکه مثلا همسر میگه بریم با دوستامون بیرون من جرات ندارم بگم نه اونوقت همسر هست قهر کردناش وسکوت مزخرفش. من قبلنا بینهایت همسر رو دوست داشتم به حدی که حس میکردمبدون همسر حتما میمیرم،توی زندگی...
-
من اومدم
دوشنبه 9 مهر 1397 13:07
نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد،قبلا میمومدم گزارشی یه چیزی مینوشتم ولی از این به بعد میخام دلی بنویسم وقتی نوشته های تلگرامم رو میخونم کلی حس بهم منتقل میشه چون وقتی مینوشتم که توی سرم کلمه ها رژه میرفتن هم اینکه کسی نبود بگه چرا اینو گفتی چرا منفی هستی فقط مینوشتم تا سبک بشم از این به بعد اینجا هم همینجوری مینویسم حالم...
-
زندگی با طعم فندق
جمعه 16 شهریور 1397 14:33
وقتی یه تغییر بزرگ توی زندگیت به وجود میاد زمان میبره تا بخای همه چیز رو مدیریت کنی،اومدن فندق به زندگی ما کل زندگیمون رو عوض کرده.راستش تا همین چند روز پیش من ازبیخوابی توهم میزدم ،کاش میتونستم هر روز بیام و از زندگیم بنویسم بارها خاستم حداقل روی کاغذ ثبت کنم ولی خب نشد. بعد از اینکه مامان برگشت خونه،دیگه مسئولیت همه...
-
من با یک فندق کوچولو برگشتم۲
دوشنبه 15 مرداد 1397 22:32
اول از همه معذرت میخام که دیر میشه واقعا فندق تمام وقتم رومیگیره....خب بریم ادامه ماجرا شب وقتی رفتیم بخابیم،همسر پر از نگرانی و البته خودم معلوم نبود قراره چند روز خونه نباشم،معلوم نبود بتونم طبیعی زایمان کنم یا نه چون ماما بهم گفته بود احتمال زیاد نمیتونی،همسر گفت بیا فردا بریم با دکتر صحبت کنیم برای سزارین من اصلا...
-
من با یک فندق کوچولو برگشتم۱
دوشنبه 1 مرداد 1397 21:53
سلام به همه دوستان غیبت طولانیه منو ببخشید،چند روزی بیشتر نیست که روبراه شدم و همینطور وقت کم باعث شد نتونم بیام بنویسم الان تا جایی که بتونم مینویسم. خب از یه هفته قبل از زایمان شروع میکنم .... صبح زود با همسر حاضر شدیم و اول رفتیم پیش پزشک خانواده بهیار اونجا فشارم رو گرفت دوباره فشارم بالا بود منو فرستاد پیش دکتر،...
-
طراحی
شنبه 19 خرداد 1397 12:27
از طراحی خیلی خوشم میاد ، کلاسی هم نرفتم، اما همیشه یه جعبه مداد رنگی دارم و یه کاغذ مشغول کشیدنم خیلی حس خوبی بهم میده هر چند طرح ها زیاد خوب از آب در نمیاد. کاش به جای معرق و خاتم کلاس طراحی رفته بودم اونا هم خیلی خوب بودن چندتا تابلو معرق و ظرفای خاتم دارم ولی الان چون مچ دستم درد میکنه نمیتونم کار کنم، شاید یه روز...
-
روزهای استرسی
چهارشنبه 16 خرداد 1397 21:45
هر روز دلم میخاد بیام اینجا شروع کنم به نوشتن تا دلم سبک بشه ولی بازم یه حسی منو نمیزاره و دلم میخاد سکوت باشم. پنجشنبه صبح نوبت دکتر داشتم، وقتی دکتر افزایش وزن و فشار بالا و ورم پاهام رو دید فورا برام آزمایش نوشت، گفت اگر مثبت بود برگرد منم رفتم آزمایش دادم متاسفانه دفع پروتئینم دو پلاس بود، اولش نمیدونستم چی هست،...
-
تقصیر هیچکس نیست
دوشنبه 7 خرداد 1397 11:30
اون شب که همسر رفت خونه مادرش، من دلم طاقت نیاورد زنگ زدم بهش گفتم کجایی الکی گفت اصلا نرفتم کاری به کسی ندارم منم خیالم راحت شد، آخر شب که اومد خیلی ناراحت بود اول اومدم بپرسم چی شده گفت درموردش حرف نزنیم، منم دیگه چیزی نگفتم، نیم ساعت بعدش خودش تعریف کرد که رفته خونشون و با مادرش بحثش شده، برادرشوهر کوچیکتره که...
-
بغض
چهارشنبه 2 خرداد 1397 21:22
بعضی وقتا یه اتفاقاتی میفته که آدم کم میاره ، دیگه نمیتونی خودت رو جلوی بقیه قوی نشون بدی و وقتی تنها هستی بزنی زیر گریه، همسر با خانواده اش بخاطر یه مساله مالی مشکل پیدا کرده و اونا اینقد ظالمانه باهاش برخورد کردن که من واقعا شک دارم همسر پسرشون باشه. امروز همسر کلا سردرد بود، حتی ژلوفن هم هیچ اثری نداشت وقتی خواست...
-
تا کی میخای ادامه بدی
دوشنبه 31 اردیبهشت 1397 12:29
این روزها همش خسته و خابالودم هر بار میام شروع کنم به نوشتن احساس خستگی تمام وجودم میگیره. اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید، منم توی این مدتی که میخاستیم اسباب کشی کنیم رفتم خونه مامانم، همسرو خواهر و برادراش زحمت تمیز کردن خونه جدید و آوردن وسایل کشیدن، خودم دلم میخاست باشم ولی همسر اجازه نداد چون عادت دارم نمیتونم...
-
خونه جدید
سهشنبه 4 اردیبهشت 1397 21:29
صاحب خونه پیغام فرستاده بود چند ماه پیش که کرایه رو میخام زیاد کنم ماهم بهایی به حرفش ندادیم چون قصدمون این بود که از این خونه بریم حالا یه کاغذ برداشته آورده بالا از آبان ماه کرایه ما رو زیاد کرده در صورتی که اواسط دی ماه به ما پیام داده خوب شد پیامش توی گوشی هست، حالا به همسر میگم ما که موافقت نکردیم که وسط سال...
-
بازگشت جاری
جمعه 31 فروردین 1397 21:27
چند روز پیش همسر اومد خونه، گفت یه خبر دارم اگه بگم شکه میشی!!! گفتم چی شده گفت داداش با خانومش آشتی کردن!!!!باورم نمیشد خیلی خوشحال شدم، خیلی عجیب بود بعد از سه سال وقتی هر کسی پادرمیونی کرد ولی برادرشوهر مرغش یه پا داشت چه جوری راضی شده!!! جاری خیلی دوست داشت برگرده سرزندگیش اما برادرشوهر دیگه بریده بود، یه بار که...
-
این فکرا از کجا میاد؟؟؟
چهارشنبه 22 فروردین 1397 13:31
فکر کنم این روزا افسرده شدم، شبا یکی دوبار از خواب بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره انواع فکر و خیال الکی سراغم میاد، بی صدا گریه میکنم تا همسر بیدار نشه، بعد صبح که بیدار میشم به خودم میگم این فکرا از کجا اومده بود؟؟؟ دست خودم نیست اینقدر این افکار قوی هست که من هیچ کنترلی روش ندارم. دیروز همسر با نقشه منو برد خونه...
-
سلامتی
جمعه 17 فروردین 1397 13:36
تعطیلات هم تموم شد ، امیدوارم سال خوبی برای همه باشه دو روز قبل از سیزده بدر، همسر اومد دنبالم برگشتیم خونه، اصلا دلتنگ خونه نبودم از این همه تنهایی فراریم، سیزده هم ما جایی نرفتیم بخاطر شرایط من از صبح خونه مادرشوهر بودیم، عصر برگشتیم خونه،اینقد خونه دلگیر بود که دوباره لباس پوشیدیم زدیم بیرون ، همسر گفت بریم خونه...
-
عیدتون مبارک
پنجشنبه 9 فروردین 1397 11:45
سلام دوستای خوبم که هنوز به اینجا سر میزنید، خیلی وقته ننوشتم، سال نو رو به همه تبریک میگم انشاالله سال خوبی داشته باشید. من از روز سال تحویل چمدونم رو بستم راهی خونه مامان شدم چون موندنم توی خونه مساوی بود با مهمانداری که من اصلا توانش رو نداشتم و اومدم اینجا، همسر هم بعد از اینکه منو گذاشت اینجا رفت و چند روز بعد در...
-
خونه
شنبه 12 اسفند 1396 14:02
دلم میخاد بیام اینجا و بنویسم اما چیزی برای نوشتن به ذهنم نمیرسه، دوباره شروع کردم به اشپزی امروز صبح مرغ گذاشتم اب پز بشه، صبحونه که خوردیم حس کردم خیلی خابم میاد بخاطر اینکه شبا مجبورم چند بار از خواب بیدار بشم و برم دستشویی، واسه همین خابم به هم ریخته، دیگه بعد از صبحونه رفتم خابیدم تا یازده و نیم بعد بلند شدم،...
-
بی ملاحظه
چهارشنبه 9 اسفند 1396 14:23
توی خونه ما همه عادت کردن تا از یه چیزی ناراحت میشن شماره منو میگیرن، تا وقتی هم حالشون خوبه انگار نه انگار گیسویی وجود داره، خواهر بزرگه از وقتی باردار شدم طفلی فقط زنگ میزنه احوال پرسی میکنه و دیگه حرف خاصی نمیزنه، مامانم که اصلا رعایت نمیکنه چند وقت پیش یه مشکل مالی واسه خواهربزرگه پیش اومده بود که خواهرم اصلا به...
-
جوجه من
سهشنبه 1 اسفند 1396 19:35
خیلی وقته میخام بیام بنویسم ولی امروز و فردا میکنم،دارم تلاش میکنم کمتر بیام نت ، تلویزیون که به کل از زندگیم حذف شده به جاش بیشتر کتاب میخونم اینجوری ارامشم بیشتره. هفته گذشته چند روزی رو رفتم خونه مامانم، اولش دوست نداشتم برم اما وقتی رفتم دیگه دوست نداشتم برگردم، نمیدونم چرا من اینجوریم هیچ جا دلم اروم نمیگیره حتی...
-
یه دوست خوب
چهارشنبه 18 بهمن 1396 21:09
چند ماه پیش در جریان یه کار خیر همسر با یه خانوم مسن اشنا شدن، این خانوم همسرشون فوت شدن و دوتا از پسراش خارج از ایران هستن، ایشون قبلا معلم بودن و همسرشون پزشک و بسیار اهل کتاب و اینطور که برای همسر تعریف کرده بودن یکی از پسرانشون رو سال ۵۸ از دست دادن. حس میکنم خیلی تنها باشن چون هرشب با همسر کلی چت میکنن، وقتی...
-
خوان پنجم
دوشنبه 16 بهمن 1396 11:48
خداروشکر ۴ ماه گذشت و وارد ماه پنجم شدم،حالت تهوع از بین رفت و بی اشتهایی و بیزاری از غذا هنوز وجود دارد، تا اومدم بگم اخیششش راحت شدم،سرما خوری محکم چسبید بهم و گفت کجا داری در میری. دو روز هست درگیر سرماخوردگی شدم زیادشدید نیست در حالت عادی ولی برای من که سیستم دفاعی بدنم ضعیف شده خب سخت حساب میشه، همسر گفت بریم...
-
اولین حرکت نی نی...یعنی درست متوجه شدم؟
سهشنبه 10 بهمن 1396 09:46
فکرکنم این بار دیگه زیاد دیر کردم، کلی حرف توی سرم میچرخه ولی برای نوشتن هیچی ندارم. خب اول بگم که امروز برای اولین بار تکون های نی نی رو حس کردم امیدوارم درست متوجه شده باشم،صبح داشتم نماز میخوندم یه چیزی توی دلم حس کردم، بعد شروع کردم به صحبت کردن باهاش دیدم واقعا داره تکون میخوره، بعد دراز کشیدم دیگه هرچقدر حرف زدم...
-
هنوز مینویسی؟
دوشنبه 2 بهمن 1396 21:16
شنبه عصر رفتم ارایشگاه بعد از کلی وقت تایه کم روحیه ام عوض بشه، فریبا جون خیلی دختر خوبیه کلا برای من ارایشگاه رفتن انگاررفتن به خونه یه دوست هست، چند بار سراغموگرفته بود وقتی حالم بدبود،بعد از دوماه رفتم پیشش قبلش ارایشگاه رفته بودم ولی شهرهمسر نبودم. کلی خوشحال شد از دیدنم.وقتی فهمید حالم بدهست و نمیتونم غذا درست...
-
یه کم سختی هات رو بده به من
جمعه 29 دی 1396 17:17
چند روز پیش بردارشوهر کوچیکه زنگ زد که میخام بیام خونتون، خب همسر که تا ۱۱ شب خونه نیست بهش گفت از ۱۱ شب به بعد بیا اونم گفت نه دیگه خسته ام انوقت شب، کلی تعجب کردم که چی شده میخاد بیاد؟ شبش همسر گفت که برادرش گفته اگه میشه بیاد خونه ما تولد بگیره با دوستاش، پرسید بهش چی بگم؟ گفتم اشکال نداره بیاد من میرم خونه مادرت،...
-
از همه چیز
دوشنبه 25 دی 1396 21:09
از وقتی برادر شوهر دست مارو توی پوست گردو گذاشته همسر دیگه کلا خونه نیست صبح تا ۴ عصر شرکته، عصر هم ناهار و خواب بعدش تا ۱۱ شب بازم سرکار، پریشب همسر اومد خونه من توی اتاق خواب دراز کشیده بودم اومد داخل گفت سلام منو میشناسی، گفتم قیافه ات اشناست ولی یادم نمیاد، دیگه یه کم شوخی کرد منم به زور خندیدم. این روزا خندیدن هم...