-
یوگا
چهارشنبه 15 شهریور 1396 13:28
دیروز صبح همسر اومد دنبالم تا هم کتاب بخرم هم کلاس یوگا اسم بنویسم. یکشنبه و سه شنبه فعلا روزهایی هست که فکر میکنم خوب باشه، روزهای دیگه هم هست ولی در کل فقط دو روز میتونی انتخاب کنی، دیروز که رفتم تایم یوگای کودکان بود توی حیاط نشسته بودن و آب بازی میکردن نمیدونم چرا اصلا تعجب نکردم بعد که مربیشون خندید و بهم گفت...
-
آرامش
دوشنبه 13 شهریور 1396 16:56
چند روز هست ننوشتم دلم هم تنگ شده بود، هر چی یادم اومد مینویسم ببخشید دیگه درهم برهم میشه. داداشی عزیزم دیروز رفتش خونه تا یه کم استراحت کنه، حس میکنم نصفی از وجودم رو با خودش برده شب قبلش رفتم توی آشپزخونه و یواشکی گریه میکردم، خیلی به داداش عادت کرده بودم، همسر اومد دید دارم گریه میکنم اشکام رو پاک کرد و گفت ناراحتش...
-
حال دل من
چهارشنبه 8 شهریور 1396 09:01
راهنمایی دوستای خوبم چشمم رو روی خیلی مسائل باز کرد و منو خیلی سرحال تر از قبل به زندگی برگردوندو الان حالم خیلی بهتر از قبل تر ها هست همون روزهایی که حس میکردم که به اندازه کافی جنگیده ام ولی شکست خوردم و باید تسلیم بشم و یه بازنده بیشتر نیستم. الان فکر میکنم من هیچ وقت نباید تسلیم بشم حتی توی تاریک ترین لحظات باید...
-
طعم تلخ
دوشنبه 6 شهریور 1396 13:20
-
من می نویسم
دوشنبه 6 شهریور 1396 11:16
سلام دوستای خوبم ممنون که به یادم بودین. از چهارشنبه تا الان اتفاقای ناخوشایندی افتاد که ترجیح میدم رمزی بنویسم و رمز هم فقط به دوستای وبلاگیم میدم. اعتراف میکنم نوشتنش آزارم میده . همسر فهمیده وبلاگ دارم و بهم گفته دیگه ننویس اما اینجا تنها جایی هست که حرفایی که نمیشه هیچ جا گفت رو نوشت.سعی میکنم راضیش کنم که گیر نده...
-
غیبت صغری
جمعه 3 شهریور 1396 21:39
دوستای عزیزم یه مدت نیستم ولی زود برمیگردم با یه دنیا حرف
-
مادرشوهر آشتی میکند
سهشنبه 31 مرداد 1396 10:37
خبر رسیده مادرشوهر اظهار ندامت کردن از رفتارهاشون و میخان تشریف فرما بشن برای آشتی و انگار خسته شدن از اینکه کسی نیست طعنه و کنایه بهش بزنن و دلش رو بشکنن تصمیم گرفتن بیان با ما آشتی کنن تا یکم خودشون رو سبک کنن. اون روز گویا برادرشوهر برای مذاکره اومده بودن و وقتی به من گفتن مشتاق دیدار من محل ندادم ماستش رو کیسه...
-
من برگشتممممم
یکشنبه 29 مرداد 1396 14:48
سلام دوستای خوبم ، ننوشتن خیلی برام سخت بود و هر روز وسوسه میشدم بازم بیام بنویسم، تا امروز تحمل کردم و تصمیم این شد که سکوت رو بشکنم و بنویسم. زندگیم هم این روزا آروم هست و تقریبا آتش بس هست و مثل همیشه همسر تا زمانی که آشتی هست سرویس زیاد میده به من ولی اگه عصبانیش کنم کوه آتشفشان میشه. البته قهرمون دو روز طول کشید...
-
برمیگردم شاید یه کم دیر
جمعه 27 مرداد 1396 13:27
دیشب حال روحیم خیلی بد بود. از همه معذرت میخام یه مدت نیستم تا به خودم بیام و دوباره شروع به نوشتن میکنم با یه سبک جدید حس میکنم بار منفی نوشته هام خیلی زیاد بوده که از یه جایی به بعد دیگه حالم خوب نبود. وقتی برگشتم دیگه فقط از چیزای خوب مینویسم تا فکرای خوب زندگیم هم خوب کنه. فرانک جون مرسی که هستی ببخش که کامنتت رو...
-
جای موندن نیست+شرح ماجرا
پنجشنبه 26 مرداد 1396 13:00
-
لطفا احساساتی نباش
پنجشنبه 26 مرداد 1396 10:07
-
من زیادی
دوشنبه 23 مرداد 1396 13:52
-
من ودکتر رفتن
شنبه 21 مرداد 1396 13:29
-
مسائلی که ساده نیست
چهارشنبه 18 مرداد 1396 13:06
-
با خانواده
سهشنبه 17 مرداد 1396 10:55
-
سردرد همسر
جمعه 13 مرداد 1396 11:50
-
لطفا آخر پست رو حتما بخونید و برام کامنت بزارید
پنجشنبه 12 مرداد 1396 12:18
دیشب شام برای همسر و داداش سوسیس درست کردم خودم هم یه نصف کوچولو خوردم تا وزنم رو کنترل کنم. براشون از همون شام دوتا ساندویچ درست کروم و گذاشتم یخچال که ببرن با خودشون ، صبح که بیدار شدم همسر هنوز نرفته بود داشت یه لیوان شیر میخورد هرچی بهش گفتم ساندویچ رو ببره گفت من نمیتونم اینو بخورم خیلی بد غذا هست، هر چی تلاش...
-
قلب من
دوشنبه 9 مرداد 1396 00:21
عصرا با داداش میگذره هرروز کلی باهم حرف میزنیم، یه چیزایی بهش یاد میدم یه کارایی ازش میخام که انجام بده تا روابط اجتماعیش بالابره، اونم گوش میکنه. ازش خواسته بودم ، نماز بخونه الهی دورش بگردم چند روز پیش دیدم داره نماز میخونه بی اراده قربون صدقه اش رفتم از فاصله دور وقتی نمازش تموم شد فکر کرده بود همسر اومده و من دارم...
-
منم حق دارم اعتراض کنم
شنبه 7 مرداد 1396 16:08
-
مرد عجیب
چهارشنبه 4 مرداد 1396 13:42
دیروز صبح که همسر اومد خونه مثل همیشه آروم بود و صبحونه براش آماده میکردم که تلفنش زنگ خورد و شنیدم همسر با عصبانیت میگه من دیگه پامو توی شرکت نمیزارم. اومدم ازش پرسیدم چی شده؟ گفت هیچی ولش کن گیسو بهتره که من دیگه نرم شرکت، هیچی نگفتم رفتم براش صبحونه آوردم خورد و خاست بره بیرون گفتم تو که شرکت نمیری پس منم بیام. زود...
-
من معمولی
یکشنبه 1 مرداد 1396 19:38
از خیلی وقت پیش تا الان تصمیم گرفتم با اطرافیانم به جز همسر و خانواده ام ، معمولی باشم . نه گاهی بهشون بی احترامی کردم و نه زیاد بزرگشون کردم باهمه در یه سطح بودم. چه اونی که ملیاردر هست، چه اونی که زندگیه معمولی داره. اینجوری خیلی بهتره هیچ وقت از کسی دیگه توقع نداری و اینکه تفاوتی که گذاشتم برای خانواده ام و همسر هم...
-
سکوت روز تعطیل
جمعه 30 تیر 1396 14:10
دیروز صبح دیرتر از همیشه بیدار شدم و دوش گرفتم و منتظر همسر بودم بیاد خونه، از بس هوا گرمه دائم حس میکنی کسل هستی همسر اومد و یکی دوساعتی بود صبحونه خورد و وقتی خاست بره گفتم حوصله حاج خانوم ندارم دلم میخاد استراحت کنم خداکنه بالا نیاد تا همسر در رو باز کرد بره دید که داشته از پله ها میومده بالا تا میفهمه همسر هست...
-
روز شلوغ
چهارشنبه 28 تیر 1396 14:12
دیروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و کل خونه رو جارو کشیدم و همه جا رو گردگیری کردم و بعدش هم یه دوش حسابی گرفتم اومدم بیرون با خودم گفتم حالا با خیال راحت استراحت میکنم. که صدای آیفون اومد و دیدم خواهر شوهربزرگه پشت در هست. اومد بالا با دوتا دختراش خیلی وقت بود که نیومده بودن راستش از مهمون بدم نمیاد اما بدم میاد کسی...
-
تو وجدان داری؟؟؟
دوشنبه 26 تیر 1396 13:47
امروز صبح زودتر از روزای دیگه بیدار شدم و ناهار رو آماده کردم که بتونم برم آرایشگاه و برگردم.نزدیکای ده بود که از خونه رفتم بیرون که برم پیش فریبا. مشتری هم نداشت فورا کار من رو شروع کرد وسطاش هم کلی با هم حرف زدیم، من خیلی دوست داشتم خط چشم تاتو کنم که فریبا جون منصرفم کرد و گفت اگه دوست داری بیا خط لب برات تاتو کنم....
-
ما باید بتونیم
شنبه 24 تیر 1396 14:11
یک سال پیش همسر با برادرش باهم قرار گذاشتن یه کاری رو شروع کنن. کاری که چندین سال طول میکشه تا به سود دهی برسه. تمام پس اندازمون رو گذاشتیم توی این کارو همینطور نصف حقوقمون قرار بود تا یک سال این روند ادامه پیدا کنه و بعدش برادرشوهر خرج بده و اونجا کار کنه. چون همسر نمیتونست به اونجا برسه. یه روز که خونه مادرشوهر بودم...
-
بازم خونه مامان
چهارشنبه 21 تیر 1396 14:14
دیروز از صبح که بیدار شدم یه کم سرم سنگین بود و احساس خستگی میکردم. ولی وقتی خانوم خونه باشی مجبوری بلند شی و به کارات برسی. بلند شدم و خونه رو مرتب کردم و ناهار درست کردم. روز قبلش هم حاج خانوم گفته بود سرکه نخر از یه جای مطمعن برات میخرم. دیگه حاج خانوم باسرکه اومد و بقیه ترشی سیرها رو درست کردم البته کاری نداشت جز...
-
بغض های نوشته نشده
دوشنبه 19 تیر 1396 16:50
از همسر میخام جلوی داروخونه نگه داره تا من کرم بخرم، از داروخونه یه کرم دوتا بیبی چک میگیرم نمیخام همسر متوجه بشه و چشم انتظار باشه. دم در پیاده میشم و همسر بر میگرده شرکت. سریع میام بالا بیبی چک رو امتحان میکنم نمیدونم چرا اینقد امید دارم اینبار وقتی نتیجه فقط یه خط میشه. یه غمی عجیبی همه وجودم رو میگیره آروم دوش...
-
کزت
یکشنبه 18 تیر 1396 16:52
دیروز عین کزت نشستم به پاک کردن 6 کیلو سیر اینقدر گرم بود و خسته کننده که وسطاش میومدم یه کم دراز میکشیدم، دوباره میرفتم هر چی دعا کردم حاج خانوم بیاد به دادم برسه گذاشت آخراش که دستم دوتا تاول زده بود رسید کلی دعوام کرد که چرا صداش نکردم کمکم کنه دیگه اومد آخراش رو انجام داد بعد هم منو خجالت داد و به زور ظرفای توی...
-
دختر لوس
شنبه 17 تیر 1396 09:38
سلام دوستای خوبم پنجشنبه یه مقدار کار پیش اومد و تا حرکت کنیم دیگه هوا تاریک بود. طبق معمول هر پنجشنبه مامان زنگ زد و گفت کی میاین!!!! مامانم عادت داره با اینکه میدونه شرایط کاری همسر اجازه نمیده هر هفته برم اما زنگ میزنه و میپرسه، وقتی با تعجب من روبرو میشه میخنده و میگه خب بیاین دلم تنگ میشه آخه من قربون دلت برم چه...
-
من و این همه کار؟؟؟
پنجشنبه 15 تیر 1396 16:07
تمام سه شنبه به یک سردرد عجیب گذشت. صبحش که بیدار شدم قرار بود با همسر بریم سیر بخریم. زنگ زدم بهش گفت آماده باش یه ساعت دیگه میام منم آماده شدم و ایشون دوساعت بعد اومدن من دیگه عادت کردم چون براش کار پیش میاد و دست خودش نیست. رفتیم 6 کیلو سیر خریدیم و میخاستیم بریم بقیه خریدا انجام بدیم اینقدر گوشیش زنگ خورد که مجبور...