یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

شما خانواده من نمیشوید

هر وقت یه اتفاق ناگوار برام می افته اولش آرومم انگار توی شک هستم. بعد کم کم اون موضوع برام باز میشه و من پر از خشم میشم.

چند وقت پیش که خواهر شوهر تشریف فرما شدن و من با زبون روزه از ایشون پذیرایی کردم . کمی با هم حرف هم زدیم. یه دفه حرف رو کشید به یکی از فامیلا و پشت سرش حرف زد. من احمق  هم یه چیزی که از یه نفر در مورد اون شخص شنیدم گفتم. و این خانوم رفته به مادرش گفته و مادرش هم رفته به نقل قول از من یعنی گفته گیسو این حرف درمورد فلانی زده و رسیده به گوش مادرم البته با ابعاد خیلی خیلی بزرگتر صبح مامانم زنگ زد و گفت گیسو تو فلان حرف زدی؟؟؟

منم هرچی به ذهنم فشار میارم یادم نمیاد همچین شکری خورده باشم که یه دفه یادم اومد اون روز به خواهر شوهر لعنتی یه حرف خیلی جزئی زدم.خیلی ناراحت شدم به همسر هم گفتم همسرم بیچاره دیگه قاطی کرده بود.

اصلا گیرم که من همچین حرفی به شما مادرشوهر زده باشم!!! واقعا چی توی سرت هست که عروس خودت رو خراب میکنی؟؟؟؟

از ماست که برماست تقصیر خودمه که جلوی زبونم رو نگرفتم و به این خانوم اعتماد کردم. تقصیر خودمه که ازشون توقع دارم مثل خانواده من باشن.

به همسرم با چشم گریون گفتم دیگه به من نگی اینا هم خانواده تو هستنا اینا دشمن من هستن اینا فقط میخان منو له کنن. همسر هم درمانده فقط منو نوازش میکرد. البته که به حسابشون میرسه.

یه جور عجیبی ناراحتم انگار بدنم مریض هست انگار توان ندارم عصبانی نیستم فقط حس یه آدم بیمار دارم.این حجم بی انصافی  قابل تحمل نیست برام. 

ته دلم خوشحالم که آدمای اطرافمو بهتر شناختم. دیگه برای من تموم شدن. خدارا شکر

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.