یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

دو شب با دوستای خوب

سه شنبه شب همسر تماس گرفت و گفت آماده شو شام بریم بیرون با دوتا دوست خوب منم رفتم آماده بشم ولی خب خیلی ناراحت شدم که همسر اول با من مشورت نکرده، قبلش هم من تراس و حمام و دستشویی رو شسته بودم خیلی خسته بودم. وقتی همسر اومد محلش ندادم گفت ناراحتی؟ گفتم آره شاید من مشکل داشته باشم تو حداقل نباید ازم بپرسی آمادگی بیرون رفتن داری یا نه؟ خب طبق معمول همسر حق رو به خودش داد ترجیح داد از سلاح سکوت آزار دهنده اش استفاده کنه منم دیگه هیچی نگفتم و رفتیم بیرون و جلوی دوستامون هم به روی خودم نیاوردم که ناراحتم. شام خوردیم یه کم گفتیم و خندیدیم و بغض کردیم .شب خیلی خوبی بود بغض هم به خاطر یکی از دوستامون که پارسال شب تولد همسرش باهم میرن باغ وقتی برمیگردن تصادف میکنن این دوستمون توی سن 28 سالگی جونش رو از دست میده یادآوری خاطراتش واسه همسر و دوستش خیلی سخته ولی خب همیشه اسمش میاد وسط و من همیشه یه جوری بحث رو عوض میکنم. نمیدونم چرا همیشه حس میکنم باید مواظب همه چیز و همه کس باشم.

خلاصه...

آخر شب خانوم دوستمون اصرار کرد که فردا شب هم بریم بیرون من شام هم آماده میکنم. من بهش گفتم واقعا نمیتونیم دعوتت رو قبول کنیم چون با یه بچه سه ماهه شام درست کردن سخته. دیگه آخرش گفت پس من همبرگر خونگی درست میکنم، چون زیاد اصرار داشت من و همسر هم قبول کردیم.

برگشتیم خونه همسر بیهوش شد ولی من تا صبح تمام خاطرات بد زندگیم جلوی چشمم رژه رفت و یواش اشک ریختم خودم هم برام عجیب بود که چرا اینقدر حالم بد هست اونم وقتی که روز قبلش همسر بهم گفته بود چقد خوبه که توی این روزها شادو خوش اخلاق هستی.

فرداش دیدم ای وای پس این خاله پری بود که دیشب تا نزدیکای صبح حال منو گرفت اونم چند روز زودتر.

عصر با همسر رفتیم یه کاری داشت انجام دادیم دوستامون اومدن و با هم رفتیم باغ یکی از  آشناها  صاحب اونجا خیلی با سلیقه همه چیز رو درست کرده دوستامون خیلی خوششون اومده بود....میز و صندلی با تنه درخت باربیکیو خیلی خوشکل، صدای آب و .... 

دوست همسر شروع کرد به سرخ کردن همبرگرا من رفتم بالای سرش دیدم داخلش فلفل دلمه ای هست و همسر از فلفل دلمه ای سرخ شده متنفره چیزی نگفتم، سفره که انداختیم خودم برای همسر ساندویچ درست کردم تا متوجه فلفل دلمه ای نشه و با کما تعجب دیدم خیلی خوشش اومده و آخرش بهش گفتم داخلش فلفل دلمه ای بود تعجب کرد. 

آخر شب هم آتیش کردیم و ذرت بلال درست کردیم. شب خیلی خوبی بود. سکوت شب و نور آتیش و صدای آب واقعا حال آدم رو خوب میکرد یه لحظه به خودم اومدم دیدم اینجا من واقعا هیچ دغدغه ای ندارم، توی سرم هیچ حرفی نیست و به هیچ چیز فکر نمیکنم.

امشب هم قراره یکی دیگه از دوستامون بیان پیشمون البته اینا یه اختلافی دارن قراره بیان تا باهم حرف بزنیم .

امیدوارم آرامش مهمون خونه هاتون باشه

تاسوعا و عاشورا

شب عاشورا امام حسین به یارانش فرمود هر کس که حق الناس به گردن داره نمونه و بره یعنی اینکه حتی شهید شدن توی صحنه کربلا بازم دلیل بر این نمیشه که حق الناس بخشیده بشه. این حق الناس شامل همه چیز میشه غیبت، دل شکستن، آزار دادن همدیگه.

امروز توی خونه مامان بزرگ طبق رسم هرساله مراسم نذری برپا بود. همه فامیل دوبه دو باهم قهر بودن من و همسر کاری به کسی نداریم با هیچکس قهر نیستیم . اگه این طعنه و کنایه ها نبود خیلی مراسم خوبی میشد.

هر لحظه من دلم هری میریخت پایین نکنه دعوا بشه. خوشبختانه زن ها رعایت قلب عمو بزرگه و مشکل فشار عمو کوچیکه میکردن و به همون گوشه و کنایه و رنجوندن همدیگه راضی بودن.

از دیروز عصر اونجا بودیم  یه کم کمک دادیم اما بیشتر کارا مردونه هست بخاطر همین همسر شب ما رو رسوند خونه مامان، خودش با داداش کوچیکه برگشت و تا صبح اونجا  بودن برای کمک، صبح با یه ظرف آش سبزی و نون سنگک اومدن خونه، داداش کوچیک دیشب وقتی داشته کمک میداده برای آبکش کردن برنج، آب جوش میریزه روی پاش و یه مقدار پاش سوخته بود و تاول زده بود طبق معمول همیشه با وجود سوزش پاش سکوت میکنه واسه اینکه ما ناراحت نشیم میگه درد ندارم.خداروشکر زیاد حاد نبود.

همسر رفت توی اتاق خوابید. منم مشغول یاد دادن یه دسر به خواهر کوچیکه شدم.

نزدیکای ظهر آماده شدیم رفتیم دوباره خونه مامان بزرگ، من مسئول کشیدن خورشت بودم تمام لحظات همتون رو یکی یکی توی ذهنم میاوردم و براتون دعا میکردم اگه قابل باشم.

همسر یه کاری داشت و دیگه نتونستیم عاشورا اونجا بمونیم ، امسال با اینکه 6 سال هست که من وهمسر عقد کردیم ولی اولین بار هست توی شهر همسر هستم.

هر چند من اصلا روز عاشورا بیرون نمیرم،اکثرا تنها توی  خونه میمونم.

وقتی داشتیم میومدیم سمت خونه دسته های عزاداری رو می دیدیم همسر شروع کرد با بغض صحبت کردن درمورد اتفاقات شب عاشورا من برای اولین بار فقط وفقط به خاطر مظلومیت امام حسین دلم لرزید.

عزاداریاتون قبول باشه



نذری

16 یا 17 سال پیش بود که بابا تصمیم گرفت هرسال روز تاسوعا نذری بده. عمو کوچیکه هم خاست که اونم باشه از کل نذر یک سومش سهم عمو کوچیکه بود.

هرسال از روز اول محرم درخونه ما باز بود و تمام همسایه ها میومدن کمک از پاک کردن برنج و شستن سبزیها و...شاید باورتون نشه ولی کسایی بودن که التماس میکردن بیان دیگ های نذری رو بشورن.

اون روزها همه جا روشن تر بود زندگی آروم و قشنگ بود، خاطرات قشنگ اون روزا باعث شده که همیشه وقتی محرم شروع میشه حال من خیلی خوب باشه پراز شوق باشم.

بعد از فوت بابا دیگه همه نذر رو عمو کوچیکه میده وقتی داداش بزرگ ازش خواست که دیگه سهم خودمون رو خودمون بدیم. عمو قبول نکرد گفت نذر برادرم هست و دوست دارم خودم بدم.

پارسال من نرفتم عمو باهام قهر کرد و امسال اگه بشه حتما میرم، هر چیزی هم ناراحتم کنه مهم نیست. مهم این هست که نذر امام حسین هست. برای همتون اگه قابل باشم دعا میکنم.

منم دعا کنید....

یه پاییز خشکل

آخیش بالاخره پاییز شد، آخه من فدات بشم میدونی چقد منتظرت بودم که بیای؟؟ امیدوارم واسه همه روزای خوبی پیش رو باشه.

واسه من از الان خوبه چون از موج گرما نجات یافتم خب از الان به بعد من و همسر وارد فاز جدیدی از دعوا میشیم اونم کم و زیاد کردن بخاری هست. من بخاری رو خاموش میکنم یه دفه میبینم همسر طفلکی داره بندری میره و با تعجب میپرسه بخاری خاموشه؟؟؟؟ نمیدونم چطوری سردش میشه!!

چند روزی بود دلم  خورشت سبزی میخاست،همیشه مامان واسه من سبزی خورشت آماده میکنه و الان تموم کرده بودم خودم هم بلد نیستم . از سبزی مارکت هم دوست ندارم بگیرم چون طعمش رو دوست ندارم. اوندفه هم به خواهرشوهر بزرگه گفتم که گفت ندارم ولی دیروز بهم زنگ زد گفت بدو بیا برات سبزی آماده کردم ببر. با همسر رفتیم ازش گرفتیم. گفت فقط به خاطر تو فوری رفتم برات گرفتم.منم ازش تشکر کردم.

امروز هم ناهار خورشت سبزی درست کردم همون قورمه سبزی شما.خیلی بوی خوبی میداد من که نخوردم چون امروز روزه بودم. 

صبح زنگ زدم به همسر گفتم یه چیزی بگم مسخره نمیکنی گفت نه عزیزم  بگو. گفتم یه ظرف غذا بزارم واسه عنبر میبری گفت عنبر کیه؟؟؟؟

گفتم همون کارگرت که از ایرانشهر اومده اینجا کار میکنه، همسر اولش خندید بعد گفت اتفاقا فکر خوبیه. البته قسمتش برای ناهار نبود چون همسر خیلی دیر میاد واسه شام براش میبریم.

دلم میخاست یه نذر بزرگ داشتم بعد واسه تقسیمش میگشتم دونه دونه آدمایی پیدا میکردم که واقعا یه شام گرم ندارن.

من خیلی چیزا آزارم میده یادمه پارسال به خاطر اینکه بارون نمیاد و خشکسالی و بخاطر پرنده ها گریه میکردم همسر تعجب میکرد،دلم میسوخت وقتی درختا رو میدیدم که خشک شدن ولی مطمعن بودم خدا حواسش هست. پارسال اینجا 4 روز چنان بارونی بی وقفه اومده که تمام سدها پر شد.

همسر برای دوستش تعریف میکرد گریه ی من بخاطر خشکسالی دوست همسر میگفت بدون شک تو هم یه نقشی داشتی.

با تمام وجودمون برای حال خوب همدیگه دعا کنیم .