چند روزی مهمون مادرم بودم.بخاطر همین نشد روزانه هام رو ثبت کنم. چند وقتی بود که خیلی دلتنگ خانواده ام بودم و همسر وقت نداشت که بریم .یه دفه گفت آخر هفته تعطیلم منم گفتم بریم خونه مامان همسر هم قبول کرد پنجشنبه که رسید بازم سیل کار برای همسر رسید و دیدم نمیشه.راضی شدمنو ببره تا چند روزی پیش خونوادم باشم.خب من دوست ندارم بدون همسر جایی برم چون شبا خابم نمیبره.
عصر جمعه حرکت کردیم و همسر منو رسوند خونه مادر و خودش برگشت.
راستش یکی از دلایلی که من مجبور میشم تنها برم خانواده خودم هست چون وقتی بهشون میگم میخام بیام دیگه خیلی چشم انتظار میشن و همش میپرسن پس کی میای و من توی عمل انجام شده میمونم و دلم نمیاد بهشون بگم نمیشه بیام.
وقتی اونجا هستم حس تنهایی ندارم .فکر ناهار و شام کارای خونه نیستم با خواهرم میریم پاساژ گردی ، عصرا کنار مادر چایی و شیرینی واقعا میچسبه، خلاصه که همه چیز خوبه اونجا ولی من بازم یه تیکه لز قلبم پیش همسرم هست که اونجا تنهاست و شبا خسته میاد و ....
قرار بود سه روز بمونم به اصرار مادر شد چهار روز و روز آخر هم مهمون خواهر تپلی عزیزتراز جان بودیم که همسر دیر رسید یه کار غیر منتظره براش پیش اومد.بعد از خونه خواهر رفتیم یه سر مامان بزرگم زدیم که این روزا دیگه تنها نیست آخه عمه ام بخاطر مشکلاتی که با همسرش داره و لاینحل هم هست داره جدا میشه .عمه ام 37 سالشه و یه دختر 14 ساله داره و کارمند هست و این روزا درگیر مساله طلاق شده و اومده با مامان بزرگ زندگی میکنه و از همه فراری هست بس که مردم حرف مفت میزنن و قضاوت میکنن و با تنها کسی که راحته ما هستیم که دائم زنگ میزنه بیاین اینجا دلیلش هم اینه که ما حتی به خودمون اجازه ندادیم حتی یه بار ازش سوال کنیم که چی شده.تقریبا یک ماه هم خونه مامان من بود چون مامان بزرگ مسافرت بود. هیچکدوم از ما ازش هیچ سوالی نپرسیدیم .اگه دوست داشت خودش میگفت و چرا ما باید سوهان روحش باشیم.مطمعنا اگه شرایطش خوب بود بعد از 15 سال زندگیش رو رها نمیکرد.15 سال از بهترین سالهای عمرش ...چقد از ماجرا پرت شدم
خلاصه یکی دوساعت اونجا بودیم بعدش حرکت کردیم به سمت خونه و همسر دائم ابراز علاقه میکرد معلوم بود دلتنگم شده. یه جا گفت وای چقد زن خوبه کاشکی من 8 تا زن داشتم اینم شیوه ابراز علاقه همسرما
منم یه ساعتی مهربون بودم بعد با خودم گفتم یه وقت فکر نکنه زن همش خوب مهربونه دیگه شروع کردم غر زدن تا فکر نکن زن خیلی خوبه
شام هم باهمدیگه سوسیس خودم پز خوردیم.سوسیس خودم درست کردم طعمش خیلی خوبه.وسالمه.بعدش هم از خستگی بیهوش شدیم.فرداش هم همسر جایی کار داشت و چون من ددری شده بودم و نمیتونستم توی خونه بمونم باهاش رفتم بیرون و یه دور زدیم و برگشتیم. ناهار املت درست کردم خیلی چرب و سنگین بود هنوزم فکرش میکنم حالم بد میشه. همسر که نخورد عادت داره ناهار حتما پلو بخوره.ماکارونی توی یخچال بود گرم کردم و یه کم خورد طفلونکی
شام براش آبگوشت گذاشتم که بازم زیاد خوب نشد. همسر هیچوقت از غذا ایراد نمیگیره فقط کم میخوره همون کم هم به زور میخوره که بگه من خوردم .اینم چند روز گذشته من
تقریبا یک هفته پیش بود که خونه مادرشوهر بودیم که مادر شوهر گفت من خیلی فلافل دوست دارم ولی بلد نیستم درست کنم.منم چون خیلی خوبم گفتم باشه من براتون یه روز درست میکنم دیگه موقعیتش پیش نیومد تا اینکه پریروز یه نگاه توی یخچال انداختم و چشمم به نخود افتاد.گفتم الوعده وفا نخود رو آب ریختم و عصرش چرخ کردم و ادویه جات زدم و با همسر راهی خونه مادرشوهر شدیم.اونجا رفتم توی آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن فلافل همسر زحمت زدن بکینگ پودر کشیده بود و انگار بیش از حد زده بود آخه خیلی پوک میشد. چقد حس بدیه خونه یکی دیگه آشپزی کنی همش فکر میکنی داری خرابکاری میکنی.بوی خیلی خوبی میداد و برادرشوهر نمیتونست طاقت بیار و امد گفت کمک نمیخای گفتم نه بابا!!!بیا بردار امتحان کن دیگه خوردو گفت خوب شده و بعدشم که سفره انداختیم همه خوششون اومد حتی پدرشوهر گفت عالی شده خداروشکر تا من باشم دیگه جلوی زبونم بگیرم
دیگه تا آخرشب بودیم و خاستیم برگردیم که مادرشوهر پیله شد که همین جا بخابید چه کاریه آخه همسر گفت بمونیم؟ منم گفتم باشه شب خابیدیم مادرشوهر بدجنس
یه بالشت گنده واسه من گذاشته بود تا صبح خاب میدیدم دارم دنبال بالشت میگردم
دیگه ساعت 6 صبح همسر بیدارم کرد که بریم من برسونمت خونه و برم سرکار اومدم خونه و یه کم خونه رو مرتب کردم که زنعموی همسر پیام داد عصر میام پیشت واااااای حوصله نداشتم دیگه همه جا رو مرتب کردم و عصر با دوتا پسراش اومدن زن خوبیه ولی من واقعا سرم داشت منفجر میشد هم شب بد خوابیده بودم و هم خیلی کار کرده بودم این زنعموی همسر یه پسر کوچولو داره که نمیدونم چه مشکلی داره که زیاد نباید سربه سرش گذاشت وقتی عصبی بشه دیگه نمیشه جلوش رو گرفت خیلی داد میزنه همه چیز رو به هم میریزه و بد دهن هم هست بخاطر همین من زیاد محلش نمیدم ازش میترسم یه بنده خدایی میگفت یه بار کنارش نشسته بودم یهو چسبید دستم و شروع کرد به گاز گرفتن هرکاری میکردن مامانش و اون نمیتونستن جداش کنن بخاطر همین ازش فاصله میگیرم به تربیت ربطی نداره چون پسر بزرگشون واقعا مودبه اینم این دو روز من بعضی وقتا میگم بزار چیز جذاب پیش بیاد بعد بنویسم اما دیگه اینجا روزانه نویسی هست.امیدوارم کسایی که اینجا رو میخونن حوصله اشون سر نره
دیروز ساعت 3 صبح بود که از درد کمر و پا از خواب بیدار شدم البته بخاطر خاله پری بود. ولی خب کم پیش میاد که درد داشته باشم، دلم میخاست ناله کنم ولی دلم برای همسر که کنارم خوابیده بود سوخت گفتم گناه داره همش 5*6 ساعت میخابه شبانه روز دیگه همینجور میخابیدم باز از درد بیدار میشدم و دلم برا خودم میسوخت .همش دعا میکردم زود ساعت 6 بشه و همسر پاشه من باخیال راحت ناله کنم تا یه رب به 6 بیدار بودم که با صدای ماکروفر بیدار شدم دیدم همسر داره شیر گرم میکنه برا خودش و میخاد بره دیگه منم یه کم خودمو لوس کردم
همسر هم یه کم دلش سوخت و برام بابونه گذاشت وقتی خاست بره گفتم خاموشش کن من میخام بخابم.
بیدار که شدم ساعت 11 بود و خیلی سرحال بودم و حالم خوب بود. رفتم دوش گرفتم خونه هم تمیز بود ناهار هم دیشب دوست همسر نذری آورده بود دیگه من کاری نداشتم.
طبق معمول هندزفریمو برداشتم مشغول صحبت با مامانم شدم که حاج خانوم (خانوم همسایه) تشریف آوردن دیگه منم با مامان خداحافظی کردم.
حاج خانوم یه ریز حرف میزنه بعضی وقتا من یادم میره به حرفاش گوش کنم و میرم توی رویا، همسر میخنده میگه گوش بده به حرفاش شاید وسطش ازت سوال بپرسه
راستش اصلنم به حرفای من توجهی نداره خب هردومون حق داریم چون تفاوت سنی زیاد هست و درک خیلی کمی وجود داره.هرچند من بهش توجه میکنم چون میگم گناه داره بیچاره حتما تنهاست که میاد پیش من شاید من الان دارم یه حس خوب بهش میدم چرا دریغ کنم .البته بعضی وقتا که حالم خوب نباشه در رو براش باز نمیکنم
آخه خودشم رعایت نمیکنه زیاد میاد
دیگه ایشون که رفتن منم کتابم رو باز کردم شروع کردم به خوندن این روزا کتاب کوری رو میخونم پیشنهاد میکنم بخونید خیلی عالی هست .عصر که همسر اومد یه کتاب برام خریده بود اینقد ذوق کردم فکر کنم خودش خجالت کشیدناهار خوردیم و همسر یه چرت زد و بعد بیدار شد چایی و کیک خوردیم بهم گفت بیا با هم بریم تا تنها نباشی گفتم من حوصله ام سر میره تو همش کار داری دیگه اونم رفت ساعت 10/5 اومد منم بساط شام آماده کردم وظرفا رو شستم .که خواهرشوهر کارمند اومد و برامون یه ظرف دلمه آورده بود منم رفته بودم بالا آماده بشم همسر گفت گیسو بیا دلمه نزدیک بود با همون لباسای خاک برسری بیام پایین ولی خوب صبوری کردم .اومدم پایین خواهر شوهر کارمند مجرد هست و یه شهر دیگه زندگی میکنه دو روزه اومده مرخصی دلمه هم درست کرده بود.این خواهر شوهر بسیار ابراز علاقه میکنه مثلا دیشب اینقد منو بوس کرد که له شدم ولی خوب بسیار غیر قابل پیش بینی هست.راستش طبق اصول خودم من دیگه خیلی به آدما بها نمیدم باهمه معمولی هستم تا از کسی توقع نداشته باشم هنوز خیلی حرف هست بقیه لش یه پست دیگه
همسرم چون حجم کاراش خیلی زیاد هست خیلی خسته میشه.ساعت 6 صبح تا 4 عصر شرکت هست.بعد میاد ناهار میخوره تا ساعت 6عصر میخابه بعد دوباره میره تا ساعت 10/5 شب، طفلکی اینقد خسته میشه که همش عذرخواهی میکنه که میخاد بخابه.دیشب وقتی خابید یه نگاه بهش انداختم و دلم یه حالی شد حس کردم خیلی دلتنگش هستم صبح بهش زنگ زدم که من واقعا دلتنگ هستم بازم عذرخواهی کرد بخاطر شرایط کاریش و گفت سعی میکنم زودتر بیام.
کاشکی زندگی اینقد سخت نبود تا جوونا میتونستن راحت تر زندگی کنن.و اینقد توی کار غرق نشن تا دور از جون سلامتشون رو از دست بدن.
این روزا هرکسی به یک روشی تبلیغ میکنه، من طرفدار مردم هستم طرفدار هیچ جناحی نیستم بهتره چشم و گوشمون رو باز کنیم تا فریب سیاست بازی رو نخوریم.همین
دلم میخاد تمرینات شکر گزاری شروع کنم.اما هر روز تنبلی میکنم.راستش من و همسر و چندین ماه هست که تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم ولی نمیشه.زیاد عجله ای براش ندارم اما بیشتر ترس از نازایی آزارم میده.احتمالا این ماه دیگه میرم دکتر قبل از اینکه تصمیم بگیریم دکتر رفتم و چکاپ کامل شدم فقط کیست و تیرویید داشتم که خداروشکر با دارو درمان شد. توکل به خدا
قرار بود چند روز پیش بنویسم اما خب یه درد پای مزخرف اومد سراغم که زندگیمو مختل کرد.
اونروز صبح از خواب که بیدار شدم زنگ زدم به همسر که برنامه چیه گفت شما فقط جوجه درست کن بقیه کاره مادرم انجام میده.منم دیگه مواد جوجه رو گذاشتم، بعد گفتم اگه مثل سری های قبل مادر شوهر خونسرد بازی دربیاره چی؟ دیگه برنج هم دم کردم.لباس پوشیدم برم سرخیابون ماست و پاستیل واسه پسر برادر شوهر بخرم از پله ها که اومدم پایین پادرد شروع شد فکر نمیکردم چیز خاصی باشه.رفتم خرید کردم و اومدم سالاد درست کردم وسایل پیک نیک هم آماده کردم منتظر همسر شدم بیاد که دختر همسایه اومد بالا یه کم باهم حرف زدیم همسر که اومد اونم رفت. ماهم وسایلمون رو جمع کردیم رفتیم خونه مادرشوهر البته پلو رو نبردیم چون همسر گفت که نمیخاد بیاری.رفتیم خونه مادر شوهر با برادرهای شوهر و پسر برادرشوهر و دوستامون رفتیم بیرون ، برادرهای شوهر بساط ناهار آماده کردن .پسر برادر شوهر هم مثل خرس کوالا چسبیده بود به من، منم سعی میکردم با آرامش بهش محبت کنم چون خیلی زیاد ترسو هست دائم آویزون آدم میشه طفلکی به خاطر از دست دادن احساس امنیتش هست.تا عصر اونجا بودیم دوستامون خداحافظی کردن و رفتن.ما هم یه کم تیراندازی کردیم البته فقط به مقوا بعد جمع کردیم و اومدیم خونه مادرشوهر وسایلا پیاده کردیم مادرشوهر گفت خودم برات میشورم فردا بیا ببر، دیگه دیدم جوجه گشنه هست به همسر گفتم صبر کن غذا گرم کنم بهش بدم بخوره بعد بریم. خیلی برام جالب بود که برا گشنگی داد و بیداد میکرد کلی خندیدم دستشو گرفتم بردم بهش غذا دادم دیگه با همسر اومدیم خونه و پای بیچاره من نابود شده بود چنان درد میکرد وقتی بلند میشدم حس میکردم فلج شدم. اینقدر این درد ادامه پیدا کرد که رفتم دکتر و دکتر گفت که من تشخیصی نمیدم چیز خاصی نیست با استراحت و آب درمانی خوب میشه.خداروشکر الان بهترم البته درد خفیفی هنوز وجود داره.خب دیگه خیلی نوشتم روزتون بخیر