یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

ت..ب

جوجه قشنگ من چهار روز تمام تب شدید داشت .دکتر بعد از هزار بار رفت و آمد ما به مطب آزمایش  نوشت که نتیجه مقدار کمی عفونت بود .من سه روز تمام نخابیدم خسته و کلافه و نگران همسر که انگشت اتهام سمت او بود که دو کار اشتباه کرده بود یک دوغ تاریخ گذشته با علم به دانستن به طفلک من داده بود دو با اینکه میدانست طفلک من به خرگوش آلرژی دارد باز برایش خرگوش خریده بود مثل همیشه مرا متهم میکند چون عکس جوجه را استوری کردم چشم خورده..و دل مرا برای هزارمین بار با همه خستگی میشکند.امروز جوجه خداروشکر بهتره الان سوار اتوبوس هستم دارم پناه میبرم به خانه مادر  ...تمام آرزویم این هست بتوانم برای خودم یک خانه بخرم و گاهی بهش پناه ببرم  کاش ....

بعد از مدت ها

رسم ادب این است که بنویسم که چه گذشته در این مدت ولی اصلا یادم نمی آید آخرین بار کی نوشتم همینجوری صفحه باز کردم که بنویسم.

برای بار دوم رژیم قند و شکر گرفتم خیلی حس خوبی هست هر چند از همه خوشمزه ها منع میشوی ولی برای من که از میوه خوردن متنفرم عالی هست چون تمایل زیادی به خوردن میوه پیدا میکنم،البته بک دوره چهل روزه هست بعد شاید به خودم کمی استراحت دادم.

کمی از پسرم

خداروشکر خوب است پیش دبستانی تمام کرده وامسال انشاالله کلاس اول میره چقد زمان زود میگذره ...الان هم کلاس تابستونی میره البته بیشترین دلیلش این هست که اینقدر توی خونه حبس نباشه، خیلی زیبا نقاشی میکشه والان میخاد کلاس حرفه ای مداد رنگی بره عاشق نقاشی هست چیزایی که خوشحالش میکنه یکی کتاب هست و یکی دیگه هم دفتر نقاشی و مدادرنگی  بینهایت عاشق حیوانات هست و از خوندن کتاب درموردشون سیر نمیشه اینقد از زندگی حیوونا میپرسه که بعضی وقتا بهش میگم لطفا از چیزای دیگه هم بپرس میگه ولی من عاشق حیوونا هست هستم .خیلی کنجکاو هست و از همه چیز میخاد سر دربیاره.خلاصه که اینجوری میگذره

...

با همسر هم خوبیم گاهی در صلحیم گاهی هم....

روزگار با همه خوبیا و بدیهاش میگذره این روزا مدام توی سرم میچرخه که من چیو دوست دارم تا حال دل خودم رو خوب کنم .با تمام وجود دلم میخاد برم مسافرت یه روستای باصفا چند روز بمونم و فقط لذت ببرم از طبیعت ولی خب فعلا شرایطش ندارم باید صبر کنم ببینم شهریور چی پیش میاد.

گول تبلیغات مدارس رو نخورین مدرسه ای که خوب باشه نیاز به تبلیغ نداره 

فندق امسال میره پیش دبستانی تمام مدرسه ها رو گشتم تا یه جایی پیدا کردم پراز ادعا دیروز اولین بار فندق رو تنهایی فرستادم وقتی رفتم دنبالش دیدم مدیر اونجا میگه سرکلاس نمیشینه و.... بدون هیچ علمی به بچه من میگه بیش فعال که اگه بیش فعال هم باشه تو اگه حرفه ای باشی هنرت این هست که این بچه رو سرکلاس بشونی نه اینکه بعد از دو روز بگی نمیتونم بچه من اونجا سنجش شده تمام وقت و انرژی و پول ما رو گرفتین اونوقت الان اینجوری...

یه مشت راحت طلب اما حرفه ای توی پول گرفتن 

تمام دیروز با حال زار چند تا پیش دبستانی و زنگ زدم و سرزدم به همشون هم مشکلم رو گفتم همشون گفتن مشکلی نیست بیارش.

یه جایی زنگ زدم بین گفته هاش گفت ما پارسال ۵ تا بچه بیش فعال داشتیم که تونستیم آموزش بدیم .انتخابم فعلا همین پیش دبستانی هست چون حس کردم حرفه ای کار میکنن صحبت کردن با مدیر اونجا هم حالم رو خیلی بهتر کرد تمام دیروز رو کنار سینک و توی حمام زار زدم واقعا رفتار اون مدیر که یادم میومد دلم میخواست بترکه.

شنبه فندق رو ببرم پیش جدید انشاالله اینجا بشه

فندق صبح بیدار شده یه کیفی قبلا براش خریدم برداشته ببینید حتی کیف مدرسه رو برنداشته یه کتاب و یه آجرک گذاشته داخلش و یه عروسک هم برداشته میگم منو ببر یه مدرسه دیگه که حیاط داشته باشه اسپیکر نداشته باشه گفتم عزیزم امروز و فردا تعطیله دیگه وسایلش رو گذاشته ولی گفته دیگه اون مدرسه نمیرم

این روزها

قبلا همیشه تو سرم پراز حرف بود که دلم میخواست برای یکی تعریف کنم اما الان دیگه تو سرم حرف نیست دلیلش هم اینه هست که ناخودآگاه با خودم کار کردم که دیگه حرفی برای گفتن با کسی نداشته باشم، حالا خودم از کجا فهمیدم از اونجایی که مثلا یه اتفاقی افتاده بود من به همسر نگفته بودم بعد به خودم اومدم عهههه من که همش دنبال این بودم که همه چیز رو تعریف کنم پس یه اتفاقاتی توی ناخودآگاه من افتاده .

خب دلیلش هم این بود که دیگه حس میکردم زیادی حرف میزنم سکوت بهتره ....

یادمه همیشه همسر سرکار بود و ما فرصت حرف زدن نداشتیم منم هر وقت توی ماشسن با هم بودیم حرف میزدم یه بار به همسر گفتم من دوست دارم توی جاده با هم حرف بزنیم برگشت گفت من دوست دارم سکوت کنم و از جاده لذت ببرم یا خیلی وقتا حرف میزنم هیچ جوابی نمیگیرم حس خیلی بدی میگیرم به خاطر همین ناخودآگاه حرفی توی ذهنم نمیمونه که بگم...

دیگه الان توی ماشین هرچی سعی میکنم حرفی بزنم واقعا حرفی برای گفتن ندارم

همسر همش میپرسه چرا ساکتی یا خودش یه بحثی شروع میکنه که من حرف بزنم.

لازم هست بگم که هر وقت حرف زدم و سکوت جوابم بوده احساس کردم واقعا قلبم شکسته...

        

رها رها

بعضی وقتا یه چیزایی قرار نیست درست بشه هر چقدر تلاش میکنی به هر راهی میزنی نمیشه درست وقتی که میگی دیگه باید رهاش کنم دیگه نمیشه همون وقت اتفاقایی میفته که تو دیگه جرات رها کردنت رو از دست میدی  بعد فکر میکنی درست شده همه چیز خوب شده اما نشده همش فیلم بوده همه چیز بدتر از اوون چیزی که هست که تو فکرش میکردی و میکنی خسته ای خسته شدی میخای رها کنی ولی دیگه نمیشه.....

من تمومش کردم زندگی ول کن نیست.....