حال مادربزرگم خوب نیست چند روزی هست که توی بیمارستان بستری هست هر سه تا عمو یکی از عمه هایم اونجا هستن و نوبتی میرن بیمارستان ، مادر بزرگم بیش از همه عمه کوچیکم رو دوست داره دلیلش رو من واقعا نمیفهمم چون همیشه توی عزا و بیماری آدما غیب میشه و به شدت دورو هست اینو من به چشم خودم بارها و بارها دیدم الان هم که مادرش توی بیمارستان هست حتی یه بار هم نیومده و اینکه مادربزرگم از این عمه ام که بالای سرش است به شدت بیزار هست(شاید براتون عجیب باشه ولی واقعا به وضوح بین بچه هاش فرق میزاره) بچه که بودم هر وقت مادربزرگ میومد خونمون من خیلی خوشحال میشدم، وهنوز هم احساس میکنم اونا روزا روزای خیلی خوبی بود اما چند بار بدجور بدون هیچ دلیلی پشت سر من حرفایی زد که منو پیش بقیه خراب کرد هنوزم نتونستم دلیلش رو بفهمم،چندین سال ازش متنفر بودم هر وقت میومد خونمون از توی اتاقم بیرون نمیومدم تا اینکه پاش شکست و بازم عمه کوچیکه غیبش زد و اوتا عمه دیگه هم هیچکدوم نیومدن پیشش من دلم سوخت و رفتم یک هفته ای ازش مراقبت کردم از اون به بعد رابطه ما بهتر شد الان که بیمارستان هست خیلی حس بدی دارم اگه تموم کنه......
خب یه کم درمورد این مادربزرگم بگم که واقعا مثل این ملکه های فیلم های کره ای هست مدام فتنه درست میکنن البته تا همین چند سال پیش،خیلی راحت دروغ میگفت تا یکی رو خراب کنه همه از دستش عاصی بودن ...وای به حال کسی که باهاش چپ می افتاد دیگه تا اون طرف رو پیش بقیه خراب نمیکرد نمی نشست....با همه اینها بچه هاش دوستش دارن ما نوه ها هم تقریبا حسی نداریم بهش....
برم بیرون یه کم خرید کنم باهاش کیک و شیرینی درست کنم...همسر مثل آفت یخچال رو پاکسازی کرده
با خودم فکر میکنم من توی زندگی دنبال چه چیزی بودم بچه گی ،نوجوانی،الان....همه ی اون همه رنجی که کشیدم بخاطر این بود که دنبال یکی بودم که دوستم داشته باشه....الان....
دیگه دنبال دوست داشته شدن نیستم اینقدر به یه چیزی بال و پر دادم که خودمو هم گم کردم
توی زندگی دنبال یه چیز مطلق نباشیم.
وقتی با همسر آشنا شدم حس کردم همون هست که میخام فکر میکردم تمام رنج هام تموم شد اینکه یکی نبود منو توی آغوش بکشه یکی نبود بگه دوست دارم منو به اینجا رسوند.
راهمو اشتباه نیومدم اما توی این راه خیلی اشتباه کردم بزرگترینش هم این بود که فکر میکردم برای دوست داشته شدن باید جنگید چه فکر احمقانه ای
چند روزی هست که میخام بنویسم اما یه حس ترس عجیب نمیزاره.از روزگارم اینکه بعد از تقریبا دو سال کارم رو ترک کردم بخاطر مسائل زیادی با اینکه شغلم رو دوست داشتم ولی خب احساس میکنم دارم بیگاری میکنم و فندق عزیزم رو رها کردم...خب اگه برگردم عقب دوست دارم بازم برم سرکار ولی خب نه با این شرایط اوایل که رفتم به چشم یه راهی برای نجات دادن خودم از افسردگی بهش نگاه میکردم ولی خب شاید از یه سری مسائل دورم کرد ولی بعد از گذشت مدتی برام یه سری پیامدهای بد داشت که دیگه دلم میخاست از اون محیط رها بشم و پناه بیارم به خونه ...
دور بودن از فندق هم باعث شد بچه من توی این سن هنوز با وجود بلد بودن کلی کلمه جمله نمیتونه ارتباط برقرار کنه برام موقعیت جدید کار فراهم شد که فقط باید یه آزمون میدادم ولی به خاطر فندق حتی به بهش فکر هم نکردم.
زندگی هم خوبه همسر خداروشکر خوبه...رابطه امون میتونم بگم خیلی خوب شده و من گاهی اون حسی که از دست داده بودم بخاطر بالا و پایین های زندگی بعضی وقتا بازم حسش میکنم انگار یه چیزی درون من گم شده و یه دفعه یه لحظه جایی پیداش میکنم باز از دستم سر میخوره .
خیلی بد هست که نمیشه روزا رو به عقب برگردوند.
الان توی شرایطی هستم که با تمام وجود دلم میخاد برگردم عقب و یه جایی رو پاک کنم و برگردم ولی حیف حیف حیف حیف
مواظب لحظه های زندگیمون باشیم .مواظب انتخابامون مواظب اشتباهاتمون بعضی چیزا دیگه هیچوقت درست نمیشه
صبح همسر زنگ زد به من دست چکت کجاست بعدش دیدم اس ام اس بان اومد که حسابم خالی شد، زنگ زدم به همسر طبق معمول گفت حالا بعد بهت میگم رفت خونه دست چک برداشت اومد دم دفتر که امضا کنم ، گفت داداشم تصادف کرده، بعد من گفتم صبر کن مرخصی بگیرم بیام پیش فندق ساعت دوازده بود اومدم خونه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه باور ندارم داداشش تصادف کرده زنگ میزنم هر دوتا داداشاش اونام هم طفره میرن اینقد فشار روحی بهم وارد شده که توان راه رفتن ندارم میشینم زار زار گریه میکنم این وسط داداشش قسم میخوره که بخدا همسرت تصادف نکرده، با حال زار بازم باهاش تماس میگیرم میفهمم پدرشوهر تصادف کرده....نمیدونم دلیل این پنهون کاری چی بود، هنوزم یه سری ماجرا ها داره میگذره که نمیدونم چی هست ولی دیگه نمیخام بپرسم کاش ظهر یه توضیح کوچیک میداد که من نصفه عمر نشم
توی آینه نگاه میکنم موهام دسته دسته سفید شدن کنار چشم سمت راستم خط های ریزی افتاده که بیشترین دلیلش فشار روحی و گریه ای گاه و بیگاه یک سال پیشم هست هرچند همه اینها نشون میده که خیلی زود دارم پیر میشم. با اینکه دوست داشتم وقتی به این سن میرسم یه حداقل هایی داشته باشم ولی الان هیچ و هیچ تنها دست آوردم تجربه های کوچک و بزگ زندگی هست که گاهی زیرش له شدم و هر بار گفتم اینبار دیگه میمیرم ولی ....امسال سال آرومتری گذرودم چیزای ناراحت کننده حذف شدن البته به بهای سفیدی و درد گاه و بیگاه قلبی که نمیدونم چه بلایی به سرش اومد. دلم از این میسوزه که خیلی بیگناه بودم خیلی خیلی شاید تنها گناهم این بود که همیشه عجول بودم توی زندگی...
همیشه فکر میکردم یه مادر عاقل میشم ولی نیستم ...جمعه سالگرد ازدواجمون بود با همسر نشسته بودیم و حرف میزدیم همسر گفت باورت میشه ۶ سال گذشت چشم به هم زدنی فکر ۲۵ سال دیگه فندق میخواد ازدواج کنه نمیدونم چرا اشکام میریخت و فکر اینکه فندق بخاد از من جدا بشه دیوونم میکرد بدجوری وابسته بهش هستم. تنها کسی که اون روزای سخت بهم امید زندگی میداد فقط فندق بود وبس