یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

سلام

چند روزی هست که میخام بنویسم اما یه حس ترس عجیب نمیزاره.از روزگارم اینکه بعد از تقریبا دو سال کارم رو ترک کردم بخاطر مسائل زیادی با اینکه شغلم رو دوست داشتم ولی خب احساس میکنم دارم بیگاری میکنم و فندق عزیزم رو رها کردم...خب اگه برگردم عقب دوست دارم بازم برم سرکار ولی خب نه با این شرایط اوایل که رفتم به چشم یه راهی برای نجات دادن خودم از افسردگی بهش نگاه میکردم ولی خب شاید از یه سری مسائل دورم کرد ولی بعد از گذشت مدتی برام یه سری پیامدهای بد داشت که دیگه دلم میخاست از اون محیط رها بشم و پناه بیارم به خونه ...

دور بودن از فندق هم باعث شد بچه من توی این سن هنوز با وجود بلد بودن کلی کلمه جمله نمیتونه ارتباط برقرار کنه برام موقعیت جدید کار فراهم شد که فقط باید یه آزمون میدادم ولی به خاطر فندق حتی به بهش فکر هم نکردم.

زندگی هم خوبه همسر خداروشکر خوبه...رابطه امون میتونم بگم خیلی خوب شده و من گاهی اون حسی که از دست داده بودم بخاطر بالا و پایین های زندگی بعضی وقتا بازم حسش میکنم انگار یه چیزی درون من گم شده و یه دفعه یه لحظه جایی پیداش میکنم باز از دستم سر میخوره .

خیلی بد هست که نمیشه روزا رو به عقب برگردوند.

الان توی شرایطی هستم که با تمام وجود دلم میخاد برگردم عقب و یه جایی رو پاک کنم و برگردم ولی حیف حیف حیف حیف

مواظب لحظه های زندگیمون باشیم .مواظب انتخابامون مواظب اشتباهاتمون بعضی چیزا دیگه هیچوقت درست نمیشه 

قضیه چیه؟

صبح همسر زنگ زد به من دست چکت کجاست بعدش دیدم اس ام اس بان اومد که حسابم خالی شد، زنگ زدم به همسر طبق معمول گفت حالا بعد بهت میگم رفت خونه دست چک برداشت اومد دم دفتر که امضا کنم ، گفت داداشم تصادف کرده، بعد من گفتم صبر کن مرخصی بگیرم بیام پیش فندق ساعت دوازده بود اومدم خونه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه باور ندارم داداشش تصادف کرده زنگ میزنم هر دوتا داداشاش اونام هم طفره میرن اینقد فشار روحی بهم وارد شده که توان راه رفتن ندارم میشینم زار زار گریه میکنم این وسط داداشش قسم میخوره که بخدا همسرت تصادف نکرده، با حال زار بازم باهاش تماس میگیرم میفهمم پدرشوهر تصادف کرده....نمیدونم دلیل این پنهون کاری چی بود، هنوزم یه سری ماجرا ها داره میگذره که نمیدونم چی هست ولی دیگه نمیخام بپرسم کاش ظهر یه توضیح کوچیک میداد که من نصفه عمر نشم

موهای سفید

توی آینه نگاه میکنم موهام دسته دسته سفید شدن کنار چشم سمت راستم خط های ریزی افتاده که بیشترین دلیلش فشار روحی و گریه ای گاه و بیگاه یک سال پیشم هست هرچند همه اینها نشون میده که خیلی زود دارم پیر میشم. با اینکه دوست داشتم وقتی به این سن میرسم یه حداقل هایی داشته باشم ولی الان هیچ و هیچ تنها دست آوردم تجربه های کوچک و بزگ زندگی هست که گاهی زیرش له شدم و هر بار گفتم اینبار دیگه میمیرم ولی ....امسال سال آرومتری گذرودم چیزای ناراحت کننده حذف شدن البته به بهای سفیدی و درد گاه و بیگاه قلبی که نمیدونم چه بلایی به سرش اومد. دلم از این میسوزه که خیلی بیگناه بودم خیلی خیلی شاید تنها گناهم این بود که همیشه عجول بودم توی زندگی...

همیشه فکر میکردم یه مادر عاقل میشم ولی نیستم ...جمعه سالگرد ازدواجمون بود با همسر نشسته بودیم و حرف میزدیم همسر گفت باورت میشه ۶ سال گذشت چشم به هم زدنی فکر ۲۵ سال دیگه فندق میخواد ازدواج کنه نمیدونم چرا اشکام میریخت و فکر اینکه فندق بخاد از من جدا بشه دیوونم میکرد بدجوری وابسته بهش هستم. تنها کسی که اون روزای سخت بهم امید زندگی میداد فقط فندق بود وبس

چون من شاغلم

یادم نمیاد آخرین بار کی اینجا نوشتم . وقتی یه مدت ننویسی دیگه سخته میشه نوشتن.

چند ماهی هست میرم سرکار،روحیه ام خیلی بهتر شده ، قبلا احساس میکردم عمرم داره به بطالت میگذره اما الان حالم بهتره، من دوست دارم همیشه یه چیز جدید یاد بگیرم یه چیزی که منو یه پله بالاتر ببره ....هرچند حقوقی که میگیرم خیلی کم هست اما بهش به چشم یه پله نگاه میکنم.

فندق کوچولوی من دوماه دیگه سه ساله میشه من هر روز کلی بغلش میکنم و میبوسمش تا وقتی بزرگ شد حسرت نخورم که به اندازه کافی بغلش نکردم. چند وقتی هست که شروع کردم از پوشک بگیرمش و بعد یک ماه که هرروز حس میکردم کارم جواب نمیده بالاخره دیشب گفت .....

حال و هوای رابطه دونفره ما خوبتر هست و امیدوارم همین جوری پیش بره و برگردیم به روزایی که حال دلمون واقعا خوب بود .راستش این سرکار رفتن برای من خیلی خوب بود دیگه همه ذهنم درگیر این نیست که چی گفت و در گذشته چه اتفاقی افتاد.

امروز ساعت کاریمون از نه شروع میشه و دوازه خونه هستم ......

عنوان پست منو یاد یکی از بلاگرا میندازه که از دست جاریش همیشه عصبانی بود چون تکه کلامش این بود که چون من شاغلم

آش رشته و سرگیجه

همه آش رشته میخورن بعدش سرگیجه میگیرن یا من اینجوریم؟؟؟

چند وقتی هست همسر بی اشتها شده امروز بهش گفتم شام چی میخوری گفت هیچی از گلوم پایین نمیره گفت آش و سوپ خوبه استقبال کرد.

خودم هم خیلی وقت بود هوس آش کرده بودم تنبلیم میشد درست کنم. امروز دیگه دست به کار شدم و یک آش رشته خوشمزه پختم . ولی بعدش دیگه گیج میزدم. دیگه رفتم کاهو نارنج آوردم و با همسر و فندق خوردیم. فندق عاشق کاهو نارنج هست.

موهامو کوتاه کردم حسابی چقدر راحت شدم و حس خوبی دارم موی بلند خیلی سخته رسیدگی بهش بعد هم توی خونه بخای شیک باشی باید کلی وقت بزاری براش الان که کوتاه کردم موهامو فرق میزنم و یه سنجاق سر هم میزنم و تموم خیلی هم راضیم.

الان همسر داره سیم اخر میبینه برنامه مورد علاقه اش هست فندق هم گیر داده بهش برام کصه(قصه) بگو به هیچ وجه هم کوتاه نمیاد. 

فردا باید زنگ بزنم خواهرشوهر کوچیکه کلی لباس برای فندق یه بلوز هم برای من خریده داده به همسر اورده باید ازش تشکر کنم. هر وقت خریدی میکنه من جبران میکنم براش ولی خیلی ناراحت میشه این بار نمیدونم چیکار کنم.اینبار که اومد دعوتش کردم خونه متاسفانه کاری براش پیش اومد مجبور شد برگرده شیراز.

فندق کوچولوی من هنوز کامل حرف نمیزنه فقط چند تا جمله کوتاه میگه، وقتی سرگرم کاری هستم میاد میگه سلام عزیزم، وقتی یه کاری داره میاد میگه عزیزم عزیزم یعنی اینکه با من بیا، عاشق حیونا هست به طرز افراطی ،

...... نگاش که میکنم هزار بار عاشق میشم.