امشب تولد جوجه زیبای من بود. بدون هیچ حرفی که بوی شعرهای تکراری بده میخام بگم که واقعا عشق عشق عشق همین وبس
شوق زندگی با نگاه کردن بهت توی وجود من زنده میشه
قسمت بالا رو روز تولد پسرقشنگم نوشتم و نشد تکمیلش کنم تا الان
تولد فندق قرار بود خیلی کوچولو برگزار بشه. من رفتم بیرون چند تا خرید انجام بدم همسر زنگ زد الان که بیرونی برو فلان چیز هم از مامانم بگیر منم رفتم. مادرشوهر گفت که امشب تولد فندق هست گفتم آره گفت ما هم شب با آژانس میایم به همسر بگو نمیخاد بیای دنبالمون منم دیگه نتونستم چیزی بگم
برگشتم خونه با کمک همسر کل خونه رو تمیز کریم یه شام ساده درست کردیم به خواهر شوهر و برادشوهر هم زنگ زدیم دعوتشون کردیم .
شب که مهمونا اومدن اول شام آوردیم بعدش کیک آوردیم و منو فندق شمع رو فوت کردیم. و جوجه کوچولوی من وارد سه سالگی شد.
فندق کوچولوی من حتی یه عکس تکی از تولدش نداره چون اصلا نمیتونه سی ثانیه یه جا ساکن بمونه تمام عکسا یه نفر اونو توی بغل گرفته.
فندق برای اولین بار یه دونه از پفک های روی میز رو خورد و دیگه ول کن ماجرا نبود ماهم همه چیز رو جمع کردیم.
پ.ن:تولدت مبارک باشه زیباترین بهانه زندگیم امیدوارم بتونم مادر خوبی برات باشم برات خاطرات قشنگی بتونم بسازم برام همین کافیه که هر وقت انشاالله بزرگ شدی وقتی به گذشته فکر کنی لبخند روی لبهای قشنگت بیاد پسرمهربونم
چقدر هوا گرم شده نفس آدم بند میاد از شدت گرما، امروز ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم هرکاری کردم خواب دیگه به چشمم نیومد. دیروز با همسر باید میرفتیم شیراز فندق رو پیش مامانم گذاشتم و رفتیم و کارامون رو انجام دادیم برگشتیم فندق رو از مامان گرفتیم، فسقلی اینقد شیطونی کرده بود که تا گداشتیمش داخل صندلیش خوابش برد یه خواب بی موقعه، خسته و کوفته ساعت یازده رسیدیم خونه فندق خان تازه از خواب بیدار شده و سرحال میخاد بازی کنه. شام نون و پنیر خوردیم به همسر گفتم تو رانندگی کردی راحت بخواب من چشمم به جوجه هست. چراغا رو خاموش کردیم من بیدار بودم ولی باهاش حرف نمیزدم تا بخوابه همینجوری که چشمم بهش بود از خستگی خابم برده بود فندق هم رفته بود باباش بیدار کرده بود که برام آب بیار دوباره برگشتن خوابیدن من باز به همسر گفتم تو بخاب من بیدارم بازم خابم برده بود این بار که بیدار شدم فندق هم خواب بود.
خوابوندمش سرجاش یه خواب راحت کردم. صبح سرحال بودم.
بیدار شدم ظرفا رو شستم ، جارو کردم با مامان تلفنی صحبت کردم الانم دارم برای ناهار کته درست میکنم.
همسر هم رفته ببینه میتونه یه باربری پیدا کنه یخچال و ال ای دی داداش بزرگه دو بفرسته تهران
برم غذام نسوزه
حدود دوماه پیش بود که همسر دیسک کمر گرفت اینقد دردش شدید بود که نمیتونست راه بره. مجبور شدیم چند روزی بریم خونه مادرشوهر چون خونه اونا پله نداشت. پسر وروجک ما هم یه مکان پراز شگفتی ها پیدا کرده بود و یه لحظه نمی نشست و من مدام دنبالش بودم. بعد از چند روز اومدیم خونه و همسر هنوز درد داشت.
تمام کارها روی دوش خودم بود حتی خرید بیرون استارت درد کمر خودم هم از اونجا خورده شد.
از دیروز تا حالا کمر درد عجیبی گرفتم حاضر نیستم برم دکتر بخاطر آلوده بودن مطب دکترها . البته دردش هم طاقت فرسا نیست با استراحت بهتر میشه.
همسر هم کمکم میکنه تا کمتر به کمرم فشار بیاد نمیدونم این درد دیگه از کجا پیداش شده
باورم نمیشه بیشتر از یک سال هست که چیزی ننوشتم. واقعا حرفی برای گفتن یا نوشتن نداشتم یا شاید ام ترسیدم از نطراتی که منو میکوبن و له میکنن.
یک سال گذشته فندق چند دوز دیگه دوساله میشه . اکثر کلمات رو میگه هنوز جمله سازی بلد نیست اکثر حیوانات و میوه ها رو میشناسه هنوز منو مامان صدا نمیکنه ولی بابا رو از همون یک سالگی صدا میزده خیلی دوست دارم مامان صدام کنه شاید چون همیشه در دسترسش هستم نیازی نمیبینه منو صدا کنه. عاشق هندونه هست. ومن عاشق اون
همسر هم خوبه منم سعی میکنم خوب باشم و از پیله ام بیام بیرون ولی نمیتونم.
یه روزی با خودم عهد کردم بشم یه آدم سنگی از اون روز به بعد من سخت و سخت تر شدم الان پشیمونم حتی نمیتونم یه کتاب بخونم در قلبم رو روی همه چیز بستم ولی میخام تلاش کنم برگردم.هر چند میترسم
اولین قدم اینه که کتاب شکر گزاری رو بردارم و شروع کنم به خوندن تا دلم آروم بشه.
صبح همسر داشت با تلفن صحبت میکرد و میگفت نگرام نباش خودم کارت رو درست میکنم. میدونم با کی حرف میزنه و میدونم داره چیکار میکنه اما این بار به روی خودم نمیارم و سوال نمیپرسم چون مطمئن نیستم کارش درست یا غلطه خودم رو میزارم جای طرف مقابل و با خودم میگم بیخیال هر چند خودمون هشتمون گرو نهمون هست ولی شاید دعای خیر اونا راه گشای ما بشه.
از طرفی هم تجربه ثابت کرده اگه همسر بخاد کاری انجام بده و فکر کنه کارش درسته دیگه هیچ حرف و سخنی نتیجه ای نداره.من ناراحت نمیشم از کار خیر اما به نظرم هر چیزی حد و اندازه ای داره حتی خدا هم توی قرآن گفته که به اندازه در راه خیر هزینه کنید. سکوت میکنم چون نمیدونم چی درست هست و چی غلط.
اینجا هوا خیلی گرم شده و پسرک هم گرمایی دیشب کولر سرویس کردیم. فندق هم تخت گرفت خوابید پریشب بس که ازخواب بیدار میشد و گریه میکرد تمام شب بیدار بودیم دیگه دیروز صبح تا ظهر با همسر و فندق خابیدیم بعد از ناهار هم شال و کلاه کردیم رفتیم خونه مادرشوهر،فکر کنم اینجا نگفتم دوماهی میشه همسر باهاشون آشتی کرده سعی میکنیم زیاد رفت و آمد نکنیم تا حرفای چرت و پرت نشنویم. مادرشوهر میخاد واسه دوتا پسر آخریش زن بگیره. دیروز میگفت برم خاستگاری دختر خواهرت دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم نمیدونم چرا دست از سر ما برنمیداره آخه چه گلی سر من زدی که بخای سر دختر خواهر من بزنی تازه ما به یه نقطه آرامش از دست تو رسیدیم حالا اگه دختر خواهر من بشه عروسشون و بخاد تمام ماجراهای من برای اون تکرار بشه انگار تمام بلاها داره از اول برای من اتفاق میفته. به همسر گفتم برو یه جوری بهش حالی کنه دست از سر ما برداره.
امروز صبح بیدار شدم خونه رو مرتب کردم ناهار هم غذای مورد علاقه همسر قیمه درست کردم.البته همسر عاشق قیمه ای هست که داخل زودپز قدیمیا درست میشه منم چند وقت پیش یه دونه کوچولو خریدم هر دفعه با سلام و صلوات داخلش قیمه درست میکنم خیلی میترسم ازش.
حالا برم ببینم نسوخته باشه
روزتون خوش