از بس نبودم دیگه خجالت میکشم بنویسم. فندق هر چقدر بزرگتر میشه احتیاج به مراقبت بیشتری داره خواب روزش کمتر شده و اینکه به شدت به اینکه من گوشی دست بگیرم حساس هست بخاطر همین مسائل اصلا وقت نمیگنم بیام اینجا.
بعضی وقتا کلی حرف رو توی ذهنم ردیف میکنم که بیام اینجا بنویسم ولی خب نمیشه امیدوارم این بار طلسم شکسته بشه.
اول از همه امیدوارم سال خوبی رو داشته باشید و پر از برگت باشه براتون و البته آرامش.
این مدت که گذشت خیلی اتفاقای زیادی افتاد بالا و پایین های زیادی داشتیم که دلم نمیخاد جایی ثبت بشه تا از ذهنم شاید پاک بشه.
از رابطه من و همسر بخوام بگم الان توی نقطه خیلی خوبی هستیم خودم هم نمیدونم چی شد ولی خداروشکر از اون طوفان عبور کردیم الان دلم میخاد همینجوری بمونه.
فندق عزیزم دوتا دندونه کوچولو در آورده یه جشن کوچیک خونه مامانم براش گرفتم.
الان هم وروجک بیدار شده سعی میکنم دیگه زود به زود بیام
به همسر گفته بود من اگه اومدم خونه دوستت دیگه توقع نداشته باش که دعوتشون کنم اونم گفت باشه. بعد که رفتیم خونشوندیدم آدمای بدی نیستن برای سه شنبه دعوتشون کردیم. با کمک همسر کل خونه رو یه تمیزکاری اساسی کردیم.کلی هم توی ذهن خودم برنامه ریزب کرده بودم برای آشپزی،که روز قبلش زنگ زدن و عذرخواهی کردن که نمیتونن بیان یکی از فامیل های نزدیکشون شیراز بستری بود که گویا اون روز حالش خیلی بد میشه،دیگه از جزئیات بعدش خبر ندارم.آخه من دیگه چندون بستم رفتم پیش مامان که چند روز اونجا باشم دیشب ساعت دو نیم اومدیم خونه از خستگی بیهوش شدیم. صبح هم با نوازش دستای کوچولوی فندق بیدار شدم که داشت با زبون جوجه ای با خودش بازی میکرد هر از گاهی دست به صورت منم میکشید که بیدار بشم. منم خودمو زدم به خواب دیگه همسر اومد خونه(همسر بایدهر روز ساعت ۶صبح بره یه سری از کارهاش رو انجام بده و برگرده)یه کم با جوجه بازی کرد و رفتش منم پاشدم یه جارو کشیدم دست و صورت جوجه رو شستم لباسش رو عوض کردم. گذاشتمش توی تختش راحت خابید.الانم خودم هم خیلی خوابم میاد اما دارم مقاومت میکنم چون باید ناهار درست کنم.
دلم میخاد استارت خونه تکونی روبزنم اما تنهایی سخته البته کارخاصی ندارن فقط آشپزخونه کلی کار داره. همسر میگه دست به چیزی نزن یکی میارم همه کارا رو بکنه باید بگم همین هفته یکی بیاد تا فکرم راحت بشه.
از عید خوشم نمیاد ولی اینجا اسفند ماه عشق هست خیلی سرسبزه
سلام سلام سلام
من عاشق زمستونم و بهترین ماهش اسفند ماه که پر از حس خوبه اینجا هوا عالی میشه توی این فصل،باید خونه تکونی رو زودتر شروع کنم تا فکرم آزاد باشه با خیال راحت طبیعت گردی کنم.
حالم خداروشکر خیلی بهتره در حال ترمیم رابطه ای هستم که نمیدونم از کجا افسارش از دستم رها شد و هر چی فکر میکنم یادم نمیاد از کی من و همسر دیگه با هم حرف نزدیم ،از کی دیگه یادمون رفت بخندیم و شوخی کنیم،چرامن خودمو توی خونه حبس کردم و از همسر دور و دورتر شدم واقعا یادم نمیاد.
فقط یادمه من همش در حال غر زدن بودم و توی تنهایی خودم اشک میریختم شاید افسردگی اومده بود سراغم و من سرمو عین کبک توی برف فروکرده بودم و میگفتم خوبم.
من خوب نبودم پر از خشم بودم اینکه با فندق خوش بودم فکر میکردم حالم خوبه.
حال زندگیمون بهتر شده زیاد بیرون میریم،من عاشق زمین های کشاورزیم،صدای تلنبه هیچ چیز بهتر از این نمیشه،چند وقت پیش که بازم با چشم گریون خابیدم و حس میکردم از دست همسر ناراحتم،فرداش با دوستامون رفتیم بیرون فندق رو گذاشتم پیش همسر رفتم یه کم قدم زدم اونجا حس کردم از هیچ چیز ناراحت نیستم. مشکلاتم رو میتونم حل کنم انگار یه معجزه توی وجودم اتفاق افتاد.
نباید توی خونه بشینم اینجوری افسرده تر میشم،فکر کنم همسر هم فهمیده حالم بهتر شده چون تا وقت پیدا میکنه میگه با هم بریم بیرون ،فندق هم عشق بیرون رفتن.
حس میکنم تا الان توی تربیت فندق موفق بودم اینکه فسقلی خودش راحت میخابه فقط کافیه وقت خابش برسه بزارمش توی تخت گاهی وقتا ساعت خوابش به هم میریزه ولی در کل خوب بوده. عاشق کتاب هست میشه گفت تنها چیزی هست که آرومش میکنه،وقتی بیدار میشه با لبخند بیدار میشه چون همیشه با لبخند رفتم استقبالش.
وقتی اطرافیان یه روز منو با فندق میبینن میگن وای ما خسته شدیم چقد کارت سخته درصورتی که من اصلا حس نمیکنم اینجوری باشه خب بچه رسیدگی میخاد منم با عشق انجام میدم.
چند شب پیش پیله دور خودم رو با اصرا همسر باز کردم و رفتیم خونه یه دوست جدید راستش بسکه دور و برم آدمای نمک به حروم دیدم دیگه دلم نمیخاد آدم جدیدی به دایره دوستامون اضافه بشه ولی همسر اینقد اصرار کرد تا قبول کردم و رفتیم اونجا شب خوبی بود نمیتونم بگم آدمای خوبی بودن یا نه چون تمام کسایی که ازشون ضربه خوردم در نگاه اول فکر کردم فرشته هستن باید زمان بگذره تا بفهمم خوبن یا بد فقط باید مواظب باشم همین
اینجا هوا ابری هس بارون در پیش داریم روز قشنگتون بخیر باشه
نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره انگار دلم میخاد توی خودم غرق باشم تا به کسی بگم حالم چیه ماجرای همسر هم نه سوتفاهم بود نه واقعی ،همسر میگه داشته یه کاری واسه یکی از اعضای خانواده اش میکرده. منو متهم کرد که بهش اعتماد ندارم.
دلم میخاست آدم حرف زدن بود ولی نیست ،سعی کردم حرفش رو باور کنم.
اگه یه روز بخام از همسر جدا بشم دلم نمیخاد برگردم پیش مادرم دلم میخاد برم یه جایی که هیچکس نباشه با پسرم تنها زندگی کنم میدونم برگشت من یعنی طرد شدن از طرف همه چون همسر از نظر همه یه آدم همه چیز تمام هست.
هیچکس نفهمید من باسیلی صورت خودم رو سرخ نگه داشتم ....
اون شب تا صبح بیدار بودم حالم داغون بود غیر قابل وصف آخه همیشه همسر از من تعریف میکنه و هر بار میگه خیلی خوشحالم که با تو زندگی میکنم ممنون که به بچه امون میرسی ممنون که خونه تمیز غذا درست میکنی.
هنوز نمیدونم ماجرا چیه فقط با همسر بحثمون شد بهش گفتم برو گمشو اونم زد توی گوشم میگه ماجرا اونی نیست که تو فکر میکنی فعلا باهم قهریم ازش خاستم با هم حرف بزنیم ولی اون تا میاد میره توی اتاق منم محلش نمیدم.
انگار من کار اشتباهی کردم اگه واقعا من اشتباه کردم خب بیا حرف بزن و برام توضیح بده.
هر وقت با همسر بحثم میشد داغون میشدم تحمل قهر نداشتم نمییدونم چرا اینبار همسر برام بی ارزش شده اصلا برام مهم نیست قهریم تازه دلم میخاد خونه نیاد. با فندق دائم بازی میکنیم.
با همه روح داغونم فندق منو میخندونه دیروز بغلم بود داشتم باهاش درد دل میکردم یه دفعه انگشتمو گرفتو فشار داد حس کردم تمام دنیا رو بهم دادن.
حتی اگه همسر بدترین مرد دنیا باشه نمیتونم از خدا گله مند باشم چون یه هدیه با ارزش مثل فندق بهم داده جبران همه نداشته هام
قضیه هر چی که هست شک ندارم که همسر بیگناه نیست این ترفندش هست که همیشه کاری میکنه که منو گناهکار جلوه بده. سعی میکنم به چیزای بد فکر نکنم....فعلا فقط حس سردرگمی دارم و بس