من زن با سیاستی نیستم،یعنی اصلا دلم نمیخاد سیاست داشته باشم وقتی میخام یه چیزی از همسر بخام بدم میاد بخام مثلا سیاست بازی کنم،یا همسر برام میخره یا نمیخره اگه بخام گولش بزنم هیچوقت اون چیز به دلم نمیشینه. اگه از یه مساله ای ناراحت باشم بازم آدمی نیستم که بخام با سیاست بازی جو رو به نفع خودم تغییر بدم اصلا بلد نیستم. واسه همین همیشه طرف مقصر ماجرا منم،اینکه سیاست ندارم یک طرف و اینکه بلد نیستم عصبانیت خودم روکنترل کنم یک طرف دیگه.
چند وقتی هست از دست همسرناراحتم چون وقتی برای مانمیذاره مدام در حال کار هست دوباره برگشته به روال قبلیش واسه همین وقتی هر چی بهش میگم بریم فلان جا نمیاد یا فلان کار رو بکن یادش میره این میشه که من پر از خشم میشم نسبت بهش و مدام غر میزنم به حدی که خودم از خودم بدم میاد.
میخام این هفته آروم باشم هر کاری همسر کرد اصلا غز نزنم طعنه هم نزنم میدونم برای من سخته اما تلاش خودم رو میگنم ببینم چی میشه دلم میخاد دوباره آرامشم برگرده و این بغض لعنتی ولم کنه.
فندق هم بچه ام سحر خیزه هر روز با صدای بازی کردنش یا نق زدناش بیدار میشم بهش میگم یه کوچولو دیگه بخابیم ولی فندق دیگه خوابش نمیاد بلند میشم وضو میگیرم نماز میخونم بهش دارو میدم (رفلاکس معده داره) بعد باهم آهنگ میزاریم بازی میکنیم یه کم بعدش هم همسر میاد باهاش بازی میکنه منم تند تند کارام رومیکنه ناهار هم کارای اولیه اش رومیکنم بعد صبحونه همسر میره و بیشتر وقتا فندق هم میخابه....این تقریبا یه ریتم تکراری شیرین زندگی ما هست
برم که فندق بیدار شد
چیزی که خیلی آزارم میده اینه که قدرتی ندارم توی خونه،تاحالا نشده یه چیزی من بخام ولی همسر نخاد اونوقت من به خواسته ام برسم.یا اینکه مثلا همسر میگه بریم با دوستامون بیرون من جرات ندارم بگم نه اونوقت همسر هست قهر کردناش وسکوت مزخرفش. من قبلنا بینهایت همسر رو دوست داشتم به حدی که حس میکردمبدون همسر حتما میمیرم،توی زندگی اینقدر در حقم ظلم شد که تمام احساساتم از بین رفت. دیگه نسبت به هیچکس حس دوست داشتم نداشتم جز الان که فندق اومده نشسته توی قلبم،بعضی وقتا میگم اگه یه روزی فندق هممنو اذیت کنه چی؟ بعدش میگم من نیاز دارم عشقم رو به یه نفر بدم اونی که داره لذت میبره الان منم پس من هیچدینی به گردن فندق ندارم. تمام تلاشم فقط اینه که خوب تربیتش کنم تا یک انسان باشه و انشا الله یه همسرخوب باشه(وووووی الهی دورت بگردم).
من از همسر راضی نیستم،با اینکه خیلی خوبه خیلی هوامو داره خیلی مهربونه ولی من حق هیچ اعتراضی ندارم نسبت به هیچ چیز همیشه این منم که بدهکارم.الان دعوا نکردیم باهم خوبیم ولی امروز همسر بازم یهذکاری کرد که من واقعا راضی نیستم،ولی جرات ندارم بگم واین منو آزار میده ....
نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد،قبلا میمومدم گزارشی یه چیزی مینوشتم ولی از این به بعد میخام دلی بنویسم وقتی نوشته های تلگرامم رو میخونم کلی حس بهم منتقل میشه چون وقتی مینوشتم که توی سرم کلمه ها رژه میرفتن هم اینکه کسی نبود بگه چرا اینو گفتی چرا منفی هستی فقط مینوشتم تا سبک بشم از این به بعد اینجا هم همینجوری مینویسم حالم اینجوری بهتره .
از بس عکس و فیلم از فندق گرفتم دیگه گوشیم هیچی حافظه نداره امروز اومدم یه کم چیزای اضافی از توی گوشیم پاک کنم زدم تمام آدرس وبلاگایی که میخوندم رو حذف کردم اشکال نداره دوباره پیداتون میکنم.
فندق هر روز یه آس جدید رو میکنه خب این فسقلی ها سرعت رشدشون خیلی بالا هس واسه همین هر روز یه شاهد یه تغییری هستیم. دیشب چونه فندق رو بوس میکردم برای اولین بار خندهای صدا دار میکرد و من و همسر کیف میکردیم. چند وقت پیش که با جوجه مشغوله مذاکره به زبان آغونی بودمیه خنده صدا دار کرد ولی دیگه هر کاری کردم تکرار نکرد.
فندق خیلی بد شیر میخوره این شده یه معضل برای من دکترش گفت وزن گیریش خوبه پس خودت رو اذیت نکن و آرامش داشته باش. همین حرف یه کم منو آروم کرد اما خب روزایی که گشنه هست و به خاطر رفلاکسش نمیتونه شیر بخوره واقعا سخت میگذره من هزار تا ترفند به کار میبرم تا حداقل گمی سیر باشه و به خاطر گرسنگی گریه نکنه.
تمام کارهای خونه رو لیست کردم بعد بین روزای هفته تقسیم کردم اینجور هم همیشه خونه مرتبه و باعث نمیشه استرس داشته باشم که وای فلان کار نکردم. هم اینکه زیاد خسته نمیشم و برای خودم وقت دارم .
پاییز گوگولی هم اومده ولی ما هنوز کولر روشن میکنیم ،بخاطر فندق نمیتونیم پنجره ها رو باز کنیم میترسم حشره بیاد داخل .برم که چشمای قشنگشو باز کره
به همتون سر میزنم
الهی دلتون شاد شاد باشه
وقتی یه تغییر بزرگ توی زندگیت به وجود میاد زمان میبره تا بخای همه چیز رو مدیریت کنی،اومدن فندق به زندگی ما کل زندگیمون رو عوض کرده.راستش تا همین چند روز پیش من ازبیخوابی توهم میزدم ،کاش میتونستم هر روز بیام و از زندگیم بنویسم بارها خاستم حداقل روی کاغذ ثبت کنم ولی خب نشد.
بعد از اینکه مامان برگشت خونه،دیگه مسئولیت همه چیز افتاد روی دوش خودم اونم توی شرایطی که من هنوز بخاطر سزارین حالم اصلا خوب نبود،یکی دو روز اول خوب بودم همه کارای خونه رو میکردم. ولی خب نمیشد بالاخره من یه عمل سنگین کرده بودم.عصرا تب و لرز میکردم همسر زودتر میومد شام درست میکرد و مواظب فندق بود تا من استراحت کنم،من تا بعدظهر انرژی داشتم بعدش دیگه حتی توان راه رفتن هم نداشتم. دیدم اینجوری نمیشه چمدون رو بستیم با فندقذرفتیم خونه مامانم و چند وقتی اونجا بودیم تا حالم بهتر شد و دوباره برگشتم. حالم تقریبا بهتر بود ولی خب بازم شب بیداری داشتم که تا وقتی گیر میاوردم بیهوش میشدم.
با وجود همه سختی ها و خستگی ها خیلی عجیب بود هر وقت فندق رو بغل میکردم یادم میرفت چقدر خسته ام هیچ وقت فکر نمیکردم بچه اینقدر شیرین باشه. فندق واقعا بهشتیه.قبل از چهل روزگی تمام حرکاتش غریزی و تکراری هست رفتارایی میکرد که من همیشه غرق خنده بودم معنی تمام گریه هاش رو میدونستم.
از چهل روزگی به بعد فندق دیگه شیر نمیخورد و مرتب گریه میکرد،بردیمش دکتر گفت رفلاکس معده داره فندق کوچولوی من باید روزی دوبار دارو بخور دکتر گفت نود درصد بچه های ایرانی اینجوری شدن ولی خداروشکر تا یک سالگی دیگه خوب میشن. ولی شیر دادن بهشون واقعا صبر و حوصله میخاد.
خداروشکر من دچار افسردگی نشدم عوضش امیدم به زندگی هزار برابر شد امیدوارم هرکس دلش نی نی میخاد خدا دامنش رو سبزکنه.
به نظرم یکی از دلایل افسردگی بعد از زایمان عدم همکاری و درک همسر هست.همسر توی تموم لحظات کمکم کرد ازم هیچ توقعی نداشت حتی خیلی وقتا میگه بیا یه وعده هایی به فندق شیرخشک بدیم تا منم کمکت کنم تو استراحت کنی . بعضی شبا که از خستگی با صدای فندق بیدار نمیشم یه دفه چشمام باز میکنم میبینم همسر داره تمام تلاشش میکنه تا فندق رو آروم کنه تا من یه کم بیشتر بخابم. وقتی بخام پوشک فندق رو عوض کنم با اینکه کاری نمیکنه ولی میاد کنارمون میشینه و با فندق حرف میزنه.خداروشکر بابت وجود فندق
فندق این روزا دیگه میخنده منو میشناسه تا منو میبینه ذوق میکنه امیدوارم خدا بهم توان بده بتونم خوب تربیتش کنم بتونم ازش مواظبت کنم.
اول از همه معذرت میخام که دیر میشه واقعا فندق تمام وقتم رومیگیره....خب بریم ادامه ماجرا
شب وقتی رفتیم بخابیم،همسر پر از نگرانی و البته خودم معلوم نبود قراره چند روز خونه نباشم،معلوم نبود بتونم طبیعی زایمان کنم یا نه چون ماما بهم گفته بود احتمال زیاد نمیتونی،همسر گفت بیا فردا بریم با دکتر صحبت کنیم برای سزارین من اصلا نمیتونم این همه استرس رو تحمل کنم.
با اینکه تصمیم قاطع گرفته بودم برای زایمان طبیعی ولی بدجوری توی دلم جا زده بودم به روی خودم نمیاوردم.
وقتی همسر اینجوری گفت منم قبول کردم،فرداش رفتیم مطب دکتر،به منشی گفتم بیا یه صحبت خصوصی دارم،وقتی اومد با یه دنیا استرس از اینکه بگه نه و نمیشه و هزارتا فکر دیگه،بهش گفتم من میخام سزارین بشم ،میترسم از طبیعی فورا گفت برو یه سکه بخر برای دکتر تا برات نوبت عمل بزنه گفتم میدونی الان سکه چقدر هست،گفت خب زودتر میخریدی گفتم نه سختمه همسر گفت دومیلیون بریزم به حساب،فورا گفت باشه فقط برو پول نقد بگیر شماره حساب نداریم.
دیگه همسر رفت پول گرفت و صدتومن هم شیرینی داد به منشی و ماما،منم رفتم پیش دکتر برای ۱۶ تیر بهم وقت داد یعنی میشد سه روز دیگه اش،بعد هم بهم گفت شنبه میای در اتاق عمل میشینی هیچی هم نمیگی تا خودم بیام.
تا شنبه همش استراحت کردم از ترس اینکه نکنه درد بیاد سراغم،شنبه با همسر و مامان رفتیم بیمارستان،خواهرشوهر کوچیکه چون از رفتار و اخلاق مزخرف خانواده اش خبر داره سه روز مرخصی گرفته بود و اومده بود تا بیاد بیمارستان واقعا ازش ممنونم،دو تا خواهرام هم اومده بودن تا نوبتی بیان بیمارستان.
وقتی دکتر اومد صدام زد گفت بیا داخل اینقد توی ناباوری بودم که از هیچکی خداحافظی نکرد فقط رفتم داخل،لباس پوشیدم و رفتیم سمت اتاق عمل سعی میکردم همه چیز رو خوب ببینم و آروم باشم،اتاق عمل سرد سرد بود منم یه کوچولو درد داشتم،تیم اتاق عمل همشون مشغول شوخی و خنده بودن وقتی اون آمپول رو زدن به کمرم برای بیحسی تمام سعیم این بود که خودم رو منقبض نکنم دکترسعی میکرد حواس منو پرت کنه همینجور که باهام صحبت میکردتا حواسم پرت بشه خنده ام گرفت و گفتم من حواسم پرت نمیشه خودمو شل کردم یه خانومی اونجا بود اومد دستامو گرفت بهم گفت آروم باش گفتم آرومم نگاه به دستام کرد گفت چقدر النگوهات قشنگه مثلا میخاست من حواسم پرت بشه،اصلا دردی حس نکردم،یه دفعه پاهام گرم گرم شد تمام دردام از بین رفت،دیگه دکتر خودم اومد و عمل شروع شد اولش خوب بودهمه چیز یه دفعه فشارم رفت بالا از سرما میلرزیدم دندونام به هم میخورد نفسم بالا نمیومد به زور گفتم دارم خفه میشم دیگه فورا ماسک اکسیژن گذاشتن و سرم وصل کردن ولی خب من فقط می لرزیدم ،چون فشارم میمومد بالا و میرفت پایین،خیلی لحظات عجیبی بود،یه دفعه صدای گریه فندق اومد الهی دورش بگردم یه حوله پیچیدن دورش آوردن من ببینمش صورتش روگذاشتن روی صورتم گلوم پر از بغض بود ولی نفسم بالا نمیومد گریه کنم،دکتر بیهوشی اومدزد به بازوم گفت چه روز خوبی
واقعا روز خوبی بود با اینکه اون لحظه حالم خوب نبود ولی شیرینیش هنوز حس میکنم.
راستش زمان بارداری تمام سعیم رو میکردم با فندق ارتباط برقرار کنم ولی نمیشد،خیلی عجیب و شیرینه مادر شدن انشاالاه روزی همه کسایی بشه که منتظرن مادر بشن.
دو روز توی بیمارستان بستری بودم تمام سعیم رو میکردم که زود خوب بشم،هر نیم ساعت بلند میشدم راه میرفتم با اینکه واقعا بلند شدن از تخت سخت بود، خلاصه دیگه اومدم خونه با یه فندق دلبر که همش یا گرسنه بود یا خواب بود.
نمیدونم خدا چه عشقی توی وجود مادر میزاره که ذره ذره وجودش داره از درد متلاشی میشه ولی وقتی نی نی رو بغل میکنی انگار هیچ دردی نداری .
چهار روز از عملم گذشته بود دیگه خودم کارام رو انجام میدادم متاسفانه فندق زردی داشت نگم دیگه چی کشیدم.
فردا فندق من یک ماهه میشه،امروز برای چک زردیش رفتیم خداروشکر دیگه خوب شده ،دوست دارم زود به زود بنویسم ولی واقعا وقت ندارم تا فندق بخابه یا باید کارای خونه روانجام بدم یا بخابم چون بینهایت بیخوابی دارم،همسرعصرا که میاد مواظب فندق هست منم میرم راحت دوساعت میخابم.
یه چیزی یادم رفت بگم اون روز که عمل داشتم خواهرشوهر بهم گفت همسر کلی گریه کرده ،واقعا مثل یه یار خوب کنارم بوده کلی کمکم کرده،وقتی اومدم خونه بغلم کرد باز گریه کرد گفت خیلی روز سختی بوده براش دومین بار بود گریه همسر رو میدیدم ،خداروشکر بابت همه چیز ....