یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

تا کی میخای ادامه بدی

این روزها همش خسته و خابالودم هر بار میام شروع کنم به نوشتن احساس خستگی تمام وجودم میگیره.

اسباب کشی کردیم و اومدیم خونه جدید، منم توی این مدتی که میخاستیم اسباب کشی کنیم رفتم خونه مامانم، همسرو خواهر و برادراش زحمت تمیز کردن خونه جدید و آوردن وسایل کشیدن، خودم دلم میخاست باشم ولی همسر اجازه نداد چون عادت دارم نمیتونم بیخیال یه گوشه بشینم.

صاحب خونه قبلیمون چندین بار اومد گریه کرد که اگه مساله کرایه هست من براتون دیگه زیاد نمیکنم ولی بمونید، مگه ما بد بودیم، برادر شوهر کلی تعجب کرد و میگفت تا حالا همچین چیزی ندیدم. 

راستش من همیشه توی یه همچین مواردی دو دل میشدم ولی اینبار اصلا از کاری که کردیم پشیمون نشدم چون اونجا دیگه حس خوبی نداشتم خونه هم معایب زیادی داشت که دیگه قابل تحمل نبود.

اینجا رو خیلی بیشتر دوست دارم ، احساس آرامش بیشتری دارم.

این روزها که جاری برگشته تا الان چندین بار با هم رفتیم خونه مادرشوهر، یه شب هم من رفتم پیش جاری تا آخر شب که همسر بیاد دنبالم، جاری هم کلی از گذشته حرف زد، وسط حرفاش یه چیزی گفت درمورد من، راستش از حرفش خوشم نیومد من گذشته ای که با خانواده همسر داشتم رو چال کردم دیگه نمیخام بکشمش بیرون چون روح و روانم رو داغون میکنه حرفا و آزار و اذیت هایی که اگه به سنگ هم بگی میترکه، خیلی تمرین کردم تا فراموش کنم اون روزها، هر چند هنوز مادرشوهر بدجنس هست.

پریشب که رفته بودیم خونشون، برادرشوهر داشت از شرایط خوب کاریش صحبت میکرد، مادرشوهر یه چشمک بهش زد و گفت حالا چه فایده که پول بهت نمیدن، مثلا خواست برادرشوهر جلوی من نگه که شرایطش خوبه که من چشمش نزنم، به حدی ناراحت شدم که بغض داشت خفه ام میکرد به بهونه نماز رفتم توی اتاق اینقد حالم بد بود که وسط نماز اشکام میریخت. آخه چرا من باید چشمم واسه یه همچین چیزی شور باشه، من که وقتی یه مغازه میبینم که تازه باز شده توی دلم براش دعا میکنم کارش بگیره منی که وقتی برادرشوهر بخاطر مساله مهریه بازداشت بود چقد براش گریه کردم، حالم از دورویی مادرشوهر به هم میخوره.تنها چیزی که اون شب آرومم کرد حرف ایوای عزیز بود که میگفت هر وقت دلم شکست دستام رو پیش خدا دراز میکنم مطمعنم یه چیز خوب بهم میده.

آخر شب که به همسر گفتم، اون اول گفت اشتباه متوجه شدی منظورش این نبوده، البته خودش میونه و مطمعنه که مادرشوهر جنسش چیه، وقتی دید با بغض دارم براش تعریف میکنم دیگه کارد بهش میزدی خونش بیرون نمیومد.

دیروز همسر به یه بهونه ای کلی با مادرش دعوا کرده بود و خوشبختانه دیگه حالا حالا ها دیگه خونه اش نمیرم خیلی بی لیاقت هست.تا حالا ندیدم مادری این اندازه بین بچه هاش فرق بزاره.

همسر بهم گفته از این به بعد دیگه در برابر حرفاش و کاراش سگوت نکن جوابش بده تا فکر نکنه حالیت نیس و هر دفعه اذیتت کنه، منم گفتم خودت ازم خاستی سکوت کنم گفت از این به بعد نمیخام سکوت کنی ، تو هم جواب بده تا حساب کار دستش بیاد راستش درستش هم همینه خسته شدم بس که تیکه و کنایه تحمل کردم اونم از آدمی که هیچ نقطه مثبتی توی زندگی من نیست، و همیشه فقط دلمو شکونده.

امیدوارم توی این ماه خوب عبادتاتون قبول باشه....و خدا براتون بهترینا رقم بزنه

من هم اگه یادتون بود دعا کنین....

خونه جدید

صاحب خونه پیغام فرستاده بود چند ماه پیش که کرایه رو میخام زیاد کنم ماهم بهایی به حرفش ندادیم چون قصدمون این بود که از این خونه بریم حالا یه کاغذ برداشته آورده بالا از آبان ماه کرایه ما رو زیاد کرده در صورتی که اواسط دی ماه به ما پیام داده خوب شد پیامش توی گوشی هست، حالا به همسر میگم ما که موافقت نکردیم که وسط سال کرایه رو زیاد کنه بعد اونوقت اومده از آبان برای ما بدهی زده، همسر میگه بیخیال ما که داریم میریم بزار دلخوری پیش نیاد ولی من نمیتونم مثل همسر بیخیال باشم حتما بهشون میگم.

یه خونه دیگه پیدا کردیم از اینجا بزرگتر با امکانات خیلی بیشتر اونوقت دقیقا کرایه اش اندازه اینجاس، چون اینجا شهر کوچیکی هست هیچکدوم از خونه ها مورد پسند من نیست، من دلم یه خونه کوچیک و لوکس میخاد ولی همه خونه ها بزرگه ، از خونه دوبلکس خوشم نمیاد ولی هر چی خونه میدیدیم دوبلکس بود، دیگه مجبور شدم یکی رو‌انتخاب کنم، هر چند زیاد باب دلم نیست ولی از اینجا خیلی بهتره.

بردارشوهر رفته ماموریت دیروز همسر زنگ زد به خانومش گفت اگه میخای بیام دنبالت بریم خونه مادرم البته برادرشوهر بهش گفته بود، اونم گفت آره میام، دیروز عصر همسر گفت تو هم بیا بریم گفتم نه حوصله ندارم، بعد دوباره گفت تو هم بیا اینجوری بهتره، منم دیگه بلند شدم حاضر شدم اول سر راه رفتیم بنگاه برای خونه، قراداد بستیمم و تموم شد، انشاالله از ۱۵اردیبهشت میریم از اینجا. بعد رفتیم دنبال جاری بعد از سه سال من دیدمش کلی لاغر شده بود، رفتیم خونه مادرشوهر اونم تحویلش گرفت. کلی با جاری صحبت کردیم هر دفعه مادر شوهر میرفت توی آشپزخونه و میومد حس میکردم فالگوش می ایسته ببینه ما چی میگیم، ولی تیرش به سنگ میخورد.

اون وقتا مادرشوهر اونو به من ترجیح میداد خیلی زیاد هواشو داشت، منم کلا رابطه ام رو با همشون قطع کردم تا آرامش داشته باشم، اینقد حرکاتش تابلو بود که خیلیا برمیگشتن بهم میگفتن این چرا اینجوری میکنه. دیشب بازم حس کردم هواش رو بیشتر داره ولی تصمیم گرفتم اصلا برام مهم نباشه، شنیدم امروز عصر هم بلند شده رفته پیش جاری، با اینکه من مریض بودم یه سر پیش من نیومد، خداروشکر اصلا دیگه ناراحت نمیشم، جاری دختر خوبیه من تا حالا بدی ازش ندیدم و میدونم اونم نمیتونه رفتارای مادرشوهر رو تحمل کنه.

چقد خوب میشد میتونستم در برابر رفتار بد آدما بیتفاوت باشم، حیف خیلی سخته.

امیدوارم اطرافتون فقط اینقدر آدمای خوب باشه که آدمای بد اصلا به چشمتون نیاد....

بازگشت جاری

چند روز پیش همسر اومد خونه، گفت یه خبر دارم اگه بگم شکه میشی!!! گفتم چی شده گفت داداش با خانومش آشتی کردن!!!!باورم نمیشد خیلی خوشحال شدم، خیلی عجیب بود بعد از سه سال وقتی هر کسی پادرمیونی کرد ولی برادرشوهر مرغش یه پا داشت چه جوری راضی شده!!!

جاری خیلی دوست داشت برگرده سرزندگیش اما برادرشوهر دیگه بریده بود، یه بار که من باهاش صحبت میکردم برگشت گفت تو نمیدونی من چی کشیدم من به هر راهی زدم ولی نشده، دیگه بعد از اون فقط سکوت کردم. دیگه هیچوقت اسم جاری هم نیاوردم، الان آشتی کردن و دوباره عقد کردن، برادرشوهر خیلی به هم ریخته شده بود، چند شب پیش که خونه مادر شوهر بودیم تازه قرار بود دیگه آشتی کنن، بهش گفتم چشات پر از خوابه برو بخاب گفت آره ولی فکر و خیال نمیزاره راحت بخابم، بعد گفت معده ام دوباره درد داره ازش پرسیدم مگه داروهات رو نمیخوری گفت خودم رو میشناسم، استرس و ناراحتی معده ام رو داغون میکنه، من فقط سکوت کردم، نمیخاستم ازش بشنوم که دلش راضی به این کار نیست، چون پسرش واقعا خوشحال بود که مامانش داره برمیگرده، دل آدم میسوزه وقتی یه بچه رو توی این وضعیت میبینه.

جاری یه زن خوب و ساکته، تا حالا هیچکس نگفته باهاش مشکل داره، منم هیچ چیز ازش ندیدم هر چند رفت و آمدی نداشتیم، چون اون وقتا همسر با داداشش رابطه خوبی نداشت توی یه پست مینویسم چرا، یه بار از خواهر شوهر پرسیدم تو باهاش مشکلی داشتی ، گفت نه، من هیچ بدی ازش ندیدم، نمیدونم چرا دائم با برادرشوهر دعوا داشتن و جاری همیشه خونه مادرش بود‌.

بردارشوهر یه مرد پاک و خانواده دوست، حتی من با چشم خودم دیدم که همه کارای خونه هم انجام میده در اوج خستگی که از بیرون میاد. 

به هر حال امیدوارم این بار دیگه اتفاقات خوب بیفته و‌باهم به خوبی خوشی زندگی کنن.

دیروز برای من یه روز خیلی بد بود، طبق معمول هر روز عصر چایی دم کردم ، رفتم همسر رو بیدار کردم که باهم چایی و شیرینی بخوریم، کلی با هم درمورد عوض کردن خونه صحبت کردیم و همسر لباس پوشید که بره بیرون، تا همسر رفت من حس کردم حالم خوب نیست، بعد دیدم خونریزی دارم زنگ زدم به همسر اونم برگشت، خیلی ترسیده بودم همش گریه میکردم ، از بد شانسی عصر پنجشنبه بود و هر چقدر زنگ زدم مطب دکتر جواب نمیداد همسر گفت بریم بیمارستان گفتم من نمیام اینجا بیمارستانش افتضاح هست. خونریزی در حد چند قطره بود، به همسر گفتم تو برو به کارت برس من اگه حالم بد شد باهات تماس میگیرم. خداروشکر دیگه خونریزی نداشتم حالم هم بهتر شد، ولی هنوز ترس توی وجودم هست. فردا میرم پیش دکتر بیبینم چی میگه.امروز کلا استراحت کردم. 

امیدوارم هیچکس این استرس ها رو تحمل نکنه لطفا برام دعا کنید این دوماه هم به خیر بگذره.

امیدوارم دلتون شاد باشه....

این فکرا از کجا میاد؟؟؟

فکر کنم این روزا افسرده شدم، شبا یکی دوبار از خواب بیدار میشم و دیگه خوابم نمیبره انواع فکر و خیال الکی سراغم میاد، بی صدا گریه میکنم تا همسر بیدار نشه، بعد صبح که بیدار میشم به خودم میگم این فکرا از کجا اومده بود؟؟؟ دست خودم نیست اینقدر این افکار قوی هست که من هیچ کنترلی روش ندارم.

دیروز همسر با نقشه منو برد خونه مادرش راستش اصلا دوست ندارم برم اونجا ترجیح میدم تنها باشم و بهم سخت بگذره ولی اونجا نرم، دیروز که همسر طوری برنامه چید که آخرش ختم به خونه مادرش بشه من هیچی نگفتم چون تجربه نشون داده مقاومت بیش از حد باعث دعوا بین خودمون میشه که ضررش بیشتره، البته مهمترین دلیل اینکه همسر منو میبره اونجا اینه که نگران تنها موندن من توی خونه هست و میخاد خیالش راحت باشه که یکی کنارم هست تا راحت به کارش برسه.

دیروز توی اتاق بردارشوهر دراز کشیده بودم خیلی حوصله ام سر میرفت با خودم گفتم برم پیش مادرشوهر بعد گفت ولش کن حالا یه چیزی میگه من تا ده روز اعصابم داغونه تا منو تنها گیر میاره حرفای بیخود میزنه تا منو ناراحت کنه فکر میکنه خیلی زرنگه.

یه فکر دیگه این روزا خرید لباس برای جوجه هست من هنوز هیچی تهیه نکردم همسر از مامانم خواسته هیچی نخره چون اعتقادی به این رسم ها نداره.منم همش استرس داره که اگه جوجه زودتر دنیا بیاد خدایی نکرده هیچی نداره. فعلا چند جا رفتیم برای خرید تخت و کمدش که زیاد مورد پسندمون نبوده.قیمتاش هم گرونه.

دیروز رفتم یه مانتوی نخی و گشاد گرفتم وای اینقد سبک و راحته که همش دلم میخاد برم بیرون ، اینجا بینهایت هوا گرم شده و من از گرما متنفرم.

دلتون پر از آرامش 


سلامتی

تعطیلات هم تموم شد ، امیدوارم سال خوبی برای همه باشه 

دو روز قبل از سیزده بدر، همسر اومد دنبالم برگشتیم خونه، اصلا دلتنگ خونه نبودم از این همه تنهایی فراریم، سیزده هم ما جایی نرفتیم بخاطر شرایط من از صبح خونه مادرشوهر بودیم، عصر برگشتیم خونه،‌اینقد خونه دلگیر بود که دوباره لباس پوشیدیم زدیم بیرون ، همسر گفت بریم خونه خواهر شوهر ، رفتیم اونجا شام هم اونجا بودیم و آخر شب برگشتیم.

وقتی تازه اومده بودم خونه همسر گفت دیگه جایی نرو من تنهایی سختمه، البته همسر هم خونه مادرش میرفته .مادر شوهر و خواهر شوهرمیگفتن که همسرت بدون تو نمیتونه زندگی کنه، غذا نمیخورده و دائم میگفته من آواره شدم خوبه چند روز نبودم قدرم رو بدونه.

من با کوچکترین محبتی از طرف همسر حالم بینهایت خوب میشه انگار بدنم سلول های جدید میسازه خون تازه توی رگ هام جاری میشه. 

این چند ماه آخر سال خیلی بهم بد گذشت، روزایی که اصلا زندگی نکردم ولی ارزش خیلی چیزا رو‌برام بیشتر کرد که مهمترینش سلامتی بود.

تصمیم این هست که اول  برنامه غذایی سالم بنویسم و بر اساس اون آشپزی کنم، هیچ وقت هیچ چیز سنگینی رو جابه جا نکنم،بعد از به دنیا اومدن جوجه برم باشگاه، برای پوستم برم یه دکتر خوب، لباسای رنگی بپوشم به خودم بیشتر برسم ، کمتر نگران باشم، امیدوار باشم به روزای خوب، تا فکر بداومد توی سرم صلوات بفرستم و به چیزای خوب فکر کنم. برای جوجه سی دی زبان سفارش بدم تا انشاالله دو زبانه بشه، کتابای تربیتی بخونم برنامه شکرگزاری هم شروع کنم.

دوستای خوبم قدر سلامتی رو خیلی خیلی بدونید واقعا بزرگترین نعمت هست.

براتون سلامتی و آرامش دل آرزو میکنم...