خداروشکر ۴ ماه گذشت و وارد ماه پنجم شدم،حالت تهوع از بین رفت و بی اشتهایی و بیزاری از غذا هنوز وجود دارد، تا اومدم بگم اخیششش راحت شدم،سرما خوری محکم چسبید بهم و گفت کجا داری در میری.
دو روز هست درگیر سرماخوردگی شدم زیادشدید نیست در حالت عادی ولی برای من که سیستم دفاعی بدنم ضعیف شده خب سخت حساب میشه، همسر گفت بریم خونه مامانت تا اونجا بهت برسن، قبول نکردم راستش دلم نمیخادهیچ جا برم با اینکه یک ماه هست که خانواده ام رو ندیدم بازم تمایلی به رفتن ندارم.حس میکنم اگه هرجایی برم حالت تهوع ام شروع میشه به خاطرهمین چسبیدم به تختم.
دیروز ازصبح که بیدارشدم یه فلاسک کردم پر از اب جوش ویه بشقاب پرازلیمو اوردم توی اتاق، چندتا شلغم شستم گذاشتم بپزه و چندتایی هم لیمو شیرین طوری پوست کندم که پوست سفید اطرافش بمونه شنیدم برای سرماخوردگی خوبه ، یه مشت اسطوخدوس ریختم توی اب بجوشه برای بوخور تا عصر کارم همین بودکه یه مقدار خداروشکر بهتر شدم ، همسر هم اصلا ازم پرستاری نکرد همش درگیر کارای خودش بود.
عصر که داشتم با حال بد برای خودم سوپ درست میکردم زدم زیر گریه خیلی دلم گرفت که با اینکه مریضم هیچکی نیس به دادم برسه. بعدش زود خودمو جمع کرد و گفتم بیخیال مهم اینه که خودم خودمو دارم.
امروز هم صبح که بیدار شدم خداروشکر سرحالتر بودم یه لیوان اب جوش و لیمو خوردم همسر هم اومد باهم صبحونه خوردیم، بعد از رفتنش منم خونه رو مرتب کردم و ظرفا رو شستم لباسا رو ریختم توی لباسشویی و اومدم روی تخت دراز کشیدم.
الان هم میخام کتاب سینوهه رو بخونم سالها پیش خوندمش ولی الان که دوباره دارم میخونم حس میکنم بار اول هست فقط یه چیزای کوچیکی ازش یادمه از اون کتابای دوست داشتنی من هست که همش میترسم زود تموم بشه.
دیشب بازم وجود نی نی رو حس کردم، راستش چند روزی بود اصلا چیزی حس نکرده بودم، وقتی هم به همسر میگفتم میخندید و میگفت، گیسو فکر کنم اون دفعه هم روده هات بوده پیچ میخورده تو هم تو فکر میکردی نی نی هست.
توی این ۴ ماه سه کیلو کم کردم و الان یک کیلو اضافه شدم .
روزگارتون پر از حس خوب
فکرکنم این بار دیگه زیاد دیر کردم، کلی حرف توی سرم میچرخه ولی برای نوشتن هیچی ندارم.
خب اول بگم که امروز برای اولین بار تکون های نی نی رو حس کردم امیدوارم درست متوجه شده باشم،صبح داشتم نماز میخوندم یه چیزی توی دلم حس کردم، بعد شروع کردم به صحبت کردن باهاش دیدم واقعا داره تکون میخوره، بعد دراز کشیدم دیگه هرچقدر حرف زدم جواب نداد، همسر که اومد بهش گفتم خیلی خوشحال شد اونم باهاش حرف زد عجیب بود بازم همون تکونا رو حس میکردم، خدایا شکرت
دیشب با همسر رفتیم خونه مادرشوهر، اولش با خودم عهد کردم اگه حرف پسر یا دختر بودن بچه من شد محکم جوابش رو بدم، ازم پرسید رفتی سونو یا نه ولی دیگه چیزی نگفت، نمیدونم چرا حوصله حرف زدن باهاش رو ندارم ، شام ماکارونی داشت من گرسنه بودم برای من اورد بعدش یکم با بردارشوهر بزرگه حرف زدم ، خیلی عجیبه برادرشوهر هم مثل مادر هم پدر برای پسرش هست عجیب هر دوتا نقش رو توی وجودش حس میکنم.
بعدهم مادرشوهر بهم گفت برم توی اتاق برادرشوهر درازبکشم، منم رفتم اونجا خابیدم تا وقتی که بیایم خونه.
ماقبلا یه اپارتمان کوچولو زمانی که عقد بودیم خریدیم ولی خب شرایط جوری پیش رفت که مجبور شدیم، برای شغل دوم همسر بفروشیم اما یواشکی ، چون مادرشوهر فکرمیکنه ما چاه نفت داریم و وضعمون خوبه اگه میفهمید اعصابمون روخورد میکرد.
دیشب بعداز سه سال مادرشوهر فهمید که ما خونمون رو فروختیم همچین باهامون حرف میزد انگار یه چیز مهمی که مال اون بوده ما انداختیم توی سطل اشغال. همسر هم بهش توپید و نشوندش سرجاش، کاش یه هزارتومن از پول خونه ما رو مادرشوهر یا پدرشوهر داده بودن اونوقت رفتارش قابل توجیه بود.
خیلی دلم میخاد جوابش رو بدم ولی بخدا خیلی زبون دراز هست من حوصله بحث ندارم دلم نمیخاد صدام بره بالا اگرنه برام کاری نداره داد و بیداد کنمو بزنم از خونشون بیرون ، اینم بعد از چندین ماه رفتن به خونه مادرشوهر، البته همسر کاری اونجا داشت اگرنه اصلا نمیرفتم.
روزتون پراز خبرای خوش
خورشید جون کجا رفتی دوست خوبم؟؟؟ حالت خوبه؟
شنبه عصر رفتم ارایشگاه بعد از کلی وقت تایه کم روحیه ام عوض بشه، فریبا جون خیلی دختر خوبیه کلا برای من ارایشگاه رفتن انگاررفتن به خونه یه دوست هست، چند بار سراغموگرفته بود وقتی حالم بدبود،بعد از دوماه رفتم پیشش قبلش ارایشگاه رفته بودم ولی شهرهمسر نبودم. کلی خوشحال شد از دیدنم.وقتی فهمید حالم بدهست و نمیتونم غذا درست کنم ادرس یه خانومی رو داد که غذای خونگی درست میکنه هزینه زیادی هم نمیگیره همسر موافقه که بدیم این خانوم برامون اشپزی کنه ولی من دلم راضی نمیشه از وقتی که باردار شدم وسواس زیاد هم گرفتم.
بعداز ارایشگاه باهمسررفتیم سیرابی گرفتیم من به زور خوردم گفتم شاید حالم تغییر کنه یه ذره میخورم ده دور دور خودم میچرخیدم واقعا از گلوم پایین نمیرفت، فرداش دوباره حالم خوب نبود.یعنی هیچی...
دیروز عصر نوبت دکتر داشتم ایندفه دیگه تمام حرفام رو نوشتم تا یادم بمونه، نمیدونم چرا دکترا اینقد عجله دارن اصلا نمیگن خب مریض پول داده حقش هست با خیال راحت با من حرف بزنه و منم با ارامش بهش جواب بدم، البته همه دکترا اینجوری نیستن.
اینبار دکتر برام مکمل خارجی تجویز کرده، دیشب که اولیش رو خوردم صبح واقعا سرحال بیدارشدم امروزخداروشکر حالم خیلی بهتربود.
یه مشکل دیگه که برام به وجود اومده الرژیم هست که برگشته چند سال پیش رفتم یه دکتر خیلی خوب با یه دوره مصرف داروواقعا خوب شدم ، الان دکترم گفته میتونی اسپری که مصرف میکردی دوباره استفاده کنی مجبورم یه هفته ای استفاده کنم تا بهتر بشم ، گلوم هم زخم شده (جاییت سالمه؟؟) .
از مزایای نوشتن توی وبلاگ این هست که انگاریه عده دارن میبینن تورو،و تو باید پیشرفت کنی، اگه درجا بزنم خجالت میکشم بیام بنویسم قبل از اینجا یه کانال توی تلگرام داشتم دوسال اونجا مینوشتم اما اینجا خیلی فرق داره، قبلش هم یه دفتر دارم زمان عقد که بیشتر غم نامه هست، قبل تر ها هم بازم دفتر بود که دیگه ندارمشون، همسر چند وقت پیش پرسید هنوزم مینویسی گفتم اره، دیگه هیچی نگفت.
الهی هر جا هستید دلتون اروم و گرم باشه
چند روز پیش بردارشوهر کوچیکه زنگ زد که میخام بیام خونتون، خب همسر که تا ۱۱ شب خونه نیست بهش گفت از ۱۱ شب به بعد بیا اونم گفت نه دیگه خسته ام انوقت شب، کلی تعجب کردم که چی شده میخاد بیاد؟ شبش همسر گفت که برادرش گفته اگه میشه بیاد خونه ما تولد بگیره با دوستاش، پرسید بهش چی بگم؟ گفتم اشکال نداره بیاد من میرم خونه مادرت، گفت نه اونجا نمیخام بری اگه میری خونه خواهرشوهر بهش بگم بیاد گفتم باشه هر چند از شوهر خواهرشوهر بدم میاد، فردا عصرش همسر منو رسوند خونه خواهرشوهر اونم برام یه جا انداخت توی اتاق پسرش، حالم زیاد بد نیستا ولی چون غذا نمیخورم نمیتونم زیاد بشینم خودش هم یه ظرف بزرگ میوه اورد هی پوست میگند به زور میکرد دهن من، از عجایب روزگار هم این بود که وقتی خواهرشوهر برای شام برام جوجه درست کرد من راحت خوردم و اصلا بدم نیومد. تا ساعت ۱۲ اونجا بودیم برادرشوهر زنگ زد که تولد تموم شده ما هم رفتیم خونه. هیچ جا تخت خودمون نمیشه تنها جایی که من شبانه روز دراز کشیدم.
چند وقت پیش یه اتفاقی افتاد مجبور شدیم بریم دم در خونه مادرشوهر ایشون هم اومدن چنان منو بغل کرده بودن و میبوسیدن که من گفتم له شدم والا.....هر چند نه بی مهریشون ازارم میده نه محبتشون به دلم میشینه، اگه قراره خوب باشی یه حد متوسط باش همون کافیه.
چند روزیه گوش شیطون کر کمی بهترم، صبح دوباره حالم خوب نبود همسر میگفت کاش میشد منم یه مقدار از این سختیا رو تحمل کنم تا همش روی دوش تو نباشه
امیدوارم اخر هفته خوبی روگذرونده باشید من که روی تخت نازنینمون بهترین جا هست برام
از وقتی برادر شوهر دست مارو توی پوست گردو گذاشته همسر دیگه کلا خونه نیست صبح تا ۴ عصر شرکته، عصر هم ناهار و خواب بعدش تا ۱۱ شب بازم سرکار، پریشب همسر اومد خونه من توی اتاق خواب دراز کشیده بودم اومد داخل گفت سلام منو میشناسی، گفتم قیافه ات اشناست ولی یادم نمیاد، دیگه یه کم شوخی کرد منم به زور خندیدم.
این روزا خندیدن هم سخته چون دیگه جون ندارم از بس غذا نمیخورم ، امروز بیحال نشسته بودم همسر اومد بغلم کرد گفت دیگه هیچی ازت نمونده منم یه اتفاقی رو براش با مظلومیت تعریف کردم اونم شروع کرد خندیدن برا اولین بار پا به پاش خندیدم، خیلی خوشحال شده بود از خنده من مدام کشش میداد که من بیشتر بخندم ، طفلکی همسر هم خیلی اذیت شد، تنها غذایی که درست میکنم یه چلو ساده هست که بوش زیاد نیست دیگه خورشت از بیرون میگیریم شام هم که هیچی همسر بیاد یه چیزی اماده کنه.
چقد برنامه داشتم برای نی نی که کلی غذای خوب بخورم، باهاش حرف بزنم پیاده روی برم ولی غذا که هیچ حتی توان ندارم دو قدم راه برم. دلم برای الوچه ام میسوزه خداکنه زودتر خوب بشم جبران کنم براش.
هرشب تا ۱۱ شب تنهام میام روی تخت دراز میکشم هر روز یه بازی فکری دانلود میکنم و همون روز همه مراحلش رو تموم میکنم . چندین روز هست میخام برم عیادت دختر همسایه بینی اش رو عمل کرده ولی نمیتونم، عمل زیبایی بوده اما بخاطر مشکل مادرزادی هست تا الان ۱۴ بار عمل کرده یه عمل دیگه هنوز انشاالله جواب بده اگه بخام توصیفش کنم براتون فقط میتونم بگم عین یه گل هست.
انشاالله نعمت سلامتی از هیچ خانواده ای دور نشه...