دلم برای کارم تنگ شده با اینکه بیشتر وقتا اینقد بهم فشار روحی وارد میشد که حتی حوصله خودم هم نداشتم اما اونجا میتونستم به خیلیا کمک کنم ما حتی تعطیلات عید هم سرکار بودیم من اون روزا رو بیشتر دوست داشتم حس خوبی داشت و هرجور شده نمیذاشتم کسی گیر کنه.
با اینکه فقط یک سال سابقه داشتم ولی همه روم حساب میکردن از یکی از همکارای بدجنسم خیلی بدم میومد همه جوره تلاش میکرد منو خراب کنه ولی خب با اینکه هفت سال سابقه کار داشت به اندازه من تسلط به کار نداشت و همش مجبور بود از من بپرسه. همه بالا دستیا هم منو قبول داشتن ولی خب کلی شرایط دست به دست هم داد که من بیام بیرون ، مدیرمون خیلی مستقیم و غیرمستقیم تلاش کرد که بمونم حتی وقتی نیروی جدید گرفته بود گفت اگه بخای برگردی من هیچ مشکلی ندارم.
اما خب نمیشد ....
الان هم هر روز دارم برای یه کاری هر روز دارم با همسر چونه میزنم نمیدونم چرا اینبار گفته سه روز دیگه صبر کن ببینم آخرش چی میشه
شارژرم رو گم کردم همه جا دنبالش میگردم ،نمیدونم چرا باید بزارمش داخل سبد سیب زمینی و پیاز یه پارچه هم بکشم روش باید اعتراف کنم که فکر کردم اجنه اومدن بردن که باهاش گوشی هاشون رو شارژ کنم وسطای گشتنم چند بار هم گفنم بسم الله
فندق هنوز خوابه معمولا روزایی که خودمون دوتا تنهاییم بچه ام ترجیح میده بخاب تا لنگ ظهر ولی نمیدونم چرا وقتی خونه مامانم هستیم ساعت ۷ سرحال بیدار میشه و میگه من که صبح شدم منم هرچقد تلاش کنم بگم بابا یه کم دیگه بخاب فایده ای نداره چون خوشحاله
امروز تقریبا زیاد کاری نداشتم طبق معمول هر روز قهوه ام رو خوردم با یه کوچولو صبحونه،من صبحونه خوردن تنهایی دوست ندارم بخاطر همین کلا برای من وعده غذایی حساب نمیشه
همسر پیشنهاد داده از الان هر کدوم یه دفتر برداریم وهر وقت باهم بحثمون شد بنویسیم چرا ناراحتیم وجز به جز حرفا رو هم بنویسیم تا ببینیم چرا بحث پیش میاد به نظر من ایده خوبی هست. باعث میشه بفهمیم هر کدوم چطور داریم به موضوع نگاه میکنیم هر چند همسر اینقدر بی منطق هست که اگه بحثی هم پیش بیاد توی اون شرایط کر و لال میشه اینقد که آدم دلش میخاد سرشو هزار بار بکوبه به دیوار
وقتی یکی نمیخنده وقتی حرف نمیزنه وقتی همش توی فکر هست ....توروخدا بدونید حالش خرابه و به شما پناه آورده حاش رو با اراجیف بدتر نکنید اینقد که دلش بخاد فرار بکنه بره پشت کوه زندگی کنه......
یه زمانی خیلی تحت فشار عصبی بود اینقد که وقتی به آینه هم نگاه میکردم خودمو نمیدیدم .نمیدونم یه روز چه اتفاقی افتاد که بلند شدم توی آینه خودمو نگاه کردم شاید کسی باور نکنه ولی کسی که توی آینه بود رو نشناختم چطور ممکنه کسی که هزار سالش هست ظاهرش این باشه اون روز واقعا دلم به حال خودم سوخت.
چند وقت پیش همسر گفت من توی دلم احساس میکنم خیلی سنی ندارم مثل بیست و یک یا دو ولی خب موهام سفید هست عدد شناسنامه ام متفاوته، تو فکر میکنی چند سالت هست ذهنم منو برد دقیقا به همون روزی که خودم رو توی آینه دیدم بعد با خودم فکر کردم دیدم بازم احساس جوونی نمیکنم بازم خودمو توی آینه ببینم نمیشناسم همه اینا شاید بخاطر این هست که نمیتونم شاد باشم چون هر زمان اومدم هر کاری بکنم که حس کنم راهمو دارم درست میرم یکی دست و پای منو بست.
دلم میخاد یه کاری رو شروع کنم اونم توی خونه نمیدونم باز چرا همسر دو دل هست با اینکه هر وقت پولی درآورم هیچوقت نگفتم مال من هست حتی اگه خاستم چیزی بخرم بهش گفتم بعد خریدم یا اگه دیدم کارتش خالی شده کارتمو گذاشتم توی کیفش و گفتم من و تو نداره.
کاش این بار بشه .....
مثل اینکه حال مادربزرگ رو با بهبود هست خداراشکر میدونم که خیلی از مرگ میترسه چند سال پیش بردمش برای ام آر ای یادمه طفلک خیلی ترسیده بود.
همسر این روزا عجیب غریب شده مثل قبلنا که زورش میومد با من حرف بزنه منم با اینکه خیلی دلم میشکنه بازم به خودم قول دادم دیگه قوی باشم هر بار توی دلم میگم بغضتو قورت بده و بخند انگار چیزی نشده وقتی نمیشه یه چیزی رو درست کرد چاره ای نیست.کمتر حرف بزنم بهتره
نمیدونم چرا مخالف بیرون رفتم منو فندق هست میگه میترسم اتفاقی بیفته چند بار بهش گفتم خب یه شب زودتر بیا ببرش پارک بازم نیومد دیگه دیروز خودم بردمش پارک از اول هم به خودم قول دادم فقط به فندق خوش بگذره هر وسیله بازی دوست داشت سوار شد آخرش هم یه بستنی براش خریدم فکر کنم همه مادرا یا پدرا اینجورین که وقتی بچه اشون خوشحال میشه خودشون هزار براب ر خوشحالترن ...فقط یه وسیله ای خیلی دوست داشت بره ولی چون باد شدید میومد من اجازه ندادم و درکمال تعجب قبول کرد فقط یه بار خواست به من کلک بزنه بره که تلاشش بی نتیجه موند.