یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

....

وقتی یکی نمیخنده وقتی حرف نمیزنه وقتی همش توی فکر هست ....توروخدا بدونید حالش خرابه و به شما پناه آورده حاش رو با اراجیف بدتر نکنید اینقد که دلش بخاد فرار بکنه بره پشت کوه زندگی کنه......

چندسالمه

یه زمانی خیلی تحت فشار عصبی بود اینقد که وقتی به آینه هم نگاه میکردم خودمو نمیدیدم .نمیدونم یه روز چه اتفاقی افتاد که بلند شدم توی آینه خودمو نگاه کردم شاید کسی باور نکنه ولی کسی که توی آینه بود رو نشناختم چطور ممکنه کسی که هزار سالش هست ظاهرش این باشه اون روز واقعا دلم به حال خودم سوخت.

چند وقت پیش همسر گفت من توی دلم احساس میکنم خیلی سنی ندارم مثل بیست و یک یا دو ولی خب موهام سفید هست عدد شناسنامه ام متفاوته، تو فکر میکنی چند سالت هست ذهنم منو برد دقیقا به همون روزی که خودم رو توی آینه دیدم بعد با خودم فکر کردم دیدم بازم احساس جوونی نمیکنم بازم خودمو توی آینه ببینم نمیشناسم همه اینا شاید بخاطر این هست که نمیتونم شاد باشم چون هر زمان اومدم هر کاری بکنم که حس کنم راهمو دارم درست میرم یکی دست و پای منو بست.

دلم میخاد یه کاری رو شروع کنم اونم توی خونه نمیدونم باز چرا همسر دو دل هست با اینکه هر وقت پولی درآورم هیچوقت نگفتم مال من هست حتی اگه خاستم چیزی بخرم بهش گفتم بعد خریدم یا اگه دیدم کارتش خالی شده کارتمو گذاشتم توی کیفش و گفتم من و تو نداره.

کاش این بار بشه .....

من و فندق

مثل اینکه حال مادربزرگ رو با بهبود هست خداراشکر میدونم که خیلی از مرگ میترسه چند سال پیش بردمش برای ام آر ای یادمه طفلک خیلی ترسیده بود. 

همسر این روزا عجیب غریب شده مثل قبلنا که زورش میومد با من حرف بزنه منم با اینکه خیلی دلم میشکنه بازم به خودم قول دادم دیگه قوی باشم هر بار توی دلم میگم بغضتو قورت بده و بخند انگار چیزی نشده وقتی نمیشه یه چیزی رو درست کرد چاره ای نیست.کمتر حرف بزنم بهتره 

نمیدونم چرا مخالف بیرون رفتم منو فندق هست میگه میترسم اتفاقی بیفته چند بار بهش گفتم خب یه شب زودتر بیا ببرش پارک بازم نیومد دیگه دیروز خودم بردمش پارک از اول هم به خودم قول دادم فقط به فندق خوش بگذره هر وسیله بازی دوست داشت سوار شد آخرش هم یه بستنی براش خریدم فکر کنم همه مادرا یا پدرا اینجورین که وقتی بچه اشون خوشحال میشه خودشون هزار براب ر خوشحالترن ...فقط یه وسیله ای خیلی دوست داشت بره ولی چون باد شدید میومد من اجازه ندادم و درکمال تعجب قبول کرد فقط یه بار خواست به من کلک بزنه بره که تلاشش بی نتیجه موند.

مادربزرگ

حال مادربزرگم خوب نیست چند روزی هست که توی بیمارستان بستری هست هر سه تا عمو یکی از عمه هایم اونجا هستن و نوبتی میرن بیمارستان ، مادر بزرگم بیش از همه عمه کوچیکم رو دوست داره دلیلش رو من واقعا نمیفهمم چون همیشه توی عزا و بیماری آدما غیب میشه و به شدت دورو هست اینو من به چشم خودم بارها و بارها دیدم الان هم که مادرش توی بیمارستان هست حتی یه بار هم نیومده و اینکه مادربزرگم از این عمه ام که بالای سرش است به شدت بیزار هست(شاید براتون عجیب باشه ولی واقعا به وضوح بین بچه هاش فرق میزاره) بچه که بودم هر وقت مادربزرگ میومد خونمون من خیلی خوشحال میشدم، وهنوز هم احساس میکنم اونا روزا روزای خیلی خوبی بود اما چند بار بدجور بدون هیچ دلیلی پشت سر من حرفایی زد که منو پیش بقیه خراب کرد هنوزم نتونستم دلیلش رو بفهمم،چندین سال ازش متنفر بودم هر وقت میومد خونمون از توی اتاقم بیرون نمیومدم تا اینکه پاش شکست و بازم عمه کوچیکه غیبش زد و اوتا عمه دیگه هم هیچکدوم نیومدن پیشش من دلم سوخت و رفتم یک هفته ای ازش مراقبت کردم از اون به بعد رابطه ما بهتر شد الان که بیمارستان هست خیلی حس بدی دارم اگه تموم کنه......

خب یه کم درمورد این مادربزرگم بگم که واقعا مثل این ملکه های فیلم های کره ای هست مدام فتنه درست میکنن البته تا همین چند سال پیش،خیلی راحت دروغ میگفت تا یکی رو خراب کنه همه از دستش عاصی بودن ...وای به حال کسی که باهاش چپ می افتاد دیگه تا اون طرف رو پیش بقیه خراب نمیکرد نمی نشست....با همه اینها بچه هاش دوستش دارن ما نوه ها هم تقریبا حسی نداریم بهش....


برم بیرون یه کم خرید کنم باهاش کیک و شیرینی درست کنم...همسر مثل آفت یخچال رو پاکسازی کرده 



بدون عنوان

با خودم فکر میکنم من توی زندگی دنبال چه چیزی بودم بچه گی ،نوجوانی،الان....همه ی اون همه رنجی که کشیدم بخاطر این بود که دنبال یکی بودم که دوستم داشته باشه....الان....

دیگه دنبال دوست داشته شدن نیستم اینقدر به یه چیزی بال و پر دادم که خودمو هم گم کردم

توی زندگی دنبال یه چیز مطلق نباشیم.

وقتی با همسر آشنا شدم حس کردم همون هست که میخام فکر میکردم تمام رنج هام تموم شد اینکه یکی نبود منو توی آغوش بکشه یکی نبود بگه دوست دارم منو به اینجا رسوند.

راهمو اشتباه نیومدم اما توی این راه خیلی اشتباه کردم بزرگترینش هم این بود که فکر میکردم برای دوست داشته شدن باید جنگید  چه فکر احمقانه ای