یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

افطاری

اینقدر روزه منو تشنه میکنه که رمق برام نمیمونه که بنویسم.گشنگی اصلا نیست فقط تشنگی شدید، الان دیگه گفتم بنویسم خیلی وقته چیزی ننوشتم.

پریروز صبح ساعت10 از خواب بیدارشدم، بخاطر اینکه روزه زیاد بهم فشار نیاره دیر بیدلر میشم خونه هم مرتب بود کاری نداشتم جز ناهار همسر که اونم فکرم کته بود چون خیای دوست داره و راحتترین غذاست.بیدار شدم و یه آبی به صورتم زدم که همسر زنگ زد برا شام مهمون داریم. البته فورا گفت که من دعوتشون نکردم خودشون زنگ زدن که میایم .

یکی از دوستامون تازگیا ازدواج کرده و ما هم میخاستیم دعوتشون کنیم همسر یه بار لهشون گفته بود گویا شرایطش نداشتن همسر هم بهشون گفته بود هر وقت خاستید بیاین قبلش خبر بدید این دوست خجسته ما هم گذاشته ظهر خبر داده.

من و همسر با هم قرلر داریم که هیچ اشکالی نداره همسر بدون اطلاع من مهمون دعوت کنه فقط از یه روز قبلش حداقل به من بگه چون من تنهایی سختمه همه کارا رو بکنم خودش هم نیست که کمکم بده. 

منم گفتم آخه الان وقت هیچی نمیشه، همسر هم گفت که پس بریم رستوران، اول قبول کردم بعدش فکر کردم برا بار اکل میخان بیان اینجا بهتره خونه باشه به همسر زنگ زدم و گفتم من پلو میزارم دسر و افطاری و ... اینا رو آماده میکنم کوبیده و جوجه هم از بیرون سفارش میدیم.همسر هم گفت نه خسته میشی و روزه ای و فلان گفتم اشکال نداره من خوبم مشکلی نیست.

اول رفتم آرایشگاه ، من با آرایشگرم یه رابطه خوب دارم اسمش حالا اینجا میگم فریبا، فریبا یه دختر متولد 60 هست که از همسرش جدا شده و یه پسر بامزه 5 ساله داره  فریبا خیلی شاد و سرحال هست منم خیلی دوسش دارم هر وقت میرم پیشش خیلی زمان زود میگذره بسکه با هم حرف میزنیم. ساعت 11 رفتم ساعت 1 اومدم خونه انگار نه انگار مهمون دارم. تا رسیدم لباسام عوض کردم و نماز خوندم و رفتم سر وقت آشپزخونه و برای همسر کته گذاشتم بعدش شروع کردم به سالاد و ژله رنگین کمان و تزیین پنیر و درست کردن انواع شربت و اینا از ساعت یک تا 7/5 توی آشپزخونه بودم فقط وسطاش انرژی کم میاوردم میومدم توی هال روی کناپه دراز میکشیدم و یه دوش هم گرفتم و سفره هم انداختم و همه وسایل افطار رو چیدم  تا اذان گفتن فوری دو سه تا لیوان آب خوردم داشتم از تشنگی هلاک میشدم. چند دقیقه منتظر موندم و دیدم نیومدن منم رفتم نماز بخونم که صدای همسر دو شنیدم که داشت مهمونا رو تعارف میکرد داخل نمازم که تموم شد رفتم پیش مهمونا اولین بار بود که خانوم دوستمون رو میدیدم سنش رو میدونستم و فکر میکردم جوونتر باشه ولی با اینکه از من کوچیکتر بود نسبت به من بزرگتر میخورد که همسر هم همینو گفت بعد از رفتنشون .

از خانوم دوستمون خوشم اومد یه دختر چشم رنگیه ساده و خاکی  دوستمون هم دائم بهش ابراز علاقه میکرد واقعا دختر خوبی بود. دیگه تا ساعت 12 بودن خیلی خوش گذشت من که خستگیم دراومد. دیگه ا ونا که رفتن ما هم یه حرف زدیم و بعدش خابیدیم. امروز هم از صبح خونه مرتب کردم و الان دارم از تشنگی هلاک میشم یه ساعت دیگه اذان میگن منم برم یه زنگ به مامانم بزنم و بعدش ماه عسل و افطار انشاالله


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.