یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

من و فندق

مثل اینکه حال مادربزرگ رو با بهبود هست خداراشکر میدونم که خیلی از مرگ میترسه چند سال پیش بردمش برای ام آر ای یادمه طفلک خیلی ترسیده بود. 

همسر این روزا عجیب غریب شده مثل قبلنا که زورش میومد با من حرف بزنه منم با اینکه خیلی دلم میشکنه بازم به خودم قول دادم دیگه قوی باشم هر بار توی دلم میگم بغضتو قورت بده و بخند انگار چیزی نشده وقتی نمیشه یه چیزی رو درست کرد چاره ای نیست.کمتر حرف بزنم بهتره 

نمیدونم چرا مخالف بیرون رفتم منو فندق هست میگه میترسم اتفاقی بیفته چند بار بهش گفتم خب یه شب زودتر بیا ببرش پارک بازم نیومد دیگه دیروز خودم بردمش پارک از اول هم به خودم قول دادم فقط به فندق خوش بگذره هر وسیله بازی دوست داشت سوار شد آخرش هم یه بستنی براش خریدم فکر کنم همه مادرا یا پدرا اینجورین که وقتی بچه اشون خوشحال میشه خودشون هزار براب ر خوشحالترن ...فقط یه وسیله ای خیلی دوست داشت بره ولی چون باد شدید میومد من اجازه ندادم و درکمال تعجب قبول کرد فقط یه بار خواست به من کلک بزنه بره که تلاشش بی نتیجه موند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.