یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

لواشک انار

دیشب خانوم همسایه اومد دم در یه ظرف پر از دونه های انار که شکل خاصی داشتن رو بهم داد و گفت این لواشک انار هست چون ترش هست برات اوردم. اولش یه کم حالم به هم خورد چون این روزا همه چیز حتی اب حالم خراب میکنه.

یه قاشق برداشتم یه کوچولو ازش خوردم مزه اش بد نبود، چند دقیقه بعد دیدم حالم خیلی خوبه و اصلا تهوع ندارم ،از روز اولی که دردام شروع شد بی اشتهایی و تهوع باهام بوده ، دوهفته ای هم میشه که حالم خیلی بدتر شده، دیشب که حالم خوب شده بود، با خودم میگفتم یعنی زندگی عادی اینجوریه؟؟؟؟

کسایی که بارداری با تهوع رو تجربه کردن حال منو میفهمن، هر روز من هزار سال میگذره غذا خورد عذاب اورترین کار دنیا شده حتی اگه کسی جلوم غذا بخوره اوضاع من همینه، حتی توی اینستا که عکس غذا میزان نمیرم.

خیلی امیدوارم تا سه ماهگی تموم بشه و به زندگی برگردم، باورم نمیشه یه روزی حالم خوب بشه.

همسر طفلکی خیلی اذیت میشه با این وجود اصرار داره که خونه بمونم، میگه وقتی میری من توی این خونه دیوونه میشم. امروز خونه رو تمیز کردم . نوبت دکتر هم برای عصر گرفتم زودتر از تاریخی که باید میرفتم تا بتونم، زودتر برم خونه مامان اونجا شرایط بهتری دارم. همسر امروز میگفت حالت بهتره دیگه نرو. ولی میدونم موقتی هست دوباره تهوع برمیگرده. 

از طرفی به مامان هم قول دادم دیگه برم تا الان هم مقاومت کردم.

دلیل نبودنم فقط همین شرایط سخت بارداری هست.

امیدوارم روزگارتون خوش باشه

من و دلتنگی

این روها خیلی دلتنگم، دلتنگ یه خونه گرم پر از ادم توی عصر پاییزی، دلتنگ نوشیدن چای توی لیوان دسته دار کنار عزیزات دلتنگ شوخی های داداش کوچیکه با مادر نمیدونم چرااینقدر بی طاقت شدم.

همسر میگه برو یکی دو روز بمون میدونم اگه برم بازم بدتر میشم، با این حال بدم که نمیتونم هیچ غذایی بخورم باعث ازارشون میشم.

اما دلم میخاد برم تا یه کم روحیه بگیرم.

این روز ها هیچ میلی به غذا ندارم،از همه غذا ها بدم میاد ، خوشبختانه همسر مجبورم نمیکنه به زور غذا بخورم اگه یکی بهم بگه فلان غذا میخوری حالم به هم میخوره ولی اگه بزارن جلوم راحت میخورم.شدم یه ادم عجیب.به همسر میگم یعنی روزی میرسه که من حالم خب باشه؟

همیشه همسر بدغذا بود ولی من نه. وقتی همسر میگفت نمیتونم فلان غذا بخورم تعجب میکردم فکر میکردم ادا در میاره. یا اگه نصف ساندیچ رو میخورد برام عجیب بد چرا اینقدکم میخوره ولی حالا درک میکنم چون سخت ترین کاردنیا برام غذا خوردن هست از گشنگی ضعف میکنم ولی نمیشه غذا خورد. دلم میخاد برام سرم وصل کنن تا مجبور نباشم حتی اب بخورم.

این روزا میفهمم اینکه حتی غذا خوردن و اشتها داشتن یه نعمت بزرگ هست. 

هنوز نی نی رو حس نمیکنم فقط فکر میکنم مریضم.شبا هزار بار بیدار میشم دلیلش هم نمیدونم چی هست. 

زنعمو یه مشاور معرفی کرده بهم برای زبان نی نی از ۲۰ هفتگی باید یه چیزایی گوش کنم فعلا که زود هست. 

من یه دخترعموی عروسک دارم مامانش تمام توانش  برای تربیتش گذاشته الان ۴ سالشه خیلی راحت جمله انگلیسی میگه البته خودش نمیدونه یه روش خاص یادگیری هست. این عروسک خانوم اینقد مهربون و با مزه هست که واقعا نمیشه دوستش نداشت من با این زنعمو خیلی صمیمی هستم خیلی راهنماییم میکنه.میگه روزی یک ساعت قران گوش کن برای ارامش بچه خوبه، انشاالله بتونم انجام بدم.

کلی حرف داشتم وسطش باذخواهرمتلفنی صحبت کردم از ذهنم پرید.

امیدارم هفته خوبی داشته باشید..


جیک جیک مستون

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یه روز دکتری

دیروز صبح شال و کلاه کردم و اماده شدم تا همسر بیاد دنبالم و با هم بریم برای سونوگرافی ، چند روز پیش که رفتم نوبت بگیرم منشی گفت فقط روزانه نوبت میدیم منم تصمیم داشتم تا لحظه اخر صبر کنم بعد برم سونو.

تا همسر بیاد دنبالم دیگه ساعت ۱۱ بود. رفتم نوبت بزنم برای عصر گفت ساعت ۹ شب نوبتت میشه. خب منم ساعت ۷ نوبت دکتر داشتم و نمیشد.بهم گفته بودن اونجا دکترش بهتر از بقیه هست. وقتی دیدم اینجوریه رفتم یه دکتر دیگه که بهم گفت نیم ساعت دیگهدنوبتت میشه. منشیه ازم پرسید چند وقته بارداری گفتم ۸ هفته اونم فکر کرده بود گفتم ۸ ماه!!!اخه ادمی که ۸ ماهش هست شکم نداره؟؟؟ بهم گفت نیاز نیست اب بخوری منم خوشحال نشستم باز دلم اروم نگرفت رفتم بهش گفتم مطمعنذهستین نیاز نیست اب بخورم؟؟ متوجه شدید من گفتم ۸ هفته ؟؟؟ 

گفت وای من فکر کردم ۸ ماه هستید

دیگه رفتم شروع کردم پشت سر هم اب خوردن و راه رفتن، من که یه قلپ اب بخورم ده بار باید برم.....این دفعه انگار نه انگار نوبتم شد و صدام زد رفتم داخل.وقتی دکتر شروع کرد هیچی نمیدید یهو برگشت به من گفت دکتر قبلیتون چیزی دیده من قلبم ریخت پایین با چشای پر اشک و ترس یه نگاه به همسر کردم و گفتم اره ساکش دیده شده. گفت نترس نترس دیدمش بعد گفت دقیق مشخص نیس برو یه سری دیگه بیا داخل فقط راه برو.

بار دوم که رفتم دیگه نی نی خشکل رو کامل دید و قلب کوچولوش هم میزد دکتر بهم نشون میداد من از استرس هیچی نمیدیدم دیگه بهم گفت یه چشم پزشک هم برو 

کلی با همسر خوشحال شدیم و ذوق کردیم رفتیمدخونهدزنگ زدیم از بیرون ناهار اوردن بعد همسر رفت منم استراحت کردم.

شبش هم رفتم پیش دکتر خداروشکر دکتر گفت مشکلی نداری و دوباره همون دارهای قبلی رو برام نوشت.از اونجا هم رفتیم خونه دوست همسر که دستش توی فوتبال مشکل پیدا کرده بود مجبور شده بود عمل کنه. با نی نی تپلشون بازی کردیم و خسته و کوفته اومدیم خونه من از خستگی شام نخورده خابیدم.

خب یه در حاشیه هم بنویسم. 

دیروز یه سر به مادر شوهر هم زدیم،میگفت من اینقدر براتون دعا میکنم، که بچه اتون سالم باشه بعد میگه انشاالله خدا بهتون پسر بده!!!!من هیچی نگفتم ولی بعدش از خودم بدم اومد که هنوز بچه ام به دنیا نیومده نمیتونم ازش دفاع کنم، هنوز جنسیت بچه من مشخص نیست ولی دلم برای دختر کوچولویی سوخت که همه چشم و امیدش به منی هست که اینقدر ضعیفم . با خودم عهد بستم که دیگه اجازه ندم کسی بخاد همچین حرفی بزنه مگه پسر و دختر داره اگه همه به ته قلبمون نگاه کنیم میبینیم که برای هیچکداممون فرقی ندار و متاسفانه از زمان جاهلیت توی ذهنمون کردن که پسر بهتره.

من دیگه هیچ وقت در دفاع از بچه ام سکوت نمیکنم. وقتی به همسر گفتم بهم گفت بهش تذکر میدم ولی تو چرا جوابش ندادی باید بهش میگفتی برای ما هیچ فرقی نداره.

در پناه خدا باشید...

سن و ظاهر

روزی که رفتم دکتر جواب ازمایشم رو بهش نشون بدم،برگشت بهم گفت عزیزم تو که خودت نی نی هستی میخای نی نی دار بشی؟ خندیدم گفتم خانم دکتر مگه فکر میکنید من چند سالمه؟ گفت ۲۱ یا ۲۲ ، وقتی بهش سنم رو گفتم، با تعجب نگام کرد و گفت من هیچ وقت سن رو اشتباه نمیگم اولین بار هست که اشتباه کردم. بعد گفت قدر شوهرت رو بدون معلومه مرد خوبی هست تو خیلی سرحال و شاداب هستی، بهش گفتم خودم خوب موندم. 

گفت نه اینجوری نیست زنایی میان اینجا قیافه ۴۰ ساله دارن ولی فقط ۲۴ یا ۲۵  سالشون و دلیل اینقدر پیر شدنشون فقط شوهر بد هست.

من سنم به ظاهرم نمیخوره خداروشکر من و همسرم هم سن هستیم ،همسر هم با اینکه قد بلند هست اونم سنش به ظاهرش نمیخوره.ادمای زیادی وقتی سنم رو میگن تعجب میکنن واسه همین همسر ازم خواسته دیگه درمورد سنم راستش رو نگم.(حالا انگار توفه هستم چشم میخورم)

به نظر ربطی به خوش گذرونی نداره من خودم خیلی بالاو پایین داشتم توی زندگی بیشتر جنبه ژنتیکی داره.

دکتر بهم گفته بود ۲۸ برم برای اینکه ببینم قلب نی نی انشاالله تشکیل شده ولی من نرفتم. دلیلش هم اینه که یه ترس عجیب نمیزاره برم میخام صبر کنم تا هفته هشتم که میشه یکشنبه دیگه،امیدم فقط به خدا هست مطمعنم اگه خدا بخاد یه انسان روی این زمین پا بزاره حتما این اتفاق میفته.

من استراحتم رو میکنم به زور غذا میخورم مواظب خودم هستم بقیه اش دیگه توکل به خدا

من خیلی وقته دیگه هیچ چیزی رو به زور از خدا نمیخام....

خدا همیشه همراهتون باشه