یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

مادربزرگ

حال مادربزرگم خوب نیست چند روزی هست که توی بیمارستان بستری هست هر سه تا عمو یکی از عمه هایم اونجا هستن و نوبتی میرن بیمارستان ، مادر بزرگم بیش از همه عمه کوچیکم رو دوست داره دلیلش رو من واقعا نمیفهمم چون همیشه توی عزا و بیماری آدما غیب میشه و به شدت دورو هست اینو من به چشم خودم بارها و بارها دیدم الان هم که مادرش توی بیمارستان هست حتی یه بار هم نیومده و اینکه مادربزرگم از این عمه ام که بالای سرش است به شدت بیزار هست(شاید براتون عجیب باشه ولی واقعا به وضوح بین بچه هاش فرق میزاره) بچه که بودم هر وقت مادربزرگ میومد خونمون من خیلی خوشحال میشدم، وهنوز هم احساس میکنم اونا روزا روزای خیلی خوبی بود اما چند بار بدجور بدون هیچ دلیلی پشت سر من حرفایی زد که منو پیش بقیه خراب کرد هنوزم نتونستم دلیلش رو بفهمم،چندین سال ازش متنفر بودم هر وقت میومد خونمون از توی اتاقم بیرون نمیومدم تا اینکه پاش شکست و بازم عمه کوچیکه غیبش زد و اوتا عمه دیگه هم هیچکدوم نیومدن پیشش من دلم سوخت و رفتم یک هفته ای ازش مراقبت کردم از اون به بعد رابطه ما بهتر شد الان که بیمارستان هست خیلی حس بدی دارم اگه تموم کنه......

خب یه کم درمورد این مادربزرگم بگم که واقعا مثل این ملکه های فیلم های کره ای هست مدام فتنه درست میکنن البته تا همین چند سال پیش،خیلی راحت دروغ میگفت تا یکی رو خراب کنه همه از دستش عاصی بودن ...وای به حال کسی که باهاش چپ می افتاد دیگه تا اون طرف رو پیش بقیه خراب نمیکرد نمی نشست....با همه اینها بچه هاش دوستش دارن ما نوه ها هم تقریبا حسی نداریم بهش....


برم بیرون یه کم خرید کنم باهاش کیک و شیرینی درست کنم...همسر مثل آفت یخچال رو پاکسازی کرده 



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.