یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

سردرگمم

اون شب تا صبح بیدار بودم حالم داغون بود غیر قابل وصف آخه همیشه همسر از من تعریف میکنه و هر بار میگه خیلی خوشحالم که با تو زندگی میکنم ممنون که به بچه امون میرسی ممنون که خونه تمیز غذا درست میکنی.

هنوز نمیدونم ماجرا چیه فقط با همسر بحثمون شد بهش گفتم برو گمشو اونم زد توی گوشم میگه ماجرا اونی نیست که تو فکر میکنی فعلا باهم قهریم ازش خاستم با هم حرف بزنیم ولی اون تا میاد میره توی اتاق منم محلش نمیدم.

انگار من کار اشتباهی کردم اگه واقعا من اشتباه کردم خب بیا حرف بزن و برام توضیح بده.

هر وقت با همسر بحثم میشد داغون میشدم تحمل قهر نداشتم نمییدونم چرا اینبار همسر برام بی ارزش شده اصلا برام مهم نیست قهریم تازه دلم میخاد خونه نیاد. با فندق دائم  بازی میکنیم.

با همه روح داغونم فندق منو میخندونه دیروز بغلم بود داشتم باهاش درد دل میکردم یه دفعه انگشتمو گرفتو فشار داد حس کردم تمام دنیا رو بهم دادن.

حتی اگه همسر بدترین مرد دنیا باشه نمیتونم از خدا گله مند باشم چون یه هدیه با ارزش مثل فندق بهم داده جبران همه نداشته هام

قضیه هر چی که هست شک ندارم که همسر بیگناه نیست این ترفندش هست که همیشه کاری میکنه که منو گناهکار جلوه بده. سعی میکنم به چیزای بد فکر نکنم....فعلا فقط حس سردرگمی دارم و بس

کی حال منو میفهمه؟؟؟

فندق یادگرفته چراغ رو روشن و خاموش کنه....

زنگ میزنم به همسر که بهش بگم گوشیش اشغال هست

نیم ساعت بعد دوباره زنگ میزنم دوباره اشغال هست

عجیبه!!!!!

دوباره و دوباره و دوباره....بازم اشغال هست

زنگ میخوره جواب نمیده

میاد خونه میگم اشغال بودی این همه وقت؟؟؟

میگه نه دایورت بودم من میفهمم دروغ میگه

شماره پیدا کردم توی گوشیش

خسته ام 

فندقم

دلتنگی

جاری دوباره رفته مثل اینکه بازم همه چیز به هم ریخته،نمیدونم چرا این همه دلتنگ جاری هستم چند باررفتم بهش پیام بدم یا زنگ بزنم نمیتونم،دلم براش میسوزه آخه چرا بازم اینطوری شد؟ من چند ماه ازش خبر نداشتم اواخر زایمان بردارشوهر یه ضربه مالی به همسرزد،همسر هم رابطه اش رو قطع کرد منم از این بابت ناراحت بودم دست و دلم نمیرفت با جاری رابطه داشته باشم. چندوقت پیش هم شنیدم که دیگه رفته،من نمیدونم چی بین اونا گذشته فقط میدونم جاری خوب بود کاری به کارکسی نداشت یه رنگ بود من چیز بدی ازش ندیدم امیدوارم خدا بهترینا روسر راهش قرار بده. من میفهمم یه دختر با چه امیدو آرزوهایی ازدواج میکنه و اگه این زندگی اونم با یه بچه خراب بشه چه ضربه سختی هست. دلم میخاد بهش پیام بدم اما میگم شاید دوست نداشته باشه رابطه ای باشه به هر حال خدا پشت و پناهش.

دلم حرف زدن میخاد یه نفر باشه همیشه حرفاتو گوش کنه حتی اگه تکراری باشه حتی اگه اصلا مهم نباشه...

عقد دختر عمه

جمعه همسر اومد خونه گفت عقد دختر عمه هست دیروز دعوت کرده من یادم رفته بهت بگم کلی هم اصرار کرده که حتما بیاین،گفتم نه نمیام باید زودتر میگفتی من آمادگی ندارم. بعد دیدم همسر دوست داره بره البته بخاطر عمه اش که خیلی اصرار کرده بود،بعدنظرم عوض شد گفتم بریم.دیگه خودم یه کم به ابروهام سرو سامون دادم یه ماسک گذاشتم،بعد از مدت ها یکم آرایش خاص کردم موهام هم معمولی جمع کردم،همسر  گفت چیکار کردی اینقد خشکل شدی منم قند توی دلم آب شد،گل پسری هم یه لباس شیک تنش کردم و با همسر رفتیم یه عقد کوچولو بود. عمه همسر اینقدر خوشحال شد که ما رفتیم از کنار من تکون نمیخورد.

بعد دیدم مادرهمسر هم اومد هم اون منو دید هم من،اون راهش رو کج کرد یه طرف دیگه منم فندق رو بردم مثلا سفره عقد ببینه،عمه همسر اومدگفت فلانی هم اومده فکر کنم میدونست قهریم منم بخاطر اینکه کسی پشت سرمون حرف نزنه رفتم سمتش باهاش روبوسی کردم بعد عمه همسری یه صندلی کنار من خالی کرد به مادرشوهر گفت بشین اینجا اونم خودش رو زد به نشنیدن رفت یه جای دیگه نشست بعدش وقتی دید دوتا عمه های همسر خیلی فندق رو تحویل میگیرن اومد سمت ما یه کم فندق رو بغل کرد و چند قطره اشک تمساح ریخت البته من اشکی ندیدم ادای اشک ریختن درآورد که یعنی من نوه ام رو نمیبینم.

بعدش هم زودترازما رفت حتی نیومد خداحافظی کنه،وقتی اومدیم خونه قسمتای بد مادر شوهر رو حذف کردم بقیه چیزا رو براش گفتم بهش گفتم اگه میخای برو آشتی کن . گفت نه نمیخام البته حس کردم دلش نرم شده یه کم بدش نمیاد آشتی کنه . گفت نمیخام آرامش زندگیم به هم بخوره . نمیدونم چرا مادرشوهر مرض داره نمیتونه آدم خوبی باشه و طعنه و کنایه نزنه و اطرافیانش رو آزار نده من خیلی دوست داشت رابطه خوبی بینمون بود. فندق هم اینجا خیلی تنهاست حیف که بعضی آدما جوری هستن که نبودشون آرامش هست.

خدایا شکرت که همسر میفهمه...