یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

من چرا نیستم

اینکه نمینویسم دلیلش دیگه این نیست که کلی کار دارم یا فندق خیلی رسیدگی میخاد،دلیلش فقط تنبلی هست. اگرنه کلی وقت آزاد دارم.

چند روز پیش یه لباس و یه کلاه از یه پیج اینستا سفارش دادم الان رسیده دستم،اول که کلاه بینهایت بزرگه واسه فندق عین کلاه بوقی میشه  روی سرش دوم هم لباس برای ۶تا ۹ ماه سفارش دادم الان که فندق چهار ماه و نیمه هست اندازشه یعنی اینکه نهایت یک ماه بتونه بپوشه،سوم هم اصلا جنسش خوب نیست نسبت به پولی که پرداخت کردم این شد یه تجربه ای که خرید اینترنتی دیگه نکنم.

یه مانتو هم توی یه پیج دیدم خیلی خوشم اومد ولی دیگه میترسم سفارش بدم. 

وقتی همسر اومد بهش گفتم اینجوریه گفت بیخیال اینم یه تجربه هست،والا من همش دارم تجربه جمع میکنم نمیدونم کی به کار میبندم.

فندق عشق نشستنه همش دوست داره بشینه  یه جوری که از ما بالاتر باشه بعد نگامون کنه بخنده،فندق هنوز گردن نگرفته درست وقتی این ور و اون ور نگاه میکنه آدم حس میکنه کلی کار نکرده داره که نگرانشه،داداش کوچیکه میگه من وقتی نگاش میکنم استرس میگیرم

برم که فندقی بیدار شد 

از این به بعد بیشتر مینویسم حتی در حد کم

فندق آقا میشود

زل میزنم به فندق برای هزارمین از روزی که اون دردهای شدید شروع شد تا الان رو توی ذهنم مرور میکنم و بازم باورم نمیشه این جوجه کوچولو بود که لگد میزد توی شکمم و من هنوز باورم نمیشد که دارم بچه دار میشم،واقعا یه معجزه هست بودنش.

سه روز هست که فندق رو ختنه کردیم، طفلک من اون روز خیلی درد کشید خواهر کوچیکه کلی گریه کرد ولی من سعی کردم قوی باشم چون به خودم قول دادم اجازه ندم فندق گریه منو ببینه،دلم میخاد فندق منو محکم ببینه حتی سخت ترین شرایط.

همسر میگه دستور شرعی هست،تنها فکری که تونستیم بکنیم این بود که یه زمانی انجام بدیم که خاطره اش واسه فندق نمونه،بعد از اینکه ختنه شد طفلک معصوم من راحت خابید خودم رو آماده کردم تا صبح بیدار بمونم چون دکتر گفت آخر شب اثر بیحسی میره،خداروشکر فندق تا صبح راحت خابید صبح یه کوچولو گریه کرد و دیگه خوب شد،فندق دیگه درد نداره ولی خب کار من هزار برابر شده چون فندق پوشک نمیشه،چون نمیشه بغلش کنی حوصله اش سر میره و من روزی صدبار براش کتاب میخونم و با دستاش بازی میکنم،فندق عاشق نقاشی های کتابه هست با دقت به قصه ای که براش میگم گوش میده‌.

قبل از این هر روز من و فندق میرفتیم پیاده روری حالا همش دعا میکنم زودتر فندق خوب بشه بازم بریم بیرون هوای پاییز حال آدم رو خوب میکنه.

بخاطر دگتر فندق چند روزی پیش مامان بودیم،برای اولین بار فندق رو گذاشتم پیش مامان خودم رفتم خرید،فکر میکردم فندق بیقراری میکنه ولی وقتی برگشتم اصلا نگاهم هم نکرد!!!!!

یه چیزی درگوشی بگم بهتون ،نمیدونم چرا فندق زیاد به من وابسته نیست اینقد که مامانم و همسر رو دوست داره منو نداره!!!!شاید از بس منو میبینه دلشو زدم 

خداروشکر بابت  همه چیز