یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

سلام

چند روزی هست که میخام بنویسم اما یه حس ترس عجیب نمیزاره.از روزگارم اینکه بعد از تقریبا دو سال کارم رو ترک کردم بخاطر مسائل زیادی با اینکه شغلم رو دوست داشتم ولی خب احساس میکنم دارم بیگاری میکنم و فندق عزیزم رو رها کردم...خب اگه برگردم عقب دوست دارم بازم برم سرکار ولی خب نه با این شرایط اوایل که رفتم به چشم یه راهی برای نجات دادن خودم از افسردگی بهش نگاه میکردم ولی خب شاید از یه سری مسائل دورم کرد ولی بعد از گذشت مدتی برام یه سری پیامدهای بد داشت که دیگه دلم میخاست از اون محیط رها بشم و پناه بیارم به خونه ...

دور بودن از فندق هم باعث شد بچه من توی این سن هنوز با وجود بلد بودن کلی کلمه جمله نمیتونه ارتباط برقرار کنه برام موقعیت جدید کار فراهم شد که فقط باید یه آزمون میدادم ولی به خاطر فندق حتی به بهش فکر هم نکردم.

زندگی هم خوبه همسر خداروشکر خوبه...رابطه امون میتونم بگم خیلی خوب شده و من گاهی اون حسی که از دست داده بودم بخاطر بالا و پایین های زندگی بعضی وقتا بازم حسش میکنم انگار یه چیزی درون من گم شده و یه دفعه یه لحظه جایی پیداش میکنم باز از دستم سر میخوره .

خیلی بد هست که نمیشه روزا رو به عقب برگردوند.

الان توی شرایطی هستم که با تمام وجود دلم میخاد برگردم عقب و یه جایی رو پاک کنم و برگردم ولی حیف حیف حیف حیف

مواظب لحظه های زندگیمون باشیم .مواظب انتخابامون مواظب اشتباهاتمون بعضی چیزا دیگه هیچوقت درست نمیشه