یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

روزمره گی

به همسر گفته بود من اگه اومدم خونه دوستت دیگه توقع نداشته باش که دعوتشون کنم اونم گفت باشه. بعد که رفتیم خونشوندیدم آدمای بدی نیستن برای سه شنبه دعوتشون کردیم. با کمک همسر کل خونه رو یه تمیزکاری اساسی کردیم.کلی هم توی ذهن خودم برنامه ریزب کرده بودم برای آشپزی،که روز قبلش زنگ زدن و عذرخواهی کردن که نمیتونن بیان یکی از فامیل های نزدیکشون شیراز بستری بود که گویا اون روز حالش خیلی بد میشه،دیگه از جزئیات بعدش خبر ندارم.آخه من دیگه چندون بستم رفتم پیش مامان که چند روز اونجا باشم دیشب ساعت دو نیم اومدیم خونه از خستگی بیهوش شدیم. صبح هم با نوازش دستای کوچولوی فندق بیدار شدم که داشت با زبون جوجه ای با خودش بازی میکرد هر از گاهی دست به صورت منم میکشید که بیدار بشم. منم خودمو زدم به خواب دیگه همسر اومد خونه(همسر بایدهر روز ساعت ۶صبح بره یه سری از کارهاش رو انجام بده و برگرده)یه کم با جوجه بازی کرد و رفتش منم پاشدم یه جارو کشیدم دست و صورت جوجه رو شستم لباسش رو عوض کردم. گذاشتمش توی تختش راحت خابید.الانم خودم هم خیلی خوابم میاد اما دارم مقاومت میکنم چون باید ناهار درست کنم.

دلم میخاد استارت خونه تکونی روبزنم اما تنهایی سخته البته کارخاصی ندارن فقط آشپزخونه کلی کار داره. همسر میگه دست به چیزی نزن یکی میارم همه کارا رو بکنه باید بگم همین هفته یکی بیاد تا فکرم راحت بشه. 

از عید خوشم نمیاد ولی اینجا اسفند ماه عشق هست خیلی سرسبزه