یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

آرومم

خدا روشکر که موفق بودم، تمرین کنم برای خودم زندگی کنم. دیشب از دست همسر ناراحت بودم. هنوز هم باهم قهریم ولی اصلا ناراحت نیستم مگه همسر خدای من هست، مطمعنم خدا هوامو داره، توی زندگی پستی و بلندی زیاد دیدم ولی بلاخره گذشته و تموم شده.

امروز همسر دیر اومد خونه، به محض اینکه ناهارش خورد فورا دوباره رفت. الان هم شام نخورده خوابیده فدای سرمخودم هم با اینکه شام نمیخورم ولی دلم سوخت این همه زحمت کشیدم پس یه کوچولو شام خوردم.

دلم میخاد همیشه همینجوری باشم ولی بعضی وقتا خیلی به هم میریزم.

ممنون از دوستای خوبم که هوامو دارن خداروهزار بار شکر که نعمت شمارو دارم.

خوشحال نیستم فقط بی تفاوتم انکار نمیکنم غم گوشه ی دلم رو ولی دل به خدا بستم. اینکه نگفتم دعوامون سر چی بود به خاطر این بود که اگه میگفتم شاید همتون توی دلتون میگفتین این که چیزی نیست ولی برای من که 8 ساله همسر رو میشناسم میفهمم  که چرا اینقد شکستم.

امیدوارم خدا دل همتون رو آرم کنه...


سکوت

یه وقتایی با تمام وجودت از یه چیزی ناراحتی دلت میخاد داد بزنی دعوا کنی قهر کنی...

ولی میدونی هرکاری کنی اوضاع همینه و هیچ چیز تغییر نمیکنه، سکوت میکنی اینقد بغضت رو قورت میدی که صدات میگیره.

گریه چه فایده داره ، خدا روشکر 

لطفا نپرسید چی شده....


خاطره بازی

از بچه گی خاطره نوشتن عادتم بوده. راهنمایی که بودم داداشم میرفت خاطراتم رو میخوند. منم واسه خودم یه خط اختراع کرده بودم دیگه خیالم راحت بود نمیدونه من چی مینویسم.

چند وقت پیش دفترخاطرات زمان عقد رو پیدا کردم وقتی شروع کردم به خوندنش یه جاهایی میخندیدیم یه جاهایی بغض و یه جاهایی گریه میکردم. 

یه کانال هم توی تلگرام داشتم حرفای دلم رو اونجا مینوشتم. اون مال زمان عروسی هست از دوسال پیش.

حالا هم اینجا هر چند توی تلگرام خیلی بی نقاب تر مینوشتم ولی اینجا رو  بیشتر دوست دارم.

دیروز عاطی خانوم دوست همسر زنگ زد که باهم بریم یه کلاس که من علاقه داشتم برم. مثل همیشه آدم تنبله وجودم هرکاری که منصرفم کنه ولی این دفه یه سیلی بهش زدم و گفتم من میرم .

دیگه خودم زودتر ناهار خوردم ناهار همسر هم آماده کردم. تا همسر مشغول ناهار بود منم آماده شدم و رفتیم دنبال عاطی و رفتیم کلاس. استادش هم یه دندون پزشک مهربون هست که اومد دم در مارو بوسید و باروی باز ازمون دعوت کرد بریم داخل. کلاس توی یه خونه حیاط دار قدیمی که خونه مادر استاد بود برگزار میشد. بینهایت کلاس خوبی بود تمام وجودم پر از حس خوب بود.امیدوارم ثابت قدم باشم.

بعد از کلاس من کلیدم رو جا گذاشته بودم و همسر هم خونه نبود دیگه اول با عاطی رفتیم پلاسکو یه مقداری وسایل خریدیم  بعد رفتیم خونه عاطی، اول رفتیم طبقه پایین خونه مامان عاطی که پسرش رو بگیریم ، دیگه مامانش اصرار کرد بریم داخل باهم چایی بخوریم. منم معتاد چایی فورا دعوتش رو قبول کردم و رفتیم داخل. مامان عاطی یه زن تجصیل کرده شیک و مهربون بود. کنارش واقعا بهمون خوش گذشت.

بعد رفتیم خونه عاطی، ده دقیقه ای که گذشت همسر اومد دنبالم هرچقدر عاطی اصرار کرد شام بمونیم قبول نکردیم. با همسر رفتیم به جایی کارش رو انجام دادو اومدیم خونه. همسر بعد از شام از خستگی خوابید منم نشستم فیلم دیدم وسطای فیلم هم چشمام داشت بسته میشد که خاموش کردم و رفتم خابیدم.

صبح هم به عشق اسپری خوشبو کننده ای که دیروز خریده بودم همه خونه رو تمیز کردم اسپری زدم بوش واقعا عالی بود. الان هم مشغول وب نویسی.

روزتون خوش



دلخوشی

همیشه باید خودمون مواظب خودمون بشیم، یه نگاه به اطرافمون کنیم همه فقط به فکر خودشون هستن اگه بخایم منتظر بمونیم یکی بیاد حالمون رو خوب کنه هیچ وقت همچین چیزی اتفاق نمی افته.

 ما توی خونه پاسیو نداره راستش زیاد هم اهل گل و گیاه نیستم هر گلی هم میکارم فوری خشک میشه یه استند گل گذاشتم گوشه سالن چند تا پتوس هم توی آب هستن که من عاشقشون هستم. قبل از این پتوسای خشکل گلای دیگه بودن که خشک شدن. پتوس توی آب رشد میکنه ریشه هاش هم له نمیشه. 

یه شیشه روی استند هست که داخلش پتوس هست بی نهایت از نظر من خشکل هر روز با نگاه کردن بهش جون میگیرم یه انار بزرگ هم گذاشتم کنارش تا یادم نره پاییز اومده آخه اینجا هنوز گرمه.

چند شب پیش همسر یه حرفی زد تا اومدم ناراحت بشم چشمم افتاد به انار کنار پتوس برگشتم به همسر گفتم ببین هیچ چیز دیگه حال من رو خراب نمیکنه، همسر خندید و گفت آفرین، دلخوشی برای خودمون درست کنیم.

تا اینجا رو چند روز پیش نوشتم و دیگه وقت نشد تکمیلش کنم.

سه شنبه صبح بعد از صبحونه آماده شدم و رفتم بیرون اول رفتم برای خودم کتاب خریدم بعدش هم رفتم آرایشگاه پیش دوستم ابروهام رو درست کردم بعد یه کم پیاده روی کردم تا خونه، دیگه فوری یه دوش گرفتم و رفتم ناهار درست کردم. سر راه ماست و سبزی هم گرفته بودم ماست رو ریختم توی مخلوط کن و شد دوغ... بعدش سبزی ها رو پاک کردم همینجوری نشسته میزارم داخل مشما یه دستمال کاغذی هم میزارم داخلش نمش رو بگیره اینجوری تا ده روز سبزی تازه دارم هر دفعه به اندازه مصرف میشورم.

دیروز صبح همسر اومد برای صبحونه گفت من امروز فقط خرید دارم اگه میخای بیا با هم باشیم. منم از خدا خواسته فوری آماده شدم و رفتیم بعدش هم رفتیم خونه مادرشوهر یه وسیله ای خریده بودیم دوستمون برامون فرستاده بود اونجا یک ساعتی اونجا بودیم. 

تا اومدیم خونه برنج رو از قبل آبکش کرده بودم گذاشتم دم بکشه خورشت هم از دیشب داشتیم. من هر شب برنج رو خیس میکنم واسه فردا، صبح که بیدار میشم آبکش میکنم میریزم توی قابلمه یک ساعت و نیم قبل اومدن همسر میزارم دم بکشه، اینجوری اگه کاری پیش بیاد خیالم راحته ناهار داریم. 



پ.ن:یه دوستی که آقا هستن البته نمیدونم کی هستن خیلی وقت پیشدر رابطه با یکی از پستای من یه کامنت گذاشته خیلی دلم میخاد کپیش کنم و بزارم تا همه بخونیم و نظر بدیم اما هر دفعه فراموش میکنم.


خودمون رو دوست داشته باشیم....

حرف هایی که نباید گفت

وقتی تازه ازدواج کرده بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم قرار هست زندگی اینقدر سخت بگیره. برای من که همیشه توی خانواده یه دختر مستقل بودم و همه اطرافیان بهم احترام میزاشتن و همه فکر میکردن خیلی بیشتر از سنم هستم خیلی سخت بود که وارد یه خانواده بشم که با من مثل بچه ها رفتار بشه. و جوری باهم صحبت کنن که انگار من نفهم هستم. رفتاری زشت و تحقیر کننده باعث میشد شاید 6 ماه یکبار هم به شهر همسر نیام و به همون هفته ای دوروز اومدن همسر راضی باشم.

هیچ وقت با هیچکس درمورد حرفا و رفتاراشون نگفتم گاهی گلایه میکردم که ازشون خوشم نمیاد ولی هیچوقت نمیگفتم چه رفتاری میکنن یعنی غرورم اجازه نمیداد همه اون اتفاق ها گذشت و من الان به روزی رسیدم که دیگه از اون رفتارها خبری نیست شاید جور دیگه ای اذیت بشم. هیچ وقت درشتی نکردم هیچ وقت در شان خودم ندیدم باهاشون دهن به دهن بشم نمیدونم شاید میترسیدم یا قدرتش نداشتم. 

دیروز با خانوم دوست همسر که باهمسرش مشکل داره رفتیم بیرون و اصرار کردیم بریم خونه خواهرش و اونجا صحبت کنیم. وقتی رفتم اونجا از دیدن طرز صحبت کردنش واقعا شوکه شدم وقتی میدیدم جلوی همه خانواده اش از کوچکترین و حتی خصوصی ترین مشکلاتش میگه دهنم بازمونده بود. وقتی ازش خاستم سکوت کنه و یه سری مسائل رو نگه، گفت میخام همه بفهمن. وقتی من از خوبی های همسرش گفتم و اینکه چقدر مرد پاک و به فکر زندگی هست که واقعا هست.ولی اون اصلا گوشاش نمیشنید فهمیدم این رابطه چند ماهه شروع نشده که بخواد تموم بشه. از اول هم این دختر توی ابرا سیر میکرده و تمام تلاشش این هست که خانواده اش رو راضی کنه که جدا بشه. 

آخر شب که همسر بعد از صحبت با همسر این خانوم اومد و همسر بهش گفت که من ترجیح میدم دخالتی نکنم شما هم یه نفر که هردوتون قبولش دارین انتخاب کنید و حرفاتون رو بهش بزنید باز این خانوم شروع کرد به گفتن بدیهای همسرش و اینکه من قبلا یکی دیگه رو دوست داشتم همسر هم عصبانی شد و بهش گفت تو که کس دیگه ای رو دوست داشتی بیخود کردی با زندگی این بازی کردی.همسر میگفت که دوستش گفته که خانومم بهم میگه که از اینکه باخانوادت بیرون برم خجالت میکشم، یه وقت خانواده منو دعوت نکنیا من خجالت میکشم بیان خونه شما رو ببینم و هزار و یک حرف نگفتنی که جز تحقیر کردن نیست. من همه ی این حرفا رو از زبون خانومش شنیده بودم و خیلی رک بهش گفته بودم که تو که همه شرایط رو میدونستی چرا بهش بله دادی. تو که خواستگار بهتر داشتی خب زن همون میشدی!!! ولی جوابش فقط سکوت بود.

راستش خانواده این خانوم از هر لحاظ اگه کمتر از خانواده شوهرش نباشن بالاتر هم نیستن.این عین حقیقت هست.

و بدون هیچ جانبداری دوست همسر واقعا پسر خوبی هست شاید یه عیب هایی داشته باشه ولی اینقدر بزرگ نیسن که بخاد یه زندگی خراب بشه. همسر دبشب بهش گفت که ببین اگه شوهرت مرد زندگی نبود بهت میگفتم برو پشت سرت هم نگاه نکن ولی واقعا دلم میسوزه.

نظر من اینه که این خانوم نمیخاد بمونه بدون هیچ تردیدی تا الان هزار بار به من گفته من هیچ حسی به شوهرم ندارم و همش از کسایی تعریف میکنه که ثروت آنچنانی دارن. 

امیدوارم زندگیشون به جدایی نکشه ولی اینجوری هم نمیتونن زندگی کنن مگر اینکه عوض بشن.

تا الان خیلیا از مشکلاتشون بهم گفتن و دیدم وقتی بخان زندگی کنن هر راهی رو امتحان میکنن ولی کسی که نخاد بمونه دیگه مشاوره و راهنمایی مشکلی ازشون حل نمیکنه.

صبور باشیم .....