یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

چی توی دلت هست؟

چند وقتی هست که وقتی همسر میاد خونه حس میکنم خیلی توی خودش هست به زور میخاد نشون بده که چیزیش نیست.

متاسفانه همسر هیچ وقت ناراحتیش رو بروز نمیده و همه چیز رو میریزه توی خودش و این میشه که شبا خوابای وحشتناک میبینه و یه دفه از خواب بیدار میشه و منو صدا میزنه . غذا دیگه نمیتونه بخوره و اشتهاش نصف میشه چون ناراحتی هاش رو قورت داده و سیر هست.

چندین سال پیش تا الان چندین بار با برادرشوهر شریک شدیم ولی هر دفه زده زیر همه چیز و به ما ضررهای زیادی زده و البته زبونش هم درازه.

این بار بازم ما از این سوراخ گزیده شدیم و دوباره با برادرشوهر شریک شدیمو نیمه های راه بازم زده زیر همه چیز ایندفه خداروشکر هنوز ضرر نکردیم ولی  باید خرج کنیم و معلوم نیست آخرش چی بشه.مادرشوهر هم طرفدار اون یکی پسرش هست از اول نقشه هردوتاشون این بود که همسر خرج کنه اون هم شریک باشه بعد اون آقا خونه بسازه و ماشین بخره و هیچ خرجی نکنه و شریک بمونه . خدا بهمون کمک کنه که ایندفه دیگه شکست نخوریم که من دیگه طاقت شکست ندارم واقعا سخته.

حس میکنم بیشترین ناراحتی همسر واسه این قضیه هست ولی خودش میگه مسائل شرکت هست و کارای حسابداریش.

واقعا نمیدونم دیگه چیکار کنم که همسر بروز بده دور و برش چه خبره فقط باید صبر کنم.

گذشته سخت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سرزده

جمعه شب با همسر تماس گرفتم که شام چی برات درست کنم .گفت خواهرم هم باهام میاد خونه، گفتم باشه پس شام چی؟ گفت یه چیز حاضری با هم آماده میکنیم.

از مهمون سرزده خوشم نمیاد حالا هرکی میخاد باشه ولی چون همسر به خانواده من خیلی احترام میزاره منم توی اینجور مواقع هیچی نمیگم. 

تنها گزینه فوری برای شام سوسیس بود که البته خودم درست کردم. افطار که میکنم حس میکنم تریلی از روم رد شده خیلی خسته هستم. بلند شدم یه کم خونه رو مرتب کردم و شربت و میوه و هندونه رو گذاشتم که همسر با خواهر و پسر برادر شوهر اومد.

من یه پذیرایی کردم و رفتم برای شام که جوجه اومد گفت من فست فود نمیخورم.گفتم عزیزم این که فست فود نیست این غذای خونگی هست خودم درست کردم. فسقلی میگفت من فقط ماکارونی و املت میخورم غذاهای مورد علاقه اش هست. 

همینجور که سرخش میکردم یه دونه بهش دادم گفتم بخور اگه دوست نداشتی یه چیز دیگه برات درست میکنم که خوشبختانه خوشش اومد . خواهر شوهر هم گفت خوبه والا اگه من بودم کلی تعریف میکردم. آخر شب برادرشوهر اومد دنبال پسرش که اونم شام نخورده بود براش درست کردم و کلی تعریف کرد. 

خواهر شوهر هم شب موند و من برای سحری که بیدار شدم حالم خیلی بد بود سرگیجه و حالت تهوع به هر بدبختی بود یه کم میوه خوردم و نماز خوندم و فردا ساعت 11 بیدار شدم فکر میکردم خواهر شوهر ناهار نمیمونه چون من روزه بودم. بلند شدم و ناهار آماده کردم و ظرفای شام رو شستم خواهر شوهر هم وسطاش یه تعارف میکرد. دیگه کلی با هم حرف زدیم از هر دری و من بهش گفتم یه کاری کن برادر شوهر همسرش رو برگردونه و آشتی کنه به نظر میومد که از خداشه که اونا طلاق بگیرن نمیدونم چرا آخه یه بچه پاش وسطه چرا شما کاسه داغتر از آش هستین، مطمعنم اگه این مادر و دختر میخاستن برادرشوهر راضی میشد جاری رو برگردونه.

خواهرم بهم گفت تو دیگه خودت رو قاطی نکن مگه کم ازشون خوردی راست میگه منم دیگه رهاشون کردم به حال خودشون دیگه اصرار نمیکنم.

خلاصه همسر ساعت 4 اومد و اونا ناهار خوردن منم نماز خوندم. دیگه خواهر شوهر ظرفای ناهار رو شست. منم کنار همسر دراز کشیدم واقعا ضعف کرده بودم .

همسر با خواهر شوهر رفتن منم منتظر افطار موندم هر چند داشتم غش میکردم. 

بعضی آدما وقتی باهاشون هم صحبت میشی پراز حس خوب میشی ولی بعضیا حالت رو خیلی بد میکنن، من از پشت سر دیگران حرف زدن متنفرم ولی متاسفانه بعضی آدما عادتشون همینه و جز در همین موارد صبحبت دیگه باهاشون نمیشه کرد.

امیدوارم هم صحبتای خوبی برای همدیگه باشیم.

وقت رفتن خواهر شوهر میگه چرا نمیای خونه مامانم بمونی؟

خاستم خاطرات 5 سال پیش رو به روش بیارم روزایی که من و همسر میرفتیم و چه رفتارای زشتی با من میکردن. یه بار حتی بلند نشدن با من روبوسی کنن غیر مستقیم گفتن واسه چی اومدی؟ روزایی که هزار تا درد به دلم گذاشتن. اون روزا ما احتیاج به حمایت داشتیم الان که سر خونه و زندگی خودمون هستیم. اون روزا من و همسر سرپناهی واسه دونفره هامون نداشتیم وقتی که تو خودت میرفتی توی اتاقت در رو به روی خودت میبستی و من تنها مینشستم توی هال. من که هیچ کس بهم بی احترامی نکرده بود چقد توی خونه شما تحقیر شدم و دم نزدم .

حیف که باید دهنم بسته بمونه بخاطر خوبی های همسر

خودت رو پیدا کن

این روزا تا ظهر میخابم که کمتر روزه بهم فشار بیاره چون سحر و افطار هیچی نمیتونم بخورم. چند شب پیش همسر بهم زنگ زد که میای بریم بستنی بخوریم. با اینکه بستنی هم توی یخچال داشتیم ولی گفتم بریم چون از توی خونه بودن بدم میاد رفتیم فالوده گرفتیم و توی ماشین نشستیم که دوست همسری زنگ زد .وقتی همسری گفت که بیرونیم و داریم فالوده میخوریم نمیدونم چی گفت که همسر گفت الان برات میگیرم میام در خونتون. براش فالوده گرفتیم رفتیم در خونه مجردیش که من حس میکنم خانومش بسیار با این خونه مخالفه ، رفتن همانا دو سه ساعت این آقا بالا منبر رفتن همانا. 

دوست ما همون که چند شب پیش مهمونمون بود از ما بزرگتره و تازه نامزد کرده و گویا یه مقدار مشکل دارن . البته بسیار در لفافه صحبت میکرد و هر از گاهی یکی از مشکلاتشون رو میگفت. ما هم گوش میکردیم و هر از گاهی یه نظری میدادیم.میون حرفاش یه دفه از دهنش پرید که چرا شما دوتا همه جا باهم هستین و فورا بحث رو پیچوند شاید فکر کرد ما حس کنیم حسودی میکنه البته منظورش این بود که چطور میتونید همه وقت آزادتون برا هم بزارین یا اینکه چرا همسری با دوستاش جایی نمیره.

راستش ما هم مشکلات زیادی پشت سر گذاشتیم و هنوز داریم ولی سعی میکنیم زیاد بزرگش نکنیم. یاد گرفتیم کمتر قهر کنیم. یاد گرفتیم چه جوری با هم برخورد کنیم که همدیگه رو آزار ندیم. یاد گرفتیم دل هم رو شاد کنیم و همه ی این یاد گرفتنا شاید تاوان های زیادی هم داشته که با صبر و تحمل ما درست شده و یه شب اتفاق نیافتاده.

شبای زیادی بوده که من تا صبح گریه کردم خیلی وقتا از این زندگی نا امید شدم و این چرخ اینقدر گشته تا بعد از 6 سال به یه آرامش نسبی رسیدیم.

البته اختلافات ما بیشتر در زمان عقد بود. وقتی که همه به خودشون اجازه میدادن هرجور دلشون میخاد با ما رفتار کنند و واسه ما تصمیم بگیرن که نتیجه اش میشد دعواهای ما نتیجه اش میشد سفید شدن موهای من توی اوایل 20  سالگی بعضی آدما خیلی راحت دل میشکنن و نمیدونن چه تیشه ای به ریشه خودشون میزنن. من دلم بسیار زیاد شکسته توی این مدت از دست خیلیا که هیچ وقت فراموشم نمیشه ولی با چشم خودم دیدم. که خدا چه جوری نشونش داده هر چند من سعی کرده بودم ببخشمش.

یه حرف آدم رو به کجا ها میبره خدا روشکر که روزهای سخت موندگار نیست و عقیده من اینه که خدا حتما جواب سختی ها رو با یه شیرینی خوشمزه میده .

دیشب سحر بیدار نشدم و بدون سحری روزه ام هر چند سحر فقط آب و میوه میخورم ولی خودش کلی انرژی میده.

همسر گفت روزه نرو ولی من به هیچ عنوان نمیتونم امسال یه حس خیلی خوب دارم با روزه رفتنم میدونم خدا طاقتش رو بهم میده. 

برم ناهار برای همسر درست کنم و راحت بخابم .



پ.ن:  یه چیزی یادم رفت بگم در مورد عنوان من به دوست همسر پیشنهاد دادم که افکارش رو بنویسه و اینقد پیچیده فکر نکنه و خودش رو پیدا کنه تا بتونه یه زندگی خوب داشته باشه و بهش گفتم چه اشکال داره به دل همسرت راه بیای تا اونم حس خوبی داشته باشه.

افطاری

اینقدر روزه منو تشنه میکنه که رمق برام نمیمونه که بنویسم.گشنگی اصلا نیست فقط تشنگی شدید، الان دیگه گفتم بنویسم خیلی وقته چیزی ننوشتم.

پریروز صبح ساعت10 از خواب بیدارشدم، بخاطر اینکه روزه زیاد بهم فشار نیاره دیر بیدلر میشم خونه هم مرتب بود کاری نداشتم جز ناهار همسر که اونم فکرم کته بود چون خیای دوست داره و راحتترین غذاست.بیدار شدم و یه آبی به صورتم زدم که همسر زنگ زد برا شام مهمون داریم. البته فورا گفت که من دعوتشون نکردم خودشون زنگ زدن که میایم .

یکی از دوستامون تازگیا ازدواج کرده و ما هم میخاستیم دعوتشون کنیم همسر یه بار لهشون گفته بود گویا شرایطش نداشتن همسر هم بهشون گفته بود هر وقت خاستید بیاین قبلش خبر بدید این دوست خجسته ما هم گذاشته ظهر خبر داده.

من و همسر با هم قرلر داریم که هیچ اشکالی نداره همسر بدون اطلاع من مهمون دعوت کنه فقط از یه روز قبلش حداقل به من بگه چون من تنهایی سختمه همه کارا رو بکنم خودش هم نیست که کمکم بده. 

منم گفتم آخه الان وقت هیچی نمیشه، همسر هم گفت که پس بریم رستوران، اول قبول کردم بعدش فکر کردم برا بار اکل میخان بیان اینجا بهتره خونه باشه به همسر زنگ زدم و گفتم من پلو میزارم دسر و افطاری و ... اینا رو آماده میکنم کوبیده و جوجه هم از بیرون سفارش میدیم.همسر هم گفت نه خسته میشی و روزه ای و فلان گفتم اشکال نداره من خوبم مشکلی نیست.

اول رفتم آرایشگاه ، من با آرایشگرم یه رابطه خوب دارم اسمش حالا اینجا میگم فریبا، فریبا یه دختر متولد 60 هست که از همسرش جدا شده و یه پسر بامزه 5 ساله داره  فریبا خیلی شاد و سرحال هست منم خیلی دوسش دارم هر وقت میرم پیشش خیلی زمان زود میگذره بسکه با هم حرف میزنیم. ساعت 11 رفتم ساعت 1 اومدم خونه انگار نه انگار مهمون دارم. تا رسیدم لباسام عوض کردم و نماز خوندم و رفتم سر وقت آشپزخونه و برای همسر کته گذاشتم بعدش شروع کردم به سالاد و ژله رنگین کمان و تزیین پنیر و درست کردن انواع شربت و اینا از ساعت یک تا 7/5 توی آشپزخونه بودم فقط وسطاش انرژی کم میاوردم میومدم توی هال روی کناپه دراز میکشیدم و یه دوش هم گرفتم و سفره هم انداختم و همه وسایل افطار رو چیدم  تا اذان گفتن فوری دو سه تا لیوان آب خوردم داشتم از تشنگی هلاک میشدم. چند دقیقه منتظر موندم و دیدم نیومدن منم رفتم نماز بخونم که صدای همسر دو شنیدم که داشت مهمونا رو تعارف میکرد داخل نمازم که تموم شد رفتم پیش مهمونا اولین بار بود که خانوم دوستمون رو میدیدم سنش رو میدونستم و فکر میکردم جوونتر باشه ولی با اینکه از من کوچیکتر بود نسبت به من بزرگتر میخورد که همسر هم همینو گفت بعد از رفتنشون .

از خانوم دوستمون خوشم اومد یه دختر چشم رنگیه ساده و خاکی  دوستمون هم دائم بهش ابراز علاقه میکرد واقعا دختر خوبی بود. دیگه تا ساعت 12 بودن خیلی خوش گذشت من که خستگیم دراومد. دیگه ا ونا که رفتن ما هم یه حرف زدیم و بعدش خابیدیم. امروز هم از صبح خونه مرتب کردم و الان دارم از تشنگی هلاک میشم یه ساعت دیگه اذان میگن منم برم یه زنگ به مامانم بزنم و بعدش ماه عسل و افطار انشاالله