یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

این روزهای من

روزای اولی که مجبور بودم مدام دراز بکشم و هیچ کاری نکنم حالم واقعا داغون بود. بعضی وقتا میزدم زیر گریه که چرا اینقدر بی مصرف شدم.سینک پر از ظرف و خونه به هم ریخته و اینکه توان درست کردن غذا هم نداشتم حالم رو بدتر میکرد.

تذکرهای پشت سر هم همسر که اجازه ندارم از جام بلند شم بدتر منو داغون میکرد.

برای منی که حتی یه لکه روی گاز برام فاجعه بود. دیدن گاز پر از کثیفی واقعا حالم رو بد میکرد. 

من حالم زیاد بد نبود و از اون اوایل که خونه مادرم بودم خیلی بهتر شده بودم،ولی همسر وقتی میومد میدید که ظرفا رو شستم عصبی میشد و میگفت اگه سرت گیج رفت اگه فلان شد اگه بهمان شد،واقعا دیگه تحمل این شرایط رو نداشتم.

همسر اکثر وقتا خونه نیست ، من واقعا ازش ممنونم که هوامو داره ازش ممنونم که با تمام خستگیش کارای خونه رو میکنه.

میبینم واقعا خسته هست ولی حتی اب هم بخام نمیزاره بلند شم.

الان ده روزی میشه که برگشتم خونه، توی این مدت خانواده همسر حتی تلفنی حال من رو نپرسیدن، به همسر گفتم خوبی های تو باعث شده اصلا برام مهم نباشه بی معرفتی خانوادت.

من توی این شهر هیچکس رو ندارم تا حالا ادمایی به این سنگدلی ندیدم من واقعا حالم خوب نیست با این حال خدارو شکر.

کار کردن همسر جالبه وقتی جارو میکشه یه جا پر از اشغاله یه جا تمیزه، اعتقادی به تمیز بودن گاز نداره، گردگیری که اصلا ، نصف ظرفا میشوره نصف دیگه اش میگه بعدا!!!!

وقتی حالم خوب هست خودم کم کم دیگه کارا رو انجام میدم، تا خسته میشم دراز میکشم، هنوز حس باردار بودن رو ندارم بعضی وقتا کلا یادم میره.

با اینکه خیلی بچه دار شدن رو دوست داشتم و دارم ولی بعضی وقتا خیلی میترسم باز هم با خودم میگم یعنی من امادگیش رو‌داشتم؟؟ 

انشاالله در هر حالی که هستین دلتون پر از ارامش باشه


نظرات 3 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 25 آبان 1396 ساعت 20:38

وااااای گیسو حالشو ببر! من اتفاقا دیروز با خودم فک میکردم که خدایا چقدر دوست دارم تو خونه بمونم و هیچ دغدغه ای نداشته باشم و یکی بهم سرویس بده! این وقتی بود که ساعت ٦.٥ صبح با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم. ببین یه خانم به نظر من کار هم بخواد بکنه فوقش نصف روز. منتها یکی مثل من مجبوره، مجبور که نه ولی الان یه باید هست تو زندگیم، وگرنه که به سختی میخورم. خانواده شوهر رو هم بیخیال شو بابا. زنگ نمیزنن بهتر. من قبل طلاقم یکی از معضلاتم این بود که خانواده همسرم زیادی سراغمون رو میگرفتن. صبح ها تا دیروقت بخواب، بعد بلند شو به خودت برس، وقت ماساژ بگیر، برو استخر. با پسرت حرف بزن. براش بنویس. یه دفتر عکسدار درست کن. از همین درهای خونه براش عکس بگیر، از خودت که حال نداری از باباش که داره کج و کوله جارو میزنه! بعد میشینی یه روزی میخندی به الانت!

ممنون بهار عزیزم حرفات خیلی جالب بود چند بار خوندمش
کار کردن واقعا خوبه ذهن ادم رو از پریشونی در میاره قدرش رو بدون

مینا پنج‌شنبه 25 آبان 1396 ساعت 10:28

عزیزززممممم خیلی خوشحال شدم مبارکه ان شاالله با سلامتی و دلخوشی نی نی رو بغل بگیری.
خیلی از خودت مراقبت کن و حواست به سلامتیت باشه که از هرچیزی مهمتره.
اتفاقا تو این جور موقعیتهاس که شناختمون از آدمهای دور ور بیشتر میشه و اونا هم خودشونو نشون میدن.خدا همسر رو حفظ و سلامت کنه.

مرسی عزیزم لطف داری
انشاالله شماهم هر ارزویی توی دلت داری بهش برسی
بله توی سختی ها باید اطرافیان رو بشناسی
بازم ممنون عزیزم

سو چهارشنبه 24 آبان 1396 ساعت 12:26

عزیزجان
هیچ ایرادی نداره که همسرت کارارو بکنه اتفاقا بذار انجام بده اینجوری بیشترقدرتو میدونه
الان متوجه نمیشی ولی وقتی۵۰سالت شد درد میاد سراغت که بماند دیگه طی سالیا برای همسرتو بچه هات وظیفه میشه
پس خودتو اذیت نکن
درسته ادم دوس داره محیطش تمیزباشه ولی یکم صبر کن درست میشه
خانواده همسرم ولشون کن بهتر اصلا
همسرهم فقط پیش خودته
درمورد نی نی جون هم کم کم حسش میاد طبیعیه مامان جون

سعی میکنم خودم رو به بیخیالی بزنم و‌کاری نکنم با اینکه خیلی سخته
سوجان اصلا برام مهم نیستن البته خواهرشوهرم مدام زنگ میزنه
فدات بشم عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.