یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

بالاخره داداش اومد

تقریبا هفت ماه میشد که داداش بزرگه شیراز نیومده بود. هرسال تاسوعا عاشورا میومد اما امسال یه کاری براش پیش اومد که نتونست بیاد،وقتی تلفنی باهاش صحبت میکردم گفت نمیتونم بیام خاستم بزنم زیر گریه دلم خیلی براش تنگ شده بود.

دیگه اینقد گفتم بیا بیا تا تصمیم گرفت این چند روز تعطیلی بیاد خیلی خوشحال شدم اومدنش مصادف شد با حال بد من و اینکه من نمیتونستم برم پیشش چون فعلا میترسم توی جاده باشم. داداش هم با پرواز اومده بود و ماشین نیاورده بود.وقتی فهمید نمیتونم بیام ماشین شوهرخواهرم گرفت با مادرم و خواهرکوچیکه و داداش کوچیکه اومدن پیش من، منم غذای مورد علاقه اش کله پاچه درست کردم، عصر بود رسیدن چایی و کیک یخچالی که درست کرده بودم اوردم براشون که مادرشوهر و برادرشوهر و خواهر شوهر هم اومدن، با اینکه دلم میخاست با خانواده خودم باشم  ولی ناراحت هم نشدم، خواهر شوهر اومد عذرخواهی کرد که ببخشید نمیدونستیم مهمون دارین گفتم این چه حرفیه من فرقی نمیبینم.

دیگه همه کمک کردن شام اوردن من حتی تصورش هم نمیتونستم بکنم که کله پاچه بخورم. گفتم من که نمیتونم حتی نگاه کردن به بقیه که کله پاچه میخوردن حالم رو بد میکرد رفتم توی اتاق تا خوردن و جمع کردن ،البته کسی ناراحت نشد شرایطم رو درک میکنن. کله پاچه هم میگفتن بینهایت خوشمزه شد درست کردنش کاری نداره فقط باید روی حرارت کم و زمان زیاد بزاریم جا بیفته.

فرداش مامانم اشپزخونه و حموم و دستشویی و تراس رو برام شست خواهرم هم جارو کشید. بعدش صبحونه خوردیم هر چی اصرار کردم ناهار نموندن داداش بلیط داشت و باید میرفت وسایلش رو جمع میکرد.

بعد از رفتنشون یه بغض بزرگ اومده بود توی گلوم رفتنشون برام خیلی سخت بود کسایی که از خانواده دور هستن حال منو درک میکنن یکم هم گریه کردم ولی دیگه چیکار میشه کرد سعی کردم خودم رو اروم کنم و به زندگی برگردم.

شما توی خانواده کسی رو دارین که بینهایت شبیهتون باشه؟؟؟

داداش کوچیکه بینهایت شبیه من هست حتی غذاهای مورد علاقمون خیلی زیاد هم همدیگه رو دوست داریم.


نظرات 7 + ارسال نظر
غریبانه یکشنبه 5 آذر 1396 ساعت 07:13

سلام
همونموقع که دکتر گفته برو
زن داداش منم بارداربود سنوی اولو نرفت گفت باشه موقع غربالگری میرم...وقتی رفته بود انگار چند هفته قبلش بچش متاسفانه....
ان شاالله که سلامت باشی با نی نی نازت

سلام
عزیزم دیروز رفتم خداروشکر نی‌ نی سالم بود...بازم ممنون

رهگذر چهارشنبه 1 آذر 1396 ساعت 20:02

که اینطور

فرانک سه‌شنبه 30 آبان 1396 ساعت 14:26 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

ای جانم ، ویار داری پس ....
تا سه ماه اول اینطوری هستی...
سعی کن میوه و اینا زیاد بخوری...
اخبار بد هم دیگه گوش نده

بیشتر بی اشتها هستم تا بخام ویار داشته باشم
چشم عزیزم

فرانک سه‌شنبه 30 آبان 1396 ساعت 00:46 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

وای گیسو این دوران حاملگی رو لطفا ناراحت نباش بزار نی نی مون آرامش داشته باشه.....
همه چی هم بخور بزار بچمون جون بگیره ...

اتفاقا فرانک جون بعضی وقتا بدون هیچ دلیلی ناراحتم فکر کنم هورمونام بدجوری به هم ریخته
چند روزی هست گوشت رو اصلا نمیتونم نگاش کنم نمیدونم چیکار کنم

مینا دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 23:45

اخی عزیزم
من از خانوادم دورم و می فهمم چی میگی خدا حافظ و نگهدار عزیزانمون باشه.
اره منو برادر کوچیکم هم خیلی شبیه به همیم و خیلی وابسته البته که ازم خیلی دوره ولی هر لحظه به یادشم.

دوری واقعا سخته مخصوصا وقتی مشکلی داشته باشی
انشاالله عزیزانت همیشه سالم و شاد باشن

خورشید دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 22:22 http://khorshidd.blogsky.com

خدا برات حفظ ش کنه
راه دور خیلی سخته
امیدوارم این دوران به خوبی تموم بشه

خدا عزیزان تو هم حفظ کنه خورشیدجانم
ممنون عزیزم

تابلو روان دوشنبه 29 آبان 1396 ساعت 18:41 http://digiiled.ir

بسلامتی

ممنون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.