یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

بی ملاحظه

توی خونه ما همه عادت کردن تا از یه چیزی ناراحت میشن شماره منو میگیرن، تا وقتی هم حالشون خوبه انگار نه انگار گیسویی وجود داره، خواهر بزرگه از وقتی باردار شدم طفلی فقط زنگ میزنه احوال پرسی میکنه و دیگه حرف خاصی نمیزنه، مامانم که اصلا رعایت نمیکنه چند وقت پیش یه مشکل مالی واسه خواهربزرگه پیش اومده بود که  خواهرم اصلا به من نگفت ولی مامانم فورا زنگ زد به من که اینجوری شده خدا میدونه چقدر ناراحت شدم بعدش زنگ زدم به خواهرم کلی ارومم کرد و گفت اصلا چیز خاصی نبوده مامان نباید به تو میگفت.

داداش بزرگه که دیگه انگار قید منو زده اصلا یه زنگ نمیزنه حال منو بپرسه از عکسای تلگرامش فهمیدم رفته ترکیه، حالا چند وقت دیگه هم اون طلبکاره که ماها سراغش نمیگیریم، نمیدونم چرا تازگیا اینقد سرد شده، اون دفه هم همسر توی گروه یه شوخی با من کرد، من اصلا ناراحت نشدم چون رابطه من و همسر دوستانه هست باهم شوخی زیاد داریم، داداش بزرگه کاسه داغ تر از اش شد و از گروه لفت داد از ش پرسیدم بخاطر شوخی همسر لفت دادی اصلا جوابمو نداد!!! منم دیگه هیچی نگفتم.همین داداش تا از یکی ناراحت بشه فورا زنگ میزنه به من ، چون تنها کسیم که میتونم ارومش کنم.

خواهر کوچیکه هم از بس خودخواه و پول دوست هست و دلش میخاد همیشه مرکز توجه باشه تا از یه چیزی ناراحت میشه فورا به من پیام میده و هزار تا انرژی منفی به من میفرسته ولی تا وقتی خوشحال باشه حتی اگه من بهش پیام بدم بعد از دوساعت جواب میده.

از این ناراحت نمیشم که مشکلاتشون رو به من میگن، اما دلم میخاد این روزا رعایت حال منو بکنن من عادت ندارم فقط شنونده باشم ناراحتی اونا هزار برابر بیشتر میریزه توی وجودم نتیجه اش میشه حال بد این چند روزم نتیجه اش میشه تپش قلبای بدون علت.

دیروز اینقد حالم بد بود که همسر زیر بغلم رو میگرفت و بلندم میکرد، دلیلش هم استرس و ناراحتی هست که این چند روزه خانواده خودم توی وجودم ریختن.

قبلا توانم بیشتر بود،وقتی مشکلی بود میتونشتم هضمش کنم نهایت یه راه دوساعته بود که میرفتم ببینم چه خبره ولی الان نمیشه کاش یه کم درک داشتن.

به خواهر کوچیکه میگم تو که اینقد مینالی و ناراحتی الان بزرگترین مشکت چیه میگه من دلم میخاد خیلی پول داشته باشم!!!! دلم یکی میخاد که باهاش برم بیرون!!!!! اینا دلایلی هستن که یه ادم از زندگی سیر باشه؟؟؟ بخدا من فکر میکردم از چیز دیگه ای ناراحته که همش میگه کاش من بمیرم، هر چقدر هم بهش میگم برو پیش مشاور حاضر نیست بره.

تمام دیروز خواب بودم، به زور میومدم یه چیزی میخوردم دوباره خواب و حالت تهوع هم که نابودم کرده بود. خداروشکر امروز بهترم.

دختر همسایه نزدیک عید که میشه سفارش شیرینی میگیره و شیرینی خونگی درست میکنه امروز خواستم برم پیشش، پاهام درد داشت، مادرش اومد گفت چرا نیومدی گفتم پا درد دارم. 

امسال شور و شوق زیادی ندارم ، شاید با بوی شیرینی شوق منم برگرده.

انشاالله توی قشنگترین ماه سال براتون پر از خبرای خوش باشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.