یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

بازگشت جاری

چند روز پیش همسر اومد خونه، گفت یه خبر دارم اگه بگم شکه میشی!!! گفتم چی شده گفت داداش با خانومش آشتی کردن!!!!باورم نمیشد خیلی خوشحال شدم، خیلی عجیب بود بعد از سه سال وقتی هر کسی پادرمیونی کرد ولی برادرشوهر مرغش یه پا داشت چه جوری راضی شده!!!

جاری خیلی دوست داشت برگرده سرزندگیش اما برادرشوهر دیگه بریده بود، یه بار که من باهاش صحبت میکردم برگشت گفت تو نمیدونی من چی کشیدم من به هر راهی زدم ولی نشده، دیگه بعد از اون فقط سکوت کردم. دیگه هیچوقت اسم جاری هم نیاوردم، الان آشتی کردن و دوباره عقد کردن، برادرشوهر خیلی به هم ریخته شده بود، چند شب پیش که خونه مادر شوهر بودیم تازه قرار بود دیگه آشتی کنن، بهش گفتم چشات پر از خوابه برو بخاب گفت آره ولی فکر و خیال نمیزاره راحت بخابم، بعد گفت معده ام دوباره درد داره ازش پرسیدم مگه داروهات رو نمیخوری گفت خودم رو میشناسم، استرس و ناراحتی معده ام رو داغون میکنه، من فقط سکوت کردم، نمیخاستم ازش بشنوم که دلش راضی به این کار نیست، چون پسرش واقعا خوشحال بود که مامانش داره برمیگرده، دل آدم میسوزه وقتی یه بچه رو توی این وضعیت میبینه.

جاری یه زن خوب و ساکته، تا حالا هیچکس نگفته باهاش مشکل داره، منم هیچ چیز ازش ندیدم هر چند رفت و آمدی نداشتیم، چون اون وقتا همسر با داداشش رابطه خوبی نداشت توی یه پست مینویسم چرا، یه بار از خواهر شوهر پرسیدم تو باهاش مشکلی داشتی ، گفت نه، من هیچ بدی ازش ندیدم، نمیدونم چرا دائم با برادرشوهر دعوا داشتن و جاری همیشه خونه مادرش بود‌.

بردارشوهر یه مرد پاک و خانواده دوست، حتی من با چشم خودم دیدم که همه کارای خونه هم انجام میده در اوج خستگی که از بیرون میاد. 

به هر حال امیدوارم این بار دیگه اتفاقات خوب بیفته و‌باهم به خوبی خوشی زندگی کنن.

دیروز برای من یه روز خیلی بد بود، طبق معمول هر روز عصر چایی دم کردم ، رفتم همسر رو بیدار کردم که باهم چایی و شیرینی بخوریم، کلی با هم درمورد عوض کردن خونه صحبت کردیم و همسر لباس پوشید که بره بیرون، تا همسر رفت من حس کردم حالم خوب نیست، بعد دیدم خونریزی دارم زنگ زدم به همسر اونم برگشت، خیلی ترسیده بودم همش گریه میکردم ، از بد شانسی عصر پنجشنبه بود و هر چقدر زنگ زدم مطب دکتر جواب نمیداد همسر گفت بریم بیمارستان گفتم من نمیام اینجا بیمارستانش افتضاح هست. خونریزی در حد چند قطره بود، به همسر گفتم تو برو به کارت برس من اگه حالم بد شد باهات تماس میگیرم. خداروشکر دیگه خونریزی نداشتم حالم هم بهتر شد، ولی هنوز ترس توی وجودم هست. فردا میرم پیش دکتر بیبینم چی میگه.امروز کلا استراحت کردم. 

امیدوارم هیچکس این استرس ها رو تحمل نکنه لطفا برام دعا کنید این دوماه هم به خیر بگذره.

امیدوارم دلتون شاد باشه....

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.