چیزی که خیلی آزارم میده اینه که قدرتی ندارم توی خونه،تاحالا نشده یه چیزی من بخام ولی همسر نخاد اونوقت من به خواسته ام برسم.یا اینکه مثلا همسر میگه بریم با دوستامون بیرون من جرات ندارم بگم نه اونوقت همسر هست قهر کردناش وسکوت مزخرفش. من قبلنا بینهایت همسر رو دوست داشتم به حدی که حس میکردمبدون همسر حتما میمیرم،توی زندگی اینقدر در حقم ظلم شد که تمام احساساتم از بین رفت. دیگه نسبت به هیچکس حس دوست داشتم نداشتم جز الان که فندق اومده نشسته توی قلبم،بعضی وقتا میگم اگه یه روزی فندق هممنو اذیت کنه چی؟ بعدش میگم من نیاز دارم عشقم رو به یه نفر بدم اونی که داره لذت میبره الان منم پس من هیچدینی به گردن فندق ندارم. تمام تلاشم فقط اینه که خوب تربیتش کنم تا یک انسان باشه و انشا الله یه همسرخوب باشه(وووووی الهی دورت بگردم).
من از همسر راضی نیستم،با اینکه خیلی خوبه خیلی هوامو داره خیلی مهربونه ولی من حق هیچ اعتراضی ندارم نسبت به هیچ چیز همیشه این منم که بدهکارم.الان دعوا نکردیم باهم خوبیم ولی امروز همسر بازم یهذکاری کرد که من واقعا راضی نیستم،ولی جرات ندارم بگم واین منو آزار میده ....