یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

گول تبلیغات مدارس رو نخورین مدرسه ای که خوب باشه نیاز به تبلیغ نداره 

فندق امسال میره پیش دبستانی تمام مدرسه ها رو گشتم تا یه جایی پیدا کردم پراز ادعا دیروز اولین بار فندق رو تنهایی فرستادم وقتی رفتم دنبالش دیدم مدیر اونجا میگه سرکلاس نمیشینه و.... بدون هیچ علمی به بچه من میگه بیش فعال که اگه بیش فعال هم باشه تو اگه حرفه ای باشی هنرت این هست که این بچه رو سرکلاس بشونی نه اینکه بعد از دو روز بگی نمیتونم بچه من اونجا سنجش شده تمام وقت و انرژی و پول ما رو گرفتین اونوقت الان اینجوری...

یه مشت راحت طلب اما حرفه ای توی پول گرفتن 

تمام دیروز با حال زار چند تا پیش دبستانی و زنگ زدم و سرزدم به همشون هم مشکلم رو گفتم همشون گفتن مشکلی نیست بیارش.

یه جایی زنگ زدم بین گفته هاش گفت ما پارسال ۵ تا بچه بیش فعال داشتیم که تونستیم آموزش بدیم .انتخابم فعلا همین پیش دبستانی هست چون حس کردم حرفه ای کار میکنن صحبت کردن با مدیر اونجا هم حالم رو خیلی بهتر کرد تمام دیروز رو کنار سینک و توی حمام زار زدم واقعا رفتار اون مدیر که یادم میومد دلم میخواست بترکه.

شنبه فندق رو ببرم پیش جدید انشاالله اینجا بشه

فندق صبح بیدار شده یه کیفی قبلا براش خریدم برداشته ببینید حتی کیف مدرسه رو برنداشته یه کتاب و یه آجرک گذاشته داخلش و یه عروسک هم برداشته میگم منو ببر یه مدرسه دیگه که حیاط داشته باشه اسپیکر نداشته باشه گفتم عزیزم امروز و فردا تعطیله دیگه وسایلش رو گذاشته ولی گفته دیگه اون مدرسه نمیرم

این روزها

قبلا همیشه تو سرم پراز حرف بود که دلم میخواست برای یکی تعریف کنم اما الان دیگه تو سرم حرف نیست دلیلش هم اینه هست که ناخودآگاه با خودم کار کردم که دیگه حرفی برای گفتن با کسی نداشته باشم، حالا خودم از کجا فهمیدم از اونجایی که مثلا یه اتفاقی افتاده بود من به همسر نگفته بودم بعد به خودم اومدم عهههه من که همش دنبال این بودم که همه چیز رو تعریف کنم پس یه اتفاقاتی توی ناخودآگاه من افتاده .

خب دلیلش هم این بود که دیگه حس میکردم زیادی حرف میزنم سکوت بهتره ....

یادمه همیشه همسر سرکار بود و ما فرصت حرف زدن نداشتیم منم هر وقت توی ماشسن با هم بودیم حرف میزدم یه بار به همسر گفتم من دوست دارم توی جاده با هم حرف بزنیم برگشت گفت من دوست دارم سکوت کنم و از جاده لذت ببرم یا خیلی وقتا حرف میزنم هیچ جوابی نمیگیرم حس خیلی بدی میگیرم به خاطر همین ناخودآگاه حرفی توی ذهنم نمیمونه که بگم...

دیگه الان توی ماشین هرچی سعی میکنم حرفی بزنم واقعا حرفی برای گفتن ندارم

همسر همش میپرسه چرا ساکتی یا خودش یه بحثی شروع میکنه که من حرف بزنم.

لازم هست بگم که هر وقت حرف زدم و سکوت جوابم بوده احساس کردم واقعا قلبم شکسته...

        

رها رها

بعضی وقتا یه چیزایی قرار نیست درست بشه هر چقدر تلاش میکنی به هر راهی میزنی نمیشه درست وقتی که میگی دیگه باید رهاش کنم دیگه نمیشه همون وقت اتفاقایی میفته که تو دیگه جرات رها کردنت رو از دست میدی  بعد فکر میکنی درست شده همه چیز خوب شده اما نشده همش فیلم بوده همه چیز بدتر از اوون چیزی که هست که تو فکرش میکردی و میکنی خسته ای خسته شدی میخای رها کنی ولی دیگه نمیشه.....

من تمومش کردم زندگی ول کن نیست.....


دلتنگی

دلم برای کارم تنگ شده با اینکه بیشتر وقتا اینقد بهم فشار روحی وارد میشد که حتی حوصله خودم هم نداشتم اما اونجا میتونستم به خیلیا کمک کنم ما حتی تعطیلات عید هم سرکار بودیم من اون روزا رو بیشتر دوست داشتم حس خوبی داشت و هرجور شده نمیذاشتم کسی گیر کنه.

با اینکه فقط یک سال سابقه داشتم ولی همه روم حساب میکردن از یکی از همکارای بدجنسم خیلی بدم میومد همه جوره تلاش میکرد منو خراب کنه ولی خب با اینکه هفت سال سابقه کار داشت به اندازه من تسلط به کار نداشت و همش مجبور بود از من بپرسه. همه بالا دستیا هم منو قبول داشتن ولی خب کلی شرایط دست به دست هم داد که من بیام بیرون ، مدیرمون خیلی مستقیم و غیرمستقیم تلاش کرد که بمونم حتی وقتی نیروی جدید گرفته بود گفت اگه بخای برگردی من هیچ مشکلی ندارم.

اما خب نمیشد ....

 الان هم هر روز دارم برای یه کاری هر روز دارم با همسر چونه میزنم نمیدونم چرا اینبار گفته سه روز دیگه صبر کن ببینم آخرش چی میشه

من صبح شدم

شارژرم رو گم کردم همه جا دنبالش میگردم ،نمیدونم چرا باید بزارمش داخل سبد سیب زمینی و پیاز یه پارچه هم بکشم روش باید اعتراف کنم که فکر کردم اجنه اومدن بردن که باهاش گوشی هاشون رو شارژ کنم وسطای گشتنم چند بار هم گفنم بسم الله

فندق هنوز خوابه معمولا روزایی که خودمون دوتا تنهاییم بچه ام ترجیح میده بخاب تا لنگ ظهر ولی نمیدونم چرا وقتی خونه مامانم هستیم ساعت ۷ سرحال بیدار میشه و میگه من که صبح شدم منم هرچقد تلاش کنم بگم بابا یه کم دیگه بخاب فایده ای نداره چون خوشحاله

امروز تقریبا زیاد کاری نداشتم طبق معمول هر روز قهوه ام رو خوردم با یه کوچولو صبحونه،من صبحونه خوردن تنهایی دوست ندارم بخاطر همین کلا برای من وعده غذایی حساب نمیشه

همسر پیشنهاد داده از الان هر کدوم یه دفتر برداریم وهر وقت باهم بحثمون شد بنویسیم چرا ناراحتیم وجز به جز حرفا رو هم بنویسیم تا ببینیم چرا بحث پیش میاد به نظر من ایده خوبی هست. باعث میشه بفهمیم هر کدوم چطور داریم به موضوع نگاه میکنیم هر چند همسر اینقدر بی منطق هست که اگه بحثی هم پیش بیاد توی اون شرایط کر و لال میشه اینقد که آدم دلش میخاد سرشو هزار بار بکوبه به دیوار