یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

کوچولو

سه شنبه صبح با همسر قرار گذاشتیم که دیگه همسر باشگاه نره و با هم بریم یه چرخی بزنیم و منم برم برای زالو درمانی سوال کنم و مانتو بخرم و سینما بریم.تا ظهر طبق معمول همیشه به کارای خونه و آشپزی گذشت  همسر اومد و ناهار خورد و گفت من یه ساعت بیشتر نشه خوابم و 5 بریم بیرون.رادارای من به کار افتاد و فهمیدم بازم یکی از اعضای خانواده خرده فرمایش دارن ولی هیچی نگفتم رفتم ظرفا رو سروسامون دادم و گاز رو تمیز کردم که همسر بیدار شد و صدام زد گفت آماده شو، منم گفتم الان زود هست.گفت خودم هم یه کار کوچیک دارم .هیچی نگفتم آماده شدم رفتیم بیرون دیدم داریم میریم سپت خونه مادر همسر گفتم ای بابا کجا میری؟؟؟ گفت شرمندم باید پسر برادر بزرگه رو ببرم کلاس خوب اول یه کم درموردشون بگم

برادر شوهر بزرگه نزدیکه 4 ساله ازدواج کرده و یه پسر 3/5 ساله داره و داره طلاق میگیره، البته به همه گفته طلاق گرفتم.اما از اونجا که همسرش دلش میخاد برگرده به زندگی بعد از کلی کارای زشت که البته فقط ماشنیدیم که به سر همسر آورده حالا زشت که میگم تصور غلط نشه یه چند تا مثال بزنم مثلا یه شب برادرشوهر با همسرش قهر بوده شب محل کارش میخابه و نمیاد بعد همسرش پلیس خبر میکنه و یه بار دیگه باباش یه سیلی میزنه توی گوش برادر شوهر و هزار تا چیز دیگه که اگه جایی مجالش بود کامل میگم ، خب این شرایط باعث شده که برادر همسر به هیچ عنوان حاضر نشه دوباره به زندگیش برگرده حتی تمام مهریه جاری رو بده و پسرش هم بگیره.اینه که کوچولوی بیچاره آواره شده یه هفته پیش بابا یه هفته پیش مامان.


خلاصه رفتیم اونجا و طبق معمول همسر یه حرف زده بود و خانواده همسر سناریو ساخته بودن گویا همسر به مادرش گفته که دیگه باید فکر بچه دار شدن باشم و مادر همسر فکر کرده بوده واقعا نوه دار شده.


به محض اینکه وارد شدم دیدم مادرشوهر منو بغل کرد و بوسید و تبریک گفت منم شکه شده بودم، مجبور شدم قسم بخورم تا باور کنن خبری نیست ولی خیلی خجالت کشیدم .دیگه جوجه کوچولو رو سوار کردیم بردیمش کلاس زبانش که تا چشمش به مربیش خورد محکم چسبید دست ما که من نمیرم ماهم دیدیم اصرار کنیم ممکنه دیگه اصلا کلاس نره برگشتیم و همسر گفت بریم برا زالو درمانی سوال کنیم که ممکنه دیر بشه رففتیم پرسیدیم که یه کم توضیح دادن تصمیم گرفتم تحقیق کنم و دوباره برم.با جوجه و همسر رفتیم بستنی خوردیم که جوجه گیر داد بریم پارک چون تازه ختنه شده بود از برادر همسر اجازه گرفتیم که گفت مشکلی نیس جوجه رو بردیم پارک و به زور راضیش کردیم بریم خونه،تا رسیدیم در خونه مادرشوهر دیدیم دوستامون اومدن اونجا رفتیم داخل نشستن همانا و ساعت 12 شب برگشتن همان به هیچ کاری هم نرسیدیم و دوستامون هم دعوت کردیم برای فردا چون اونا توی یه شهر دیگه زندگی میکنن و با برادشوهر کوچیکه هم دوستن  شب همون جا خوابیدن ....

خب تا این جا دیگه بسه بقیه اش فردا مینویسم تا اگه کسی اینجا رو خوند چشای قشنگش خسته نشه

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.