یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

مهمونی دوست همسر

طبق قرارم با خودم اینجا جای انرژی مثبت هست و دلیل چند روز نبودنم هم یه مقدار کوچک ناراحتیم برای داداش عزیزم بود که کنکور قبول نشد، و دوباره باید بشینه توی خونه امیدوارم خدا بهترینا رو سر راهش قرار بده و حتما خیری در این کار هست.

نمیدونم چرا از وقتی داداش رفته من تقریبا هیچ کاری توی خونه ندارم همه جا تمیز هست، فکر کنم داداش خیلی ریخت و پاش میکرد.

پنجشنبه عصر وسایلمون رو جمع کردیم و پیش به سوی خونه مامان که یکی از دوستای همسر زنگ زد و برای ناهار روز جمعه دعوتمون کرد و انقدر اصرار کرد که همسر قبول کرد و مجبور شدیم برگردیم خونه، منم در نقش یه زن خوب بودم و به همسر گفتم هر تصمیمی که تو بگیری همسر هم تشکر کرد ازم....بین خودمون باشه از این دوستش بدم نمیاد اگه کس دیگه ای بود طوفان به پا میکردم....خلاصه ما اومدیم خونه و شام هم از بیرون گرفتیم و فردا صبح رفتیم خونه دوست همسر ، خیلی خانوم خوبی داشت یه حیاط باصفا داشتن من همش مشغول ذوق کردن بودم توی حیاطشون بادمجون کاشته بودن یه درخت موز داشتن که سال اول کلی موز داده بود پر از گل بود حیاطشون تازه آبپاشی کرده بودن وای دلم میخاست یه پتو بندازم زیر درخت انگور همون جا دراز بکشم ولی خویشتن داری کردم یه خانواده آروم و خوب بودن کنار خونشون زمین کشاورزی بود و میگفتن قراره سبزی خورشت  بکارن واااااای من دیگه داشتم از ذوق میمردم  اگه همسر منو ببره حتما عید نوروز میرم خونشون چون سبزیها عید بزرگ شدن وای عاشق این جور جاها هستم. من عاشق روستاهای سرسبزم. 

ناهار خوردیم و یه کوچولو صحبت کردیم و چای خوردیم بعدش همسر به زور منو از اونجا کند و رفتیم به سمت خونه مامان ، همسر رفت توی اتاق خابید منم با خواهر و مامانم کلی حرف زدیم، طبق معمول همیشه که من یه جایی میرم بعد ش مریض میشم عین جسد افتادم یه گوشه آخر شب هم خواهر بزرگه اومد و یه ساعتی بود و بعدش رفت. بعدش ماهم خابیدیم و صبح زود همسر بیدارم کرد که بریم چون باید تا 8 می رفت شرکت. به من گفت برو عقب بخاب ولی من دیگه خابم نمیبرد. همسر منو رسوند خونه خودش رفت .

پدرشوهر هم کمردرد گرفته دیروز رفتیم عیادتش همسر مشغول یه کاری بود من تنها بودم پدرشوهر با اینکه کمرش درد داشت اومد پیش من نشست تا حوصله ام سر نره هر چی بهش اصرار کردم که بره استراحت کنه قبول نکرد. پدرشوهر محبتش رو ابراز نمیکنه ولی من و همسر رو خیلی دوست داره اگه یه روز از همسر خبر نداشته باشه فورا بهش زنگ میزنه. به همسر میگم بابات باید مامانت میشد. 

امروز هم خداروشکر یه روز معمولی بود....انشاالله روزاتون پراز حس خوب باشه

نظرات 4 + ارسال نظر
سو چهارشنبه 29 شهریور 1396 ساعت 16:52

اخ که چقدر دوس دارم ی دوست خیلی خوب داشته باشم
بنظرم هنوز به اونجانرسیدم
یکی هم‌که‌خوبیم باهم اون سر ایرانه
سالی ی روز ببینیم همو.هعععهععی
خوش باشی دوستم همیشه
خوشحالم درمورد پدرشوهرت
کاچی به از هیچی

دوست خوب واقعا یه نعمته......مرسی عزیزم شما هم خوش باشید
واقعا کاچی به از هیچی

تیام چهارشنبه 29 شهریور 1396 ساعت 12:37

ممنونم خانمم بابت رمز

خواهش میکنم عزیزم

فرانک سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 14:33 http://sadbargkhatereh.blogsky.com

ایشالا امسال قبول بشه...
فکر کنم بره سربازی و بعد کنکور بده ، اگه قبول بشه ادامه سربازیش بمونه واسه بعد ، اینطوری دیگه اون یکسالم الکی هدر نمیره

مرسی فرانک جونم....آخه رتبه اش بد هم نبود ولی برای رشته های پیراپزشکی که میخاست نشد اگرنه چیزای دیگه و یه دانشگاه خوب قبول میشد روحیه سربازی اصلا نداره

هدیه سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 11:07 http://madamkameliya.blogsky.com

هنوزم از اسم کنکور استرس بهم وارد میشه
چیه همه زندگی مون رو خلاصه کردن توو کنکور!؟ طفلی پشت کنکوری ها
الهی که برای داداشت بهترین ها اتفاق بیفته
نااااازی چقدر ذوق کردی عزیزم درک میکنم، اصلا اینجور جاها حس زندگی جریان داره
من با دیدن خونه های گِلی و چوبی اینجوری میشم

واقعا عین یه دیو میمونه....وای هدیه جون من عاشق آب و سرسبزی هستم..فکر کردن به آدمایی که یه روزی توی این خونه ها زندگی میکردن یه حس عالیه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.