یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

تقصیر هیچکس نیست

اون شب که همسر رفت خونه مادرش، من دلم طاقت نیاورد زنگ زدم بهش گفتم کجایی الکی گفت اصلا نرفتم کاری به کسی ندارم منم خیالم راحت شد، آخر شب که اومد خیلی ناراحت بود اول اومدم بپرسم چی شده گفت درموردش حرف نزنیم، منم دیگه چیزی نگفتم، نیم ساعت بعدش خودش تعریف کرد که رفته خونشون و با مادرش بحثش شده، برادرشوهر کوچیکتره که مادرشوهر حامیش هست و هرچی دارن فقط به اون میدن، اومده طرف مادرش و باهم دعواشون شده که برادرشوهر بزرگه جداشون کرده، خلاصه که همسر کلا با همشون قطع رابطه کرده. 

این روزا با خودم که فکر میکنم میبینم که همیشه هر ضربه ای میخوریم از این هست که خودمون میخایم اطرافیان اینجوری باهامون برخورد کنن، خب ما از روزی که عقد کردیم همسر طوری رفتار کرد انگار خانواده اش هیچ مسئولیتی در قبالش ندارن، هیچ کمکی ازشون نخاست، حتی خرج عروسی هم همش خودمون دادیم، ولی بقیه توقع داشتن اونا هم کمکشون میکردن، یه چیزی هم که من خودم از زبون مادرشوهر شنیدم این بود که برای جاری ۵ میلیون فقط دادن گردنبند خریدن ولی برای من هیچی، البته که برادرشوهر ازشون خاسته که بخرن ولی همسر هیچ وقت همچین توقعی نداشت همیشه میگفت نه نمیخام ولی الان فهمیده بدجوری سرش کلاه رفته، اینبار میخام تمام حرفای این چندساله رو به برادرشوهر یا خواهرشوهر بگم تا برن بهشون بگن فکر نکن اگه ما با سکوتمون احترامشون رو حفظ میکنیم دلیل نفهمی هست.

من هیچ وقت باهاشون دهن به دهن نشدم چون همسر خواسته بود، ولی جاری هزار بار بهشون بی احترامی کرده با این وجود اصلا یادشون نیست انگار احترامی هزار برابر بیشتر از من بهش میزارن.

برام سخته حتی اگه کسی دشمنم هم باشه رومو ازش برگردونم ولی اینبار تصمیم گرفتم، دیگه کوتاه نیام.

دوستامون این روزا هوامون دارن میدونن من و همسر چقدر ناراحتیم باهم بیرون میریم تا حال و هوامون عوض بشه.

یه عادت خیلی بد که مادر من داره هیچوقت نمیشه باهاش درددل کرد، همیشه دنبال مقصر میگرده یا میخاد بگه من از اول میدونستم، من نمیتونستم وقتی همسر ازم میخاد بریم خونه مادرش دعوا کنم و بگم نمیام از طرفی خودم هم تنها بودم و از توی خونه نشستن خسته میشدم حداقلش این بود که از خونه میزدیم بیرون، شغل همسر جوری هست که تا ۱۱ شب سرکار هست، آدم توی خونه دیوونه میشه اونم توی شهری که هیچ آشنایی نداری که حداقل یه شب بری اونجا، حالا اون شب زنگ زدم یه کم سربسته گفتم همسر بحثش شده البته جزئیات رو‌بهش نگفتم فورا دنبال مقصر میگرده، منم کلافه شدم و زود قطع کردم.

خب یه کم هم از جوجه بگم که این روزا تنها دل خوشیه من و همسر انتظار اومدنش هست، جوجه ماشاالله زورش زیادتر شده، اینو از تکون خوردناش حس میکنم.راستش من از ضربه های جوجه دردی حس نمیگنم، نمیدونم چرا بعضیا میگن درد داره، هر وقت هندونه یا چیز شیرین میخوردم برای خودش مثل ماهی وول میخوره،هنوز ارتباط برقرار کردن باهاش برام سخته، حرف میزنما ولی خب انگار تا به دنیا نیاد نمیتونی باور کنی یه موجود توی وجودت داره رشد میکنه، آخر هفته نوبت دکتر دارم برم که دیگه برام سونوی آخر رو بنویسه، هنوز دو دلم بین سزارین و طبیعی، دلم بیشتر طبیعی میخاد تا زودتر خوب بشم از طرفی از دردش خیلی میترسم.برام دعا کنید...

الهی همیشه دلتون شاد و آروم باشه

نظرات 3 + ارسال نظر
ایوا جمعه 11 خرداد 1397 ساعت 17:48 http://mysecretdiary.blogsky

گیسو جان سلام. کاملا میفهمت، این رویه برای من۲۵ ساله که هست و تغییر نکرده. شما حرص نخور چون بین همسرت و خانواده اش است. حتی حرفیهم نزن تنها دعا کن برای آنها و همسرت. تجربه من اینه مه چه بهتر از سمت من ببارد تا از سمت آنهاچیزی برسد.
امیدوارم زودتر عشق کوچکت را در آغوش بکشیو دنیایت پر شود از مهر مادری و به اینها فکرنکنی

سلام ایوای عزیزم
ببخشید دیر کامنتتون رو‌دیدم...خداروشکر که من با شما آشنا شدم تنها چیزی بغض این روزای منو درمان میکنه همون کلام قشنگ شما بود.
ممنون عزیزم:

مینا سه‌شنبه 8 خرداد 1397 ساعت 14:23

کاملا حرفتو قبول دارم چقد شبیه ما شده ماجراتون!
هرچی بیشتر قانع باشی و کوتاه بیای بیشتر ازت توقع گذشت وسکوت دارن! ما همیشه رو پای خودمون بودیم و هستیم خدا روشکر.یعنی یکبارم یه دونه خودکارم ازشون نخواستیم . جالبه از نظر خانواده ی همسر هم فقط گردن ما خیلی حق دارن ! منم هیچ وقت چیزی رو به خانواده م منتقل نمیکنم چون هیچ فایده ای نداره فقط استرس و فکر و خیال براشون درست میشه.
آخی الهی جوجه دیگه داره حسابی اعلام وجود میکنه ان شاالله با سلامتی و دلخوشی بدنیا بیاد.

مینا جان مسئله این هست که بعضی ها واقعا نمیفهمن، خانواده همسر من دقیقا همینجوری هستن، دورو بودنشون واقعا حال آدمو به هم میزنه، متاسفم براشون
آره خداروشکر که جوجه هست و دل ما بهش خوشه...انشاالله هر وقت دوست داشتید روزیتون باشه یه جوجه ناز

رهآ دوشنبه 7 خرداد 1397 ساعت 15:15 http://rahayei.blogsky.com

عزیزم به سلامتی :) پس چیزی تا چهل هفته نمونده.
الان هم برای پیاده روی دیر نیست :)

قربونت برم...دیگه پرش رفته کمش موند
شروع کردم پیاده روی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.