یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

لطفا آخر پست رو حتما بخونید و برام کامنت بزارید

دیشب شام برای همسر و داداش سوسیس درست کردم خودم هم یه نصف کوچولو خوردم تا وزنم رو کنترل کنم. براشون از همون شام دوتا ساندویچ درست کروم و گذاشتم یخچال که ببرن با خودشون ، صبح که بیدار شدم همسر هنوز نرفته بود داشت یه لیوان شیر میخورد هرچی بهش گفتم ساندویچ رو ببره گفت من نمیتونم اینو بخورم خیلی بد غذا هست، هر چی تلاش میکنم صبحا زود بیدارشم نمیتونم عادت کردم اینقدری بخابم که مطمعن بشم همسر و داداش رفتن بعد هرکاری میکنم دیگه خابم نمیبره.

امروز آشپزخونه و یخچال و گاز رو حسابی تمیز کردم. کارم که تموم شد صبحونه خوردم و وسطاش ناهار درست کردم، من از شب قبل برنج خیس میکنم بعد صبح زود آبکش میکنم و ساعت یک هم میزارم دم بکشه اینجوری بهتره واگه کاری برام پیش بیاد خیالم از بابت ناهار راحته.

پریشب توی اینستا چند تا خبر بدخوندم که خیلی حالم گرفته شد و خیلی هم ترسیدم از دنیای اطرافم نتیجه اش هم شد شب تب کردن و یه تبخال گنده گوشه لب من.




بچه ها یه کمکی ازتون میخام یک دوستی چند وقت پیش به من زنگ زد و گفت که فهمیده شوهرش داره بهش خیانت میکنه و این خانوم خیلی زیبا هستن و نزدیک ده سال از شوهرش کوچیکتره خیلی دلم سوخت براش و ازمن کمک خواست آخه من چه کمکی میتونم بکنم؟؟؟ فقط ازش خواستم بیشتر به خودش برسه آخه راه دیگه ای به ذهنم نرسید دوستان خواهش میکنم اگه راهی به ذهنتون میرسه کامنت بزارید.ایشون دوتا بچه دارن و قصد جدایی هم ندارن راهی به جز جدایی ممنون میشم .

میخاستم یه پست کامل درمورد دوستم بگم ولی اینقد خودم حالم بد هست ترجیح دادم اول روزانه آروم بنویسم و آخرش از دوستم بگم.

قلب من

عصرا با داداش میگذره هرروز کلی باهم حرف میزنیم، یه چیزایی بهش یاد میدم یه کارایی ازش میخام که انجام بده تا روابط اجتماعیش بالابره، اونم گوش میکنه.

ازش خواسته بودم ، نماز بخونه الهی دورش بگردم چند روز پیش دیدم داره نماز میخونه بی اراده قربون صدقه اش رفتم از فاصله دور وقتی نمازش تموم شد فکر کرده بود همسر اومده و من دارم قربون صدقه اون میرم.البته خودش هم دوست داشت نماز بخونه چون هرکاری کردم پسرخواهر نماز بخونه نخوند.

داداش دائم روزا رو میشماره که برگرده ازش پرسیدم اینجا اذیت میشی؟ میگه نه ولی دوست دارم برگردم محیط این شهر رو دوست ندارم. اما خونتون خیلی آرامبخش هست.

یه نگاهی به خونه میندازم با خونه آشناهامون مقایسه میکنم منم حس میکنم اینجا آروم هست.

باخودم فکر میکنم چه روزایی برام روزای خیلی خوب بود اینقدر که پراز حس خوب بودم. راستش روزای زیادی یادم نمیاد.

اونایی هم که یادم میاد حال دل خودم خوب بود، نه مسافرتها بوده نه دورهمی ها باید حال دلمو خوب کنم من باید خوب باشم.

بعضی وقتا حس میکنم که قلبم درش رو، به روی منم بسته هرچی میخام برم داخلش تا ببینم چه جوری حالش خوب میشه نمیشه. این حسم واقعی هست شعر نیست.

دلم یه تحول بزرگ توی زندگی میخاد ولی نمیدونم چی؟؟؟


چرا حال خوبمون رو گره زدیم توی آدمای اطرافمون (با خودم هستم متاسفانه)  اگه فلانی، فلان کار کنه من خوب میشم اگه فلانی بهم توجه کنه من خوب میشم. کاش یه راهی پیدا میکردیم خودمون شاد باشیم.




پ.ن: با همسر آشتی هستم.


منم حق دارم اعتراض کنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مرد عجیب

دیروز صبح که همسر اومد خونه مثل همیشه آروم بود و صبحونه براش آماده میکردم که تلفنش زنگ خورد و شنیدم همسر با عصبانیت میگه من دیگه پامو توی شرکت نمیزارم. اومدم ازش پرسیدم چی شده؟

گفت هیچی ولش کن گیسو بهتره که من دیگه نرم شرکت، هیچی نگفتم رفتم براش صبحونه آوردم خورد و خاست بره بیرون گفتم تو که شرکت نمیری پس منم بیام. 

زود آماده شدم  و رفتیم توی راه به حرفش آوردم گویا رئیسش به شوخی به همسر گفته مگه از فلانی رشوه گرفتی که ازش دفاع میکنی؟ همسر هم تلفن رو قطع کرده بود.دیگه هرچی رئیسش زنگ زده جوابش نداده و اونم به چند نفر توی شرکت زنگ زده که بپرسین چرا فلانی ناراحت شده.

همسر هم دیگه گوشیش خاموش کرد و یکی از استا کارای شرکت که همسر باهاش خیلی صمیمی هست. یه روحیات عجیب غریبی داره. یه داستان های عجیبی تعریف میکنه و خیلی مذهبی هست. ایشون به گوشیه من زنگ زد و دادم به همسرو بهش گفت که اونی که گفتم دیگه تا آخر ماه تمومه الان تمدید شد پس برمیگردی.

همسر با تعجب گوشیو قطع کرد و بهم گفت که ایشون چند وقت پیش به من گفت که دیگه تا آخر ماه تو هم کارت اینجا تموم میشه. همسر برگشته بوده بهش گفته که نه بابا من تا چند ماه دیگه اینجا هستم . اونم گفته آره اما تو خودت همه چیز رو به هم میریزی و دیگه میری درست مثل یه پیشگویی....بعد الان زنگ زده بود که مهلتت توی شرکت تمدید شده

وقتی همسر برام تعریف کرد موهای تنم سیخ میشد . من کاری به حرفای اون آقا ندارم ولی وقتی بهش فکر میکنم با خودم میگم یعنی برای هرکاری هر مقامی یا هر چیزی یه مهلت تعیین شده؟؟؟؟خیلی آدم رو به فکر فرو میبره

خب ادامه ماجرای همسر

با واسطه گری چند تا از دوستای همسر که رئیسش بهشون زنگ زده بود همسر جواب تلفنش رو داد و اونم گفته بود تو برای من مثل پسرمی همه زندگی من دست تو هست و چرا فکر میکنی من قدر تو رو نمیدونم و الان اصفهان عروسی هستم و اگه شیراز بودم حتما میومدم ازت دلجویی میکردم و وقتی همسر بهش میگه تو به من گفتی من رشوه گرفتم .

تعجب میکنه و میگه اگه من همچین حرفی زدم پست ترین آدم هستم همسر هم قسم میخوره که گفتی اونم بازم کلی عذرخواهی میکنه و همسر دوباره برمیگرده سرکارش.



پ.ن:بچه ها من دوست دارم همیشه جوون بمونم و پوستم خراب نشه واسه همین دیروز توی آینه یه خط کوچولو بین ابرو هام دیدم و تصمیم گرفتم یه مقدار کمتر سرم توی گوشی باشه تا مجبور نشم زیاد اخم کنم و چشمام  ضعیف بشه.

مواظب خودتون و پوست زیباتون بیشتر باشید.

من معمولی

از خیلی وقت پیش تا الان تصمیم گرفتم با اطرافیانم به جز همسر و خانواده ام ، معمولی باشم . نه گاهی بهشون بی احترامی کردم و نه زیاد بزرگشون کردم باهمه در یه سطح بودم. چه اونی که ملیاردر هست، چه اونی که زندگیه معمولی داره. 

اینجوری خیلی بهتره هیچ وقت از کسی دیگه توقع نداری و اینکه تفاوتی که گذاشتم برای خانواده ام و همسر هم  بازم توقعی ندارم چون هر محبتی کنم با جون و دل براشون انجام میدم و اگه یه روز ناراحتم کنن  نمیگم من خوبی که کردم که خوبی ببینم.

همسرم رو خیلی زیاد دوستش دارم بعضی وقتا حس میکنم حجم دوست داشتنش توی قلبم جا نمیشه ، خب اینکه یه روزایی بوده که همسر قلب منو عمیقا شکونده و شاید ماهها نتونستم دوسش داشته باشم.اما خب اکثر خوبیاش به بدیهاش خیلی سنگینتر هست.

آخرین بار که با همسر دعوا کردم بهمن ماه پارسال بود یه دعوای بزرگ البته نه اینکه فحش و کتکاری باشه ولی من میخاستم برم از زندگیش ولی همسر نزاشت . خودم هم بین بخشیدن و رفتن مونده بودم چون چیز زیاد بزرگی نبود ولی از همسر توقع نداشتم. یه روز صبح بیدار شدم وسایلم رو جمع کردم که برم  همسر گوشیم رو شکونده بود که با کسی صحبت نکنم ، من توی اتاقمون خوابیده بودم اومدم پایین دیدم همسر چسبیده به بخاری با یه پتوی کوچیک گلام رو آب دادم کلی گریه کردم، دلم نمیخاست برم ولی حس موندن هم نبود دلم میخاست گم بشم، دلم میخاست نامرئی بشم ، چمدونم رو برداشتم یواش که همسر بیدار نشه و جلوم رو نگیره دستگیره در رو فشار دادم ولی در قفل بود همسر کلید  رو قایم کرده بود.

درمونده شده بودم. تصمیم گرفتم بمونم سه روز بود هیچی نخوره بود جز قرص و آب ، رفتم صبحونه آماده کردم و خیلی عادی همسر رو صدا کردم که صبحونه بخوریم، همسر بیدار شد خوشحال بود ولی نمیخندید صبحونه خوردیم و حرفی نزدیم یه برف خوشکل داشت میبارید همسر صدام کرد رفتم زیر برف وایسادم یخ کردم اومدم کنار بخاری دستامو گرم کنم همسر اومد بغلم کردو من فقط گریه کردم.

زیاد طول کشید تا شدم گیسوی سابق شاید دوماه دیگه نمیخندیدم دیگه هیچ صبحی بخاطر همسر بیدار نشدم و براش شیر عسل درست نکردم ، همسر پشیمون بود، ولی من نمیتونستم خوب باشم.

اینا فقط بخاطر یه پنهانکاری همسر بود، که البته کوچیک نبود.