یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

من اومدم

نمیدونم چرا نوشتنم نمیاد،قبلا میمومدم گزارشی یه چیزی مینوشتم ولی از این به بعد میخام دلی بنویسم وقتی نوشته های تلگرامم رو میخونم کلی حس بهم منتقل میشه چون وقتی مینوشتم که توی سرم کلمه ها رژه میرفتن هم اینکه کسی نبود بگه چرا اینو گفتی چرا منفی هستی فقط مینوشتم تا سبک بشم از این به بعد اینجا هم همینجوری مینویسم حالم اینجوری بهتره .

از بس عکس و فیلم از فندق گرفتم دیگه گوشیم هیچی حافظه نداره امروز اومدم یه کم چیزای اضافی از توی گوشیم پاک کنم زدم تمام آدرس وبلاگایی که میخوندم رو حذف کردم اشکال نداره دوباره پیداتون میکنم.

فندق هر روز یه آس جدید رو میکنه خب این فسقلی ها سرعت رشدشون خیلی بالا هس واسه همین هر روز یه شاهد یه تغییری هستیم. دیشب چونه فندق رو بوس میکردم برای اولین بار خندهای صدا دار میکرد و من و همسر کیف میکردیم. چند وقت پیش که با جوجه مشغوله مذاکره به زبان آغونی بودمیه خنده صدا دار کرد ولی دیگه هر کاری کردم تکرار نکرد.

فندق خیلی بد شیر میخوره این شده یه معضل برای من دکترش گفت وزن گیریش خوبه پس خودت رو اذیت نکن و آرامش داشته باش. همین حرف یه کم منو آروم کرد اما خب روزایی که گشنه هست و به خاطر رفلاکسش نمیتونه شیر بخوره واقعا سخت میگذره من هزار تا ترفند به کار میبرم تا حداقل گمی سیر باشه و به خاطر گرسنگی گریه نکنه.

تمام کارهای خونه رو لیست کردم بعد بین روزای هفته تقسیم کردم اینجور هم همیشه خونه مرتبه و باعث نمیشه استرس داشته باشم که وای فلان کار نکردم. هم اینکه زیاد خسته نمیشم و برای خودم وقت دارم .

پاییز گوگولی هم اومده ولی ما هنوز کولر روشن میکنیم ،بخاطر فندق نمیتونیم پنجره ها رو باز کنیم میترسم حشره  بیاد داخل .برم که چشمای قشنگشو باز کره

به همتون سر میزنم 

الهی دلتون شاد شاد باشه 


زندگی با طعم فندق

وقتی یه تغییر بزرگ توی زندگیت به وجود میاد زمان میبره تا بخای همه چیز رو مدیریت کنی،اومدن فندق به زندگی ما کل زندگیمون رو عوض کرده.راستش تا همین چند روز پیش من ازبیخوابی توهم میزدم ،کاش میتونستم هر روز بیام و از زندگیم بنویسم بارها خاستم حداقل روی کاغذ ثبت کنم ولی خب نشد.

بعد از اینکه مامان برگشت خونه،دیگه مسئولیت همه چیز افتاد روی دوش خودم اونم توی شرایطی که من هنوز بخاطر سزارین حالم اصلا خوب نبود،یکی دو روز اول خوب بودم همه کارای خونه رو میکردم. ولی خب نمیشد بالاخره من یه عمل سنگین کرده بودم.عصرا تب و لرز میکردم همسر زودتر میومد شام درست میکرد و مواظب فندق بود تا من استراحت کنم،من تا بعدظهر انرژی داشتم بعدش دیگه حتی توان راه رفتن هم نداشتم. دیدم اینجوری نمیشه چمدون رو بستیم با فندقذرفتیم خونه مامانم و چند وقتی اونجا بودیم تا حالم بهتر شد و دوباره برگشتم. حالم تقریبا بهتر بود ولی خب بازم شب بیداری داشتم که تا وقتی گیر میاوردم بیهوش میشدم.

با وجود همه سختی ها و خستگی ها خیلی عجیب بود هر وقت فندق رو بغل میکردم یادم میرفت چقدر خسته ام هیچ وقت فکر نمیکردم بچه اینقدر شیرین باشه. فندق واقعا بهشتیه.قبل از چهل روزگی تمام حرکاتش غریزی و تکراری هست رفتارایی میکرد که من همیشه غرق خنده بودم معنی تمام گریه هاش رو میدونستم.

از چهل روزگی به بعد فندق دیگه شیر نمیخورد و مرتب گریه میکرد،بردیمش دکتر گفت رفلاکس معده داره فندق کوچولوی من باید روزی دوبار دارو بخور دکتر گفت نود درصد بچه های ایرانی اینجوری شدن ولی خداروشکر تا یک سالگی دیگه خوب میشن. ولی شیر دادن بهشون واقعا صبر و حوصله میخاد.

خداروشکر من دچار افسردگی نشدم عوضش امیدم به زندگی هزار برابر شد امیدوارم هرکس دلش نی نی میخاد خدا دامنش رو سبزکنه.

به نظرم یکی از دلایل افسردگی بعد از زایمان عدم همکاری و درک همسر هست.همسر توی تموم لحظات کمکم کرد ازم هیچ توقعی نداشت حتی خیلی وقتا میگه بیا یه وعده هایی به فندق شیرخشک بدیم تا منم کمکت کنم تو استراحت کنی . بعضی شبا که از خستگی با صدای فندق بیدار نمیشم یه دفه چشمام باز میکنم میبینم همسر داره تمام تلاشش میکنه تا فندق رو آروم کنه تا من یه کم بیشتر بخابم. وقتی بخام پوشک فندق رو عوض کنم با اینکه کاری نمیکنه ولی میاد کنارمون میشینه و با فندق حرف میزنه.خداروشکر بابت وجود فندق

فندق این روزا دیگه میخنده منو میشناسه تا منو میبینه ذوق میکنه امیدوارم خدا بهم توان بده بتونم خوب تربیتش کنم بتونم ازش مواظبت کنم. 

من با یک فندق کوچولو برگشتم۲

اول از همه معذرت میخام که دیر میشه واقعا فندق تمام وقتم رو‌میگیره....خب بریم ادامه ماجرا

شب وقتی رفتیم بخابیم،همسر پر از نگرانی و البته خودم معلوم نبود قراره چند روز خونه نباشم،معلوم نبود بتونم طبیعی زایمان کنم یا نه چون ماما بهم گفته بود احتمال زیاد نمیتونی،همسر گفت بیا فردا بریم با دکتر صحبت کنیم برای سزارین من اصلا نمیتونم این همه استرس رو تحمل کنم.

با اینکه تصمیم قاطع گرفته بودم برای زایمان طبیعی ولی بدجوری توی دلم جا زده بودم به روی خودم نمیاوردم.

وقتی همسر اینجوری گفت منم قبول کردم،فرداش رفتیم مطب دکتر،به منشی گفتم بیا یه صحبت خصوصی دارم،وقتی اومد با یه دنیا استرس از اینکه بگه نه و نمیشه و هزارتا فکر دیگه،بهش گفتم من میخام سزارین بشم ،میترسم از طبیعی فورا گفت برو یه سکه بخر برای دکتر تا برات نوبت عمل بزنه گفتم میدونی الان سکه چقدر هست،گفت خب زودتر میخریدی گفتم نه سختمه همسر گفت دومیلیون بریزم به حساب،فورا گفت باشه فقط برو پول نقد بگیر شماره حساب نداریم.

دیگه همسر رفت پول گرفت و صدتومن هم شیرینی داد به منشی و ماما،منم رفتم پیش دکتر برای ۱۶ تیر بهم وقت داد یعنی میشد سه روز دیگه اش،بعد هم بهم گفت شنبه میای در اتاق عمل میشینی هیچی هم نمیگی تا خودم بیام.

تا شنبه همش استراحت کردم از ترس اینکه نکنه درد بیاد سراغم،شنبه با همسر و مامان رفتیم بیمارستان،خواهرشوهر کوچیکه چون از رفتار و اخلاق مزخرف خانواده اش خبر داره سه روز مرخصی گرفته بود و اومده بود تا بیاد بیمارستان واقعا ازش ممنونم،دو تا خواهرام هم اومده بودن تا نوبتی بیان بیمارستان.

وقتی دکتر اومد صدام زد گفت بیا داخل اینقد توی ناباوری بودم که از هیچکی خداحافظی نکرد فقط رفتم داخل،لباس پوشیدم و رفتیم سمت اتاق عمل سعی میکردم همه چیز رو خوب ببینم و آروم باشم،اتاق عمل سرد سرد بود منم یه کوچولو درد داشتم،تیم اتاق عمل همشون مشغول شوخی و خنده بودن وقتی اون آمپول رو زدن به کمرم برای بیحسی تمام سعیم این بود که خودم رو منقبض نکنم دکترسعی میکرد حواس منو پرت کنه همینجور که باهام صحبت میکردتا حواسم پرت بشه خنده ام گرفت و گفتم من حواسم پرت نمیشه خودمو شل کردم یه خانومی اونجا بود اومد دستامو گرفت بهم گفت آروم باش گفتم آرومم نگاه به دستام کرد گفت چقدر النگوهات قشنگه مثلا میخاست من حواسم پرت بشه،اصلا دردی حس نکردم،یه دفعه پاهام گرم گرم شد تمام دردام از بین رفت،دیگه دکتر خودم اومد و عمل شروع شد اولش خوب بودهمه چیز یه دفعه فشارم رفت بالا از سرما میلرزیدم دندونام به هم میخورد نفسم بالا نمیومد به زور گفتم دارم خفه میشم دیگه فورا ماسک اکسیژن گذاشتن و سرم وصل کردن ولی خب من فقط می لرزیدم ،چون فشارم میمومد بالا و میرفت پایین،خیلی لحظات عجیبی بود،یه دفعه صدای گریه فندق اومد الهی دورش بگردم یه حوله پیچیدن دورش آوردن من ببینمش صورتش روگذاشتن روی صورتم گلوم پر از بغض بود ولی نفسم بالا نمیومد گریه کنم،دکتر بیهوشی اومدزد به بازوم گفت چه روز خوبی

واقعا روز خوبی بود با اینکه اون لحظه حالم خوب نبود ولی شیرینیش هنوز حس میکنم.

راستش زمان بارداری تمام سعیم رو میکردم با فندق ارتباط برقرار کنم ولی نمیشد،خیلی عجیب و شیرینه مادر شدن انشاالاه روزی همه کسایی بشه که منتظرن مادر بشن.

دو روز توی بیمارستان بستری بودم تمام سعیم رو میکردم که زود خوب بشم،هر نیم ساعت بلند میشدم راه میرفتم با اینکه واقعا بلند شدن از تخت سخت بود، خلاصه دیگه اومدم خونه با یه فندق دلبر که همش یا گرسنه بود یا خواب بود.

نمیدونم خدا چه عشقی توی وجود مادر میزاره که ذره ذره وجودش داره از درد متلاشی میشه ولی وقتی نی نی رو بغل میکنی انگار هیچ دردی نداری .

چهار روز از عملم گذشته بود دیگه خودم کارام رو انجام میدادم متاسفانه فندق زردی داشت نگم دیگه چی کشیدم.

فردا فندق من یک ماهه میشه،امروز برای چک زردیش رفتیم خداروشکر دیگه خوب شده ،دوست دارم زود به زود بنویسم ولی واقعا وقت ندارم تا فندق بخابه یا باید کارای خونه روانجام بدم یا بخابم چون بینهایت بیخوابی دارم،همسرعصرا که میاد مواظب فندق هست منم میرم راحت دوساعت میخابم.

یه چیزی یادم رفت بگم اون روز که عمل داشتم خواهرشوهر بهم گفت همسر کلی گریه کرده ،واقعا مثل یه یار خوب کنارم بوده کلی کمکم کرده،وقتی اومدم خونه بغلم کرد باز گریه کرد گفت خیلی روز سختی بوده براش دومین بار بود گریه همسر رو میدیدم ،خداروشکر بابت همه چیز ....

من با یک فندق کوچولو برگشتم۱

سلام به همه دوستان غیبت طولانیه منو ببخشید،چند روزی بیشتر نیست که روبراه شدم و همینطور وقت کم باعث شد نتونم بیام بنویسم الان تا جایی که بتونم مینویسم.

خب از یه هفته قبل از زایمان شروع میکنم ....

صبح زود با همسر حاضر شدیم و اول رفتیم پیش پزشک خانواده بهیار اونجا فشارم رو گرفت دوباره فشارم بالا بود منو فرستاد پیش دکتر، دکتر هم فشارم رو گرفت و برام آزمایش نوشت و گفت فورا برو آزمایش بده،با همسر رفتیم آزمایشگاه بعدش رفتیم پیش یه ماما که ازش بخام وقت زایمان بیاد بیمارستان ،که گفت وقت ندارم و یه مامای دیگه معرفی کرد داشتیم دنبال مطبش میگشتیم که بهیار زنگ زد و گفت ازآزمایشگاه باهاش تماس گرفتن که خانم گیسو دفع پروتئین داره فورا برو جواب آزمایشت بگیر و برو بیمارستان، جواب آزمایشم رو‌گرفتم رفتم بیمارستان دکتر اونجا گفت باید بستری بشی منم از بستری شدن فراری یواشکی زدم بیرون رفتم پیش دکتر خودم  اونم فورا نامه داد که بروبستری شو چاره ای نبود،برگشتم بیمارستان یه سری آزمایش دادم گفتن تا ساعت ۴ عصر آماده میشه همسر با خواهر شوهر اومدن دنبالم برگشتیم خونه یه کم استراحت کردیم دوباره برگشتیم بیمارستان تمام امیدم این بود که آزمایش صبح اشتباه شده باشه و نخام بستری بشم که متاسفانه باید بستری میشدم با یه بغض بزرگ لباسای بیمارستان رو پوشیدم،قبلش هم زنگ زده بودم به مامانم که بیاد پیشم، دیگه خواهر شوهر رفت مامان پیشم بود،من بیچاره شب اول توی بخش زایشگاه بستری کردن چون بخش زنان تخت خالی نداشت از مزایای بیمارستان دولتی توی شهر کوچیک،من تا حالا ندیده بودم کسی زایمان طبیعی کنه اونشب چندین بار صدای زن هایی رو شنیدم که میخاستن زایمان کنن،مامانم رو به زور راهی کردم خونه تا استراحت کنه چون دست تنها باید پیشم میموند خسته میشد،وقتی صدا ها میمومد من نمی ترسیدم  فقط آروم براشون قرآن میخوندم و صلوات میفرستادم، ولی عجیب روحیه ام رو داغون کرده بود به حدی که شبا از دائم وحشت زده از خواب میپریدم، فرداش منو بردن بخش زنان دائم فشارم چک میشد و صدای قلب فندق رو گوش میکردن ،از حرفای پرستارا فهمیدم که دکتر گفته اگه حتی یه بارفشارش شد ۱۴ ختم بارداری.

دو روز بستری بودم فشارم نرمال شد دکتر گفت میتونی بری خونه فقط اول هفته ۳۹ بیا آمپول فشار بزنیم فندق دنیا بیاد.

برگشتیم خونه چمدونم رو بستم همه وسایل رو جمع کردیم که بریم شهر خودم اونجا زایمان کنم  امکانات اونجا بیشتر بود فامیلم هم بودن اینجابه جز خواهرشوهر هیچکس توی اون سه روز بستری بودن بهم سر نزد.

ادامه دارد...

طراحی

از طراحی خیلی خوشم میاد ، کلاسی هم نرفتم، اما همیشه یه جعبه مداد رنگی دارم و یه کاغذ مشغول کشیدنم خیلی حس خوبی بهم میده هر چند طرح ها زیاد خوب از آب در نمیاد. کاش به جای معرق و خاتم کلاس طراحی رفته بودم اونا هم خیلی خوب بودن چندتا تابلو معرق و ظرفای خاتم دارم ولی الان چون مچ دستم درد میکنه نمیتونم کار کنم، شاید یه روز رفتم کلاس طراحی باید ببینم اینجا کلاسی هست، دیروز از صبح تا ظهر مشغول طراحی بودم ، صبح من ساعت ۱۱ شروع میشه چون شبا خواب ندارم همش باید بیدار بشم. دمادم صبح خوابم میبره. عصر هم که همسر اومد طرحام که دید کلی مسخره کرد طرح دست و پا بود، خب زیاد خوب نمیشه همسر هم میگفت اینا دست و پای بیمار هست. ناهار ماکارونی داشتیم که به زور چند تا قاشق خوردم از بس هوا گرمه اشتهای آدم کور میشه.

همسر یه چرتی زد وقتی بیدار شد خواست بره مزرعه شترمرغ دوستش که برای من روغن شترمرغ بگیره، شنیدم برای ترکای بارداری خوبه گفتم امتحان کنم این ماه آخری دیگه ترکا داره خودش رو نشون میده، به همسر گفتم فردا برو،دیگه نشستیم به حرف زدن و‌کلیپ دیدن که یکی از دوستای همسر زنگ زد میخایم بیام خونتون ، خداروشکر خونه تمیز بود،دیگه اومدن من اولین بار بود میدیدمشون بچه های خوبی بودن تا ساعت ۱۲ بودن و دیگه رفتن. 

من اینجا زیاد کتابخونه میرم و کتاب امانت میگیرم چون خرید این حجم کتاب در توانمون نیست، اونجا هر فصل کسایی که اهل کتاب خوندن هستن دور هم جمع میشیم و هرکسی بهترین کتابی که خونده معرفی میکنه تا اگه کسی دوست داشت بخونه.

یه خانومی هست مسئول اونجا انگار تمام کتابای دنیا رو خونده هر کس هر کتابی معرفی میکنه اونم یه توضیح کاملتر میده هر وقت میرم کتابخونه کلی کتاب بهم معرفی میکنه.

بعضی وقتا با خودم فکر میکنم کاشکی همسایه ما بود من هر روز میرفتم پیشش باهم حرف میزدیم از این تیپ آدما خیلی خوشم میاد.

آها یه چیزی یادم رفت بگم دیشب برادرشوهر یه قابلمه کلم پلو آورد گفت که مادرش داده و نذری هست، حس میکنم الکی گفت از ته دیگ غذا فهمیدم، حالا ماجراش چی بوده نمیدونم. چون مادرشوهر هیچوقت تا حالا برای ما غذا نداده، همسر که نخورد منم گذاشتم یخچال، یه زنگ به همسر بزنم ببینم اگر نمیخوره برم ناهار درست کنم.

روزتون پر از حس خوب