یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

هوای من خوب هست

سلام سلام سلام

من عاشق زمستونم و بهترین ماهش اسفند ماه که پر از حس خوبه اینجا هوا عالی میشه توی این فصل،باید خونه تکونی رو زودتر شروع کنم تا فکرم آزاد باشه با خیال راحت طبیعت گردی کنم.

حالم خداروشکر خیلی بهتره در حال ترمیم رابطه ای هستم که نمیدونم از کجا افسارش از دستم رها شد و هر چی فکر میکنم یادم نمیاد از کی من و همسر دیگه با هم حرف نزدیم ،از کی دیگه یادمون رفت بخندیم و شوخی کنیم،چرامن خودمو توی خونه حبس کردم و از همسر دور و دورتر شدم واقعا یادم نمیاد.

فقط یادمه من همش در حال غر زدن بودم و توی تنهایی خودم اشک میریختم شاید افسردگی اومده بود سراغم و من سرمو عین کبک توی برف فرو‌کرده بودم و میگفتم خوبم.

من خوب نبودم پر از خشم بودم اینکه با فندق خوش بودم فکر میکردم حالم خوبه.

حال زندگیمون بهتر شده زیاد بیرون میریم،من عاشق زمین های کشاورزیم،صدای تلنبه هیچ چیز بهتر از این نمیشه،چند وقت پیش که بازم با چشم گریون خابیدم و حس میکردم از دست همسر ناراحتم،فرداش با دوستامون رفتیم بیرون فندق رو گذاشتم پیش همسر رفتم یه کم قدم زدم اونجا حس کردم از هیچ چیز ناراحت نیستم. مشکلاتم رو میتونم حل کنم انگار یه معجزه توی وجودم اتفاق افتاد. 

نباید توی خونه بشینم اینجوری افسرده تر میشم،فکر کنم همسر هم فهمیده حالم بهتر شده چون تا وقت پیدا میکنه میگه با هم بریم بیرون ،فندق هم عشق بیرون رفتن.

حس میکنم تا الان توی تربیت فندق موفق بودم اینکه فسقلی خودش راحت میخابه فقط کافیه وقت خابش برسه بزارمش توی تخت گاهی وقتا ساعت خوابش به هم میریزه ولی در کل خوب بوده. عاشق کتاب هست میشه گفت تنها چیزی هست که آرومش میکنه،وقتی بیدار میشه با لبخند بیدار میشه چون همیشه با لبخند رفتم استقبالش. 

وقتی اطرافیان یه روز منو با فندق میبینن میگن وای ما خسته شدیم چقد کارت سخته درصورتی که من اصلا حس نمیکنم اینجوری باشه خب بچه رسیدگی میخاد منم با عشق انجام میدم.

چند شب پیش پیله دور خودم رو با اصرا همسر باز کردم و رفتیم خونه یه دوست جدید راستش بسکه دور و برم آدمای نمک به حروم دیدم دیگه دلم نمیخاد آدم جدیدی به دایره دوستامون اضافه بشه ولی همسر اینقد اصرار کرد تا قبول کردم و رفتیم اونجا شب خوبی بود نمیتونم بگم آدمای خوبی بودن یا نه چون تمام کسایی که ازشون ضربه خوردم در نگاه اول فکر کردم فرشته هستن باید زمان بگذره تا بفهمم خوبن یا بد فقط باید مواظب باشم همین

اینجا هوا ابری هس بارون در پیش داریم روز قشنگتون بخیر باشه

باید بمونم اینجا

نمیدونم چرا دستم به نوشتن نمیره انگار دلم میخاد توی خودم غرق باشم تا به کسی بگم حالم چیه ماجرای همسر هم نه سوتفاهم بود نه واقعی ،همسر میگه داشته یه کاری واسه یکی از اعضای خانواده اش میکرده. منو متهم کرد که بهش اعتماد ندارم. 

دلم میخاست آدم حرف زدن بود ولی نیست ،سعی کردم حرفش رو باور کنم. 

اگه یه روز بخام از همسر جدا بشم دلم نمیخاد برگردم پیش مادرم دلم میخاد برم یه جایی که هیچکس نباشه با پسرم تنها زندگی کنم میدونم برگشت من یعنی طرد شدن از طرف همه چون همسر از نظر همه یه آدم همه چیز تمام هست.

هیچکس نفهمید من باسیلی صورت خودم رو سرخ نگه داشتم ....

سردرگمم

اون شب تا صبح بیدار بودم حالم داغون بود غیر قابل وصف آخه همیشه همسر از من تعریف میکنه و هر بار میگه خیلی خوشحالم که با تو زندگی میکنم ممنون که به بچه امون میرسی ممنون که خونه تمیز غذا درست میکنی.

هنوز نمیدونم ماجرا چیه فقط با همسر بحثمون شد بهش گفتم برو گمشو اونم زد توی گوشم میگه ماجرا اونی نیست که تو فکر میکنی فعلا باهم قهریم ازش خاستم با هم حرف بزنیم ولی اون تا میاد میره توی اتاق منم محلش نمیدم.

انگار من کار اشتباهی کردم اگه واقعا من اشتباه کردم خب بیا حرف بزن و برام توضیح بده.

هر وقت با همسر بحثم میشد داغون میشدم تحمل قهر نداشتم نمییدونم چرا اینبار همسر برام بی ارزش شده اصلا برام مهم نیست قهریم تازه دلم میخاد خونه نیاد. با فندق دائم  بازی میکنیم.

با همه روح داغونم فندق منو میخندونه دیروز بغلم بود داشتم باهاش درد دل میکردم یه دفعه انگشتمو گرفتو فشار داد حس کردم تمام دنیا رو بهم دادن.

حتی اگه همسر بدترین مرد دنیا باشه نمیتونم از خدا گله مند باشم چون یه هدیه با ارزش مثل فندق بهم داده جبران همه نداشته هام

قضیه هر چی که هست شک ندارم که همسر بیگناه نیست این ترفندش هست که همیشه کاری میکنه که منو گناهکار جلوه بده. سعی میکنم به چیزای بد فکر نکنم....فعلا فقط حس سردرگمی دارم و بس

کی حال منو میفهمه؟؟؟

فندق یادگرفته چراغ رو روشن و خاموش کنه....

زنگ میزنم به همسر که بهش بگم گوشیش اشغال هست

نیم ساعت بعد دوباره زنگ میزنم دوباره اشغال هست

عجیبه!!!!!

دوباره و دوباره و دوباره....بازم اشغال هست

زنگ میخوره جواب نمیده

میاد خونه میگم اشغال بودی این همه وقت؟؟؟

میگه نه دایورت بودم من میفهمم دروغ میگه

شماره پیدا کردم توی گوشیش

خسته ام 

فندقم

دلتنگی

جاری دوباره رفته مثل اینکه بازم همه چیز به هم ریخته،نمیدونم چرا این همه دلتنگ جاری هستم چند باررفتم بهش پیام بدم یا زنگ بزنم نمیتونم،دلم براش میسوزه آخه چرا بازم اینطوری شد؟ من چند ماه ازش خبر نداشتم اواخر زایمان بردارشوهر یه ضربه مالی به همسرزد،همسر هم رابطه اش رو قطع کرد منم از این بابت ناراحت بودم دست و دلم نمیرفت با جاری رابطه داشته باشم. چندوقت پیش هم شنیدم که دیگه رفته،من نمیدونم چی بین اونا گذشته فقط میدونم جاری خوب بود کاری به کارکسی نداشت یه رنگ بود من چیز بدی ازش ندیدم امیدوارم خدا بهترینا روسر راهش قرار بده. من میفهمم یه دختر با چه امیدو آرزوهایی ازدواج میکنه و اگه این زندگی اونم با یه بچه خراب بشه چه ضربه سختی هست. دلم میخاد بهش پیام بدم اما میگم شاید دوست نداشته باشه رابطه ای باشه به هر حال خدا پشت و پناهش.

دلم حرف زدن میخاد یه نفر باشه همیشه حرفاتو گوش کنه حتی اگه تکراری باشه حتی اگه اصلا مهم نباشه...