یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

عقد دختر عمه

جمعه همسر اومد خونه گفت عقد دختر عمه هست دیروز دعوت کرده من یادم رفته بهت بگم کلی هم اصرار کرده که حتما بیاین،گفتم نه نمیام باید زودتر میگفتی من آمادگی ندارم. بعد دیدم همسر دوست داره بره البته بخاطر عمه اش که خیلی اصرار کرده بود،بعدنظرم عوض شد گفتم بریم.دیگه خودم یه کم به ابروهام سرو سامون دادم یه ماسک گذاشتم،بعد از مدت ها یکم آرایش خاص کردم موهام هم معمولی جمع کردم،همسر  گفت چیکار کردی اینقد خشکل شدی منم قند توی دلم آب شد،گل پسری هم یه لباس شیک تنش کردم و با همسر رفتیم یه عقد کوچولو بود. عمه همسر اینقدر خوشحال شد که ما رفتیم از کنار من تکون نمیخورد.

بعد دیدم مادرهمسر هم اومد هم اون منو دید هم من،اون راهش رو کج کرد یه طرف دیگه منم فندق رو بردم مثلا سفره عقد ببینه،عمه همسر اومدگفت فلانی هم اومده فکر کنم میدونست قهریم منم بخاطر اینکه کسی پشت سرمون حرف نزنه رفتم سمتش باهاش روبوسی کردم بعد عمه همسری یه صندلی کنار من خالی کرد به مادرشوهر گفت بشین اینجا اونم خودش رو زد به نشنیدن رفت یه جای دیگه نشست بعدش وقتی دید دوتا عمه های همسر خیلی فندق رو تحویل میگیرن اومد سمت ما یه کم فندق رو بغل کرد و چند قطره اشک تمساح ریخت البته من اشکی ندیدم ادای اشک ریختن درآورد که یعنی من نوه ام رو نمیبینم.

بعدش هم زودترازما رفت حتی نیومد خداحافظی کنه،وقتی اومدیم خونه قسمتای بد مادر شوهر رو حذف کردم بقیه چیزا رو براش گفتم بهش گفتم اگه میخای برو آشتی کن . گفت نه نمیخام البته حس کردم دلش نرم شده یه کم بدش نمیاد آشتی کنه . گفت نمیخام آرامش زندگیم به هم بخوره . نمیدونم چرا مادرشوهر مرض داره نمیتونه آدم خوبی باشه و طعنه و کنایه نزنه و اطرافیانش رو آزار نده من خیلی دوست داشت رابطه خوبی بینمون بود. فندق هم اینجا خیلی تنهاست حیف که بعضی آدما جوری هستن که نبودشون آرامش هست.

خدایا شکرت که همسر میفهمه...

من چرا نیستم

اینکه نمینویسم دلیلش دیگه این نیست که کلی کار دارم یا فندق خیلی رسیدگی میخاد،دلیلش فقط تنبلی هست. اگرنه کلی وقت آزاد دارم.

چند روز پیش یه لباس و یه کلاه از یه پیج اینستا سفارش دادم الان رسیده دستم،اول که کلاه بینهایت بزرگه واسه فندق عین کلاه بوقی میشه  روی سرش دوم هم لباس برای ۶تا ۹ ماه سفارش دادم الان که فندق چهار ماه و نیمه هست اندازشه یعنی اینکه نهایت یک ماه بتونه بپوشه،سوم هم اصلا جنسش خوب نیست نسبت به پولی که پرداخت کردم این شد یه تجربه ای که خرید اینترنتی دیگه نکنم.

یه مانتو هم توی یه پیج دیدم خیلی خوشم اومد ولی دیگه میترسم سفارش بدم. 

وقتی همسر اومد بهش گفتم اینجوریه گفت بیخیال اینم یه تجربه هست،والا من همش دارم تجربه جمع میکنم نمیدونم کی به کار میبندم.

فندق عشق نشستنه همش دوست داره بشینه  یه جوری که از ما بالاتر باشه بعد نگامون کنه بخنده،فندق هنوز گردن نگرفته درست وقتی این ور و اون ور نگاه میکنه آدم حس میکنه کلی کار نکرده داره که نگرانشه،داداش کوچیکه میگه من وقتی نگاش میکنم استرس میگیرم

برم که فندقی بیدار شد 

از این به بعد بیشتر مینویسم حتی در حد کم

فندق آقا میشود

زل میزنم به فندق برای هزارمین از روزی که اون دردهای شدید شروع شد تا الان رو توی ذهنم مرور میکنم و بازم باورم نمیشه این جوجه کوچولو بود که لگد میزد توی شکمم و من هنوز باورم نمیشد که دارم بچه دار میشم،واقعا یه معجزه هست بودنش.

سه روز هست که فندق رو ختنه کردیم، طفلک من اون روز خیلی درد کشید خواهر کوچیکه کلی گریه کرد ولی من سعی کردم قوی باشم چون به خودم قول دادم اجازه ندم فندق گریه منو ببینه،دلم میخاد فندق منو محکم ببینه حتی سخت ترین شرایط.

همسر میگه دستور شرعی هست،تنها فکری که تونستیم بکنیم این بود که یه زمانی انجام بدیم که خاطره اش واسه فندق نمونه،بعد از اینکه ختنه شد طفلک معصوم من راحت خابید خودم رو آماده کردم تا صبح بیدار بمونم چون دکتر گفت آخر شب اثر بیحسی میره،خداروشکر فندق تا صبح راحت خابید صبح یه کوچولو گریه کرد و دیگه خوب شد،فندق دیگه درد نداره ولی خب کار من هزار برابر شده چون فندق پوشک نمیشه،چون نمیشه بغلش کنی حوصله اش سر میره و من روزی صدبار براش کتاب میخونم و با دستاش بازی میکنم،فندق عاشق نقاشی های کتابه هست با دقت به قصه ای که براش میگم گوش میده‌.

قبل از این هر روز من و فندق میرفتیم پیاده روری حالا همش دعا میکنم زودتر فندق خوب بشه بازم بریم بیرون هوای پاییز حال آدم رو خوب میکنه.

بخاطر دگتر فندق چند روزی پیش مامان بودیم،برای اولین بار فندق رو گذاشتم پیش مامان خودم رفتم خرید،فکر میکردم فندق بیقراری میکنه ولی وقتی برگشتم اصلا نگاهم هم نکرد!!!!!

یه چیزی درگوشی بگم بهتون ،نمیدونم چرا فندق زیاد به من وابسته نیست اینقد که مامانم و همسر رو دوست داره منو نداره!!!!شاید از بس منو میبینه دلشو زدم 

خداروشکر بابت  همه چیز

من بلد نیستم سیاست داشته باشم

من زن با سیاستی نیستم،یعنی اصلا دلم نمیخاد سیاست داشته باشم وقتی میخام یه چیزی از همسر بخام بدم میاد بخام مثلا سیاست بازی کنم،یا همسر برام میخره یا نمیخره اگه بخام گولش بزنم هیچوقت اون چیز به دلم نمیشینه. اگه از یه مساله ای ناراحت باشم بازم آدمی نیستم که بخام با سیاست بازی جو رو به نفع خودم تغییر بدم اصلا بلد نیستم. واسه همین همیشه طرف مقصر ماجرا منم،اینکه سیاست ندارم یک طرف و اینکه بلد نیستم عصبانیت خودم رو‌کنترل کنم یک طرف دیگه.

چند وقتی هست از دست همسرناراحتم چون وقتی برای مانمیذاره مدام در حال کار هست دوباره برگشته به روال قبلیش واسه همین وقتی هر چی بهش میگم بریم فلان جا نمیاد یا فلان کار رو بکن یادش میره این میشه که من پر از خشم میشم نسبت بهش و مدام غر میزنم به حدی که خودم از خودم بدم میاد.

میخام این هفته آروم باشم هر کاری همسر کرد اصلا غز نزنم طعنه هم نزنم میدونم برای من سخته اما تلاش خودم رو میگنم ببینم چی میشه دلم میخاد دوباره آرامشم برگرده و این بغض لعنتی ولم کنه.

فندق هم بچه ام سحر خیزه هر روز با صدای بازی کردنش یا نق زدناش بیدار میشم بهش میگم یه کوچولو دیگه بخابیم ولی فندق دیگه خوابش نمیاد بلند میشم وضو میگیرم نماز میخونم بهش دارو میدم (رفلاکس معده داره) بعد باهم آهنگ میزاریم بازی میکنیم یه کم بعدش هم همسر میاد باهاش بازی میکنه منم تند تند کارام رو‌میکنه ناهار هم کارای اولیه اش رو‌میکنم بعد صبحونه همسر میره و بیشتر وقتا فندق هم میخابه....این تقریبا یه ریتم تکراری شیرین زندگی ما هست

برم که فندق بیدار شد

سکوت

چیزی که خیلی آزارم میده اینه که قدرتی ندارم توی خونه،تاحالا نشده یه چیزی من بخام ولی همسر نخاد اونوقت من به خواسته ام برسم.یا اینکه مثلا همسر میگه بریم با دوستامون بیرون من جرات ندارم بگم نه اونوقت همسر هست قهر کردناش وسکوت مزخرفش. من قبلنا بینهایت همسر رو دوست داشتم به حدی که حس میکردمبدون همسر حتما میمیرم،توی زندگی اینقدر در حقم ظلم شد که تمام احساساتم از بین رفت. دیگه نسبت به هیچکس حس دوست داشتم نداشتم جز الان که فندق اومده نشسته توی قلبم،بعضی وقتا میگم اگه یه روزی فندق هممنو اذیت کنه چی؟ بعدش میگم من نیاز دارم عشقم رو به یه نفر بدم اونی که داره لذت میبره الان منم پس من هیچ‌دینی به گردن فندق ندارم. تمام تلاشم فقط اینه که خوب تربیتش کنم تا یک انسان باشه و انشا الله یه همسرخوب باشه(وووووی الهی دورت بگردم).

من از همسر راضی نیستم،با اینکه خیلی خوبه خیلی هوامو داره خیلی مهربونه ولی من حق هیچ اعتراضی ندارم نسبت به هیچ چیز همیشه این منم که بدهکارم.الان دعوا نکردیم باهم خوبیم ولی امروز همسر بازم یهذکاری کرد که من واقعا راضی نیستم،ولی جرات ندارم بگم واین منو آزار میده ....