یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

یادداشت های گیسو

بی نقاب مینویسم...آرامش آرزوی من است.

زمستان عاشقی پشت سر1

احتمالا همه ی آدما تجربه عشق دارن توی زندگیشون، یک بار، دوبار ، چندین بار...البته اگه بشه اسم همشون رو عشق گذاشت.

منم توی زندگیم بارها بوده که فکر کردم ایندفه دیگه عاشق شدم ولی یه مدت که میگذشت هیچ حسی به طرف نداشتم البته دورادور نه اینکه باهاش رابطه ای داشته باشم. شاید اگه واقعا عاشق میشدم باهاش رابطه برقرار میکردم مثل همسر.

من و همسر از بچه گی همدیگه رو میشناختیم اما یه مدت زیادی گذشت که دیگه باهم ارتباطی نداشتیم تا اینکه بعد از سالها همسر را دیدم. اولش نشناختم  خیلی عوض شده بود. اون میگفت فکر میکرده من خیلی باید تغییر کرده باشم ولی من زیاد تغییری نکرده بود از نظر ایشون. 

یه بار یه اتفاقی افتاد و من باید برای همسر یه خبری میرسوندم با هاش تماس گرفتم و خبر رو بهش گفتم.

بعد دوباره به بی خبری گذشت تا اینکه عید نوروز شد و همسر برام پیام تبریک فرستاد، راستش عجیب دلم برای همسر میتپید ولی میترسیدم حرفی بزنم یا پیامی بدم با خودم میگفتم اگه یه دختر دیگه توی زندگیش باشه و اگه منو پس بزنه واسه همین خودمو بیتفاوت نشون میدادم.

 یه مدت گذشت دیدم باز همسر پیام فرستاده یه متن عاشقانه البته من به خودم نگرفتم منم براش یه پیام فرستادم یادم نیست چی بود یکی اون یکی من تا اینکه همسر یهویی پرسید که آیا تا حالا به من فکر کردی؟

پرسیدم متوجه منظورت نمیشم؟ گفت یه چیزی بگم عصبانی نمیشی؟ گفتم نه به هیچ وجه

گفت من همیشه و حتی سالهای بچگی و حتی سالهایی که نبودی بهت فکر میکردم.مغزم قفل شده بود باورم نمیشد اونم به من فکر کرده حالا من سالهای بچگی یا نبودش بهش فکر نکرده بودم.

ولی از وقتی دیده بودمش عجیب دوستش میداشتم. دیگه کلی با هم حرف زدیم و بعد از چند وقت منم بهش گفتم که دوسش دارم. حس کردم همسر خیلی خوشحال شد، برگشت بهم گفت اگه تو مال من بشی همه کاری برات میکنم، خلاصه روزگار خوشی بود روزگار یواشکی ما خیلی حس خوبی داشتم دنیا عجیب قشنگ بود حتی آسمون آبی تر بود.

وقتی یاد اون روزها میفتم حس میکنم توی یه دنیای دیگه ای زندگی میکردم.

روزها به خوبی میگذشت تا اینکه همسر به خانواده اش میفهمونه که منو دوست داره و خانواده منم میفهمن و دوران جهنمی شروع میشه اینقدر این عزیزان سنگ انداختن که من و همسر تصمیم گرفتیم برای همیشه تمومش کنیم . بخاطر اونا و من و همسر دائم با هم دعوا داشتیم.

چهار ماه من وهمسر قطع ارتباط کردیم. شب و روز گریه میکردم یه شب ایقدر قلبم درد گرفت که حس میکردم الان دیگه من میمیرم،دیگه هیچ مردی توی دنیا وجود نداشت هیچ حسی به هیچکی نمیتونستم پیدا کنم. شاید خیلیا حس منو بفهمن. یادمه مادرم تنهام نمیذاشت. دائم التماسم میکرد برگردم به زندگی بهم میگفت هرچی بخای به پات میریزم برام آینده قشنگ با ادامه تحصیل میکشید.

ولی من عاشق بودم نمیشد و نمیتونستم دلم میخاست آزاد بشم ولی دست من نبود من فقط همسر رو میخاستم شبا با قرص خواب فقط خوابم میبرد.

هر از گاهی از یه شماره ناشناس برام پیام میومد، که بعدنا فهمیدم همسر بوده. چهار ماه گذشت تا اینکه یه روز عصر که با مامان بیرون بودم دیدم یه پیام اومد میخام ببینمت... همسر . به مامانم گفتم بی اندازه عصبانی شد. مامان واقعا همسر رو دوست داشت ولی نمیخاست من اذیت بشم .

گفتم باشه نمیرم اما طاقت نیاوردم رفتم دیدمش و همسر گفت بدون تو نمیتونم گفتم نمیشه همش به خاطر بقیه دعوا داریم من نمیتونم اینقد حرف زد تا راضی به ارتباط دوباره شدم......

مرد بی حواس

همسر ته چین دوست نداره. دیروز تصمیم گرفتم برای خودم ته چین درست کنم برای همسر هم طبق برنامه روزانه، ظهر که همسر اومد وسطای ناهار یه دفه به خودم گفتم من نمک زدم به غذای همسر؟ بعد از خوروش چشیدم دیدم اصلا نمک نداره ولی همسر هیچی نمیگه البته همسر خیلی خیلی کم پیش میاد انتقاد کنه ولی دیروز به شدت هم توی فکر بود و متوجه نشده بود. کلی بهش خندیدم که اصلا نفهمیده بود غذا نمک نداره.

بعد از ناهار خابید عصر هم دوباره رفت دنبال کاراش ولی خیلی توی فکر بود و طبق معمول همه چیز رو توی خودش میریزه.

عصر زودتر برگشت براش چایی بردم و با انبر دست از زیر زبونش کشیدم که چرا ناراحته، که یه دفه شروع کرد به گفتن از دست رئیسش ناراحت بود بهش گفتم همین الان بلند شو برو حرفات بهش بزن کاری که با صحبت حل میشه نگرانی نداره. قبول کرد و برای منم توضیح میداد چی میخاد بگه فکر کنم استرس داشت و رفتش. 

 منم خودمو سرگرم کردم تا ساعت 11 شب که دیگه استرس لعنتی اومد سراغم چند بار زنگ زدم به همسر جواب نداد. گفتم طبق معمول گوشیش توی ماشین جا گذاشته. تی وی روشن کردم تا فیلم ببینم زمان زودتر بگذره تا ساعت یه رب به 12 دائم شمارش میگرفتم جواب نمیداد داشت قلبم میومد توی دهنم.

 زنگ زدم به رئیسشون گفت که ده و نیم از هتل رفت. همین که گفت ده و نیم من دیگه مردم ، بیچاره دلداریم میداد ولی من اصلا نمیشنیدم قطع کردم . هر چی فکر میکردم اسم دوست همسر یادم نمیومد انگار آلزایمر گرفته بود همین جوری گریه میکردم و دنبال چاره میگشتم تا یادم افتاد و شمارش پیدا کردم و زنگ زدم تا زنگ زدم گفت گیسو تویی شروع کرد احوالپرسی گفتم فقط بگو از همسر خبر داری؟ گفت آره پیشمه گفتم من دیگه سکته کردم فورا گوشی داد همسر با گریه بهش میگفتم من زنگ زدم رئیست گفت خیلی وقته رفتی اگه طوریت میشد من توی این شهر غریب چی میکردم همسر فقط میگفت اومدم عزیزم اومدم.

رفتم توی اتاق مهمون توی تاریکی کلی گریه کردم تا همسر اومد و بغلم کرد هیچی بهش نگفتم اونم فقط معذرت خواهی میکرد منو میبوسید ولی من دیگه هیچی حس نمیکردم. عین وقتی که یه درد شدید داشته باشی و خوب بشی چقد سبک میشی همونجوری بودم.این اتفاقا توی نیم ساعت گذشت ولی برای من هزار سال شد.خیلی شب بدی بود.

دوست همسر بسیار حراف هست. سری قبل یک ساعت ما توی ماشین بودیم ایشون کنار خیابون بود ولی نمیذاشت بریم انقد حرف زد که من و همسر شام نخورده بودیم رسیدیم خونه اینقد خوابمون میومد که شام نخوردیم . همسر ساعت رو فراموش کرده بوده و فکر نمیکرد دوازده شبه و گوشیش روی سایلنت، اون چیزی که منو بیشتر ترسوند رئیسش گفت که منم به محض اینکه از هتل رفت باهاش تماس گرفتم جواب نداد. 

همسر با رئیسش صحبت کرده بود و سوتفاهم بینشون حل شده بود. خداروشکر که اتفاق بدی پیش نیومده بود. الهی هیچکس این استرس ها را تحمل نکنه.

هرچند از همسر خیلی ناراحت شدم ولی همین که فهمید کارش اشتباه بوده برام کافی بود دیگه دعوا و قهر نکردم فکر میکنم دیگه هیچ وقت این کار تکرار نشه البته که همسر بینهایت حواس پرت هست.

نقاب

صبح از خواب بیدار میشم دوش میگیرم با حوله که دور موهام پیچیدم میرم توی آشپزخونه یه لیوان آب میخورم بعدش تدارکات اولیه ناهار میبینم . بعد اگه تمیزکاری باشه انجام میدم بعدش یه کم نت گردی و دوباره آشپزخونه، اینقدر هوا گرمه که حتی به فکرم نمیرسه برم بیرون ....این برنامه تقریبا صبح تا ظهر منه حالا عصرا متفاوت تر هست.

ولی این روزها نمیتونم شاد باشم هرکاری میکنم دلم درد داره وقتی میخندم یه چیزی روی قلبم سنگینی میکنه خوب نیستم بخاطر مشکل خانواده ام .

هر روز یه نقاب میزنم به صورتم و روزم را شروع میکنم. واقعا چقدر دردآوره، اگه در ظاهر هم ناراحت باشی اینقد سنگینی نداره.

وقتی قلبت ناراحته و مجبوری ظاهرت شاد باشه واقعا درد آوره. نمیخام همسر بفهمه من چقدر ضعیفم. البته حق داره میگه روزایی که تو ناراحت بودی برای کی مهم بود، درسته وقتی من ناراحت بودم بقیه کنارم بودن ولی زیاد هم براشون مهم نبود زندگیه خودشون میکردن ولی من نمیتونم. بچه ها ممنون میشم برام دعا کنین مشکل حل بشه و بزرگتر نشه.

سرمایی

امروز صبح ساعت 8 چشمام باز کردم دیدم همسر داره میره کلید آب کولر بزنه.آخه همسر سرمایی هستن و بنده گرمایی شبا پتو میندازه روی خودش بعد کلید آب کولر هم خاموش میکنه که سردش نشه منم بدون پتو میخابم بعد یه دفه شبا حس میکنم دارم خفه میشم صدای همسر که میزنم فوری میره کلید آب میزنه.

صبح هم کلید آب زد دوباره اومد خابید من که از ماه رمضون عادت کرده بودم تا 10 بخابم  دیگه خابم نبرد دیشب هم شام بیرون بودیم و ظرفی توی سینک نبود بلند شدم  یه آبی به صورتم زدم همسر هم دیگه بیدار شد آماده شد بره طبق معمول یه لیوان شیرو عسل خورد و رفت. 

چند وقتیه تصمیم گرفتم زبان بخونم یه پکیج خواهرم خیلی وقت پیش از موسسه نصرت گرفته بود منم ریختم روی گوشیم هر روز 45 دقیقه هست فعلا میخونم تا ببینم مثه همیشه نصفه و نیمه هستم یا تا آخرش میرم ولی واقعا دوست دارم.

داشتم زبان میخوندم که همسر اومد خیلی گرمازده شده بود بینهایت اینجا گرمه یه لحظه کولر خاموش نمیشه حالا خوبه ما بندرعباس نیستیم. براش هندونه آوردم و یه کم پیشش نشستم گفت بشین کنارم زبان بخون گفتم توی اتاق راحتترم رفتم بخونم وقتی برگشتم خابش برده بود.

منم یه سالاد و سبزی آماده کردم و یه کم نت گردی کردم.

دیگه همسر را صدا زدم ناهار بخوریم همسر عاشق خورشت بادمجون هست  و خیلی تعریف کرد. هرچند امروز تصمیم به قرمه سبزی بود ولی لوبیا تموم کرده بودم.

من لوبیا میپزم میزارم فریزر برام راحتترین غذا قورمه سبزی هست چون همه چیزش آماده هست فقط باید بزاری جا بیفته. 

حاج خانوم چند روز پیش بهم گفت چقد بوی قورمه سبزیت خوبه تصمیم دارم یه کم بیشتر درست کنم. براشون ببرم.

تصمیم جدید من صرفه جویی هست طوری غذا درست کنم که هیچی اضاف نیاد و طوری خرید کنم که هیچی خراب نشه. انشاالله بتونم ، چون دلم میسوزه که یکی نداشته باشه یکی هم مثه من همه چیز رو روانه سطل آشغال کنه.

شما هم امتحان کنید حتی توی خرید لباس اگه دوست دارید....امیدوارم عصر جمعه ی خوبی داشته باشید.جمعه ی من مثل همه روزای دیگه.

آها راستی دوست همسر زنگ زد برای درد دل همسر هم کلی نصیحتش کرد که هوای زنش را داشته باشه امیدوارم همه چیز درست بشه.با خودم گفتم کاش اون اولا یکی این حرفا را به همسر زده بود. تا من این همه سختی نمیکشیدم و اینقدر موهای عزیزم توی اوج جوونی سفید نمیشد.

عصرتون خوش

از همه چیز

دیروز روز کار بود تمام روز  کار میکردم. یخچال تمیز کردم بعدش اتاق خواب و اتاق مهمون و سالن  گردگیری کردم و جارو کشیدم آخرش هم زیر دلم درد گرفت، نمیدونم چرا برام درس عبرت نمیشه که اینهمه کار نکنم هر دفه مریض میشم و به خودم قول میدم کار نکنم دوباره یادم میره.

همسر هم کلی سرزنشم کرد، خب دلم میخاد روز بعدش هیچ کاری نکنم و تنبلونه برای خودم باشم.

امروز صبح که بیدار شدم هیچ کاری نداشتم برای خودم یه قهوه درست کردم و ناهار هم آماده کردم و رفتم خوشکلاسیون پیش فریبا جون بازم باهم کلی حرف زدیم دیگه بزور سرو ته حرفامون به هم آوردیم چون هم من باید برمیگشتم هم فریبا جون کار بانکی داشت. قرار بود با همسر بریم نجاری چون من دنبال کنده ی درخت هستم.

نپرسید چرا چون خودم هم نمیدونم ولی خیلی دوست دارم. 

هر چند برای همسر کار پیش اومد و نتونست بیاد.فعلا آتش بس اعلام کردیم .

میخام فردا یه غذای خوشمزه درست کنم بعدش دوباره رژیم بگیرم 3 کیلو فقط اضافه وزن دارم ولی باید مواظب باشم چون بینهایت استعداد چاقی دارم.

یک ساعت پیش اومدم پست بزارم گوشیم زنگ خورد دیدم خانوم دوست همسر هست. از همون سلامش فهمیدم ناراحته، متاسفانه حس ششم قوی دارم خیلی چیزایی که نباید میفهمم و بسیار آزارم میده.

خلاصه شروع کرد به درد و دل کردن تازه چند ماهه عقد کردن و میگه اگه شرایط این باشه طلاق میگیرم. منم بهش روحیه دادم بعضی جاها بهش حق دادم ، نمیدونم چرا ریشه همه اختلافات به مادرشوهر میرسه البته من مطمعنم که دوست همسر بینهایت تحت سلطه مادرش هست، بیچاره میگفت دائم بهم زخم زبون میزنن نمیزارن با شوهرم تنها باشم، منم ازش خاستم ناراحت نباشه و به این چیزا فکر نکنه و بهش قول دادم با همسر صحبت کنم تا غیر مستقیم یه سری مسائل به دوستش یاد بده.

آخه یه دختر با هزار امید و آرزو ازدواج میکنه چرا اینجوری میکنن بعضی مادرشوهرا...

من به خودم قول دادم اگه روزی مادرشوهر یا خواهر شوهر بشم هیچ وقت نه خودم حرفی بزنم که عروس ناراحت بشه نه اجازه بدم خانواده رفتار بدی بکنه. من مطمعنم آه یه عروس دامن خانواده میگیره خودم زیاد دیدم. 

دیگه برم یه چایی دم کنم دلم لک زده برای چایی....مرسی بابت اینکه با چشای قشنگتون مهمون خونه من میشین .وقتی کامنتاتون رو میبینم بینهایت از بودنتون خوشحال میشم ...آخر هفته پراز آرامش براتون آرزو میکنم